معنی القصه
لغت نامه دهخدا
القصه. [اَ ق ِص ْ ص َ] (ع ق) القصه. رمزاست از الی آخرالقصه، یعنی تا آخر داستان. الحکایه. || حاصل کلام. (آنندراج). باری. خلاصه. مخلص. مخلص کلام. المراد. الغرض. بالاخره. معالقصه. بهر جهت. الحاصل. حاصل. قصه کوته. قصه کوتاه:
القصه که از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان.
رودکی.
القصه چو قصه اینچنین است
پندار که سرکه انگبین است.
نظامی.
القصه چه گویم آنچنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست.
نظامی.
بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد... القصه بر سلامت حالش شادمانی کرد. (گلستان سعدی). القصه مرافعه ٔ این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضی شدیم. (گلستان سعدی). القصه شنیدم که طرفی از خیانت نفس او معلوم کردند. (گلستان سعدی).
- اَلقِصَّهُ بِطولِها، تا آخر، داستان دراز است:
یکی موی نماند از اجل تا دل من
القصه بطولها، دریغا دل من !
خاقانی.
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
ساخته ی فارسی گویان باری القصه باری: مع القصه چندی ببودم مقیم برنج و براحت بامید و بیم. (بوستان. کلیات)
القصه
در موقع اختصار، الحاصل
القصه بطولها
الحاصل خلاصه ملخص گفتار الغرض: القصه بطولها آن اراجیف گردی نکرد.
علی القصه
باری باری بهر حال.
الغرض
القصه
بالجمله
القصه، باری، بهرجهت
الحکایه
تا پایان حکایت، القصه
حل جدول
باری
مترادف و متضاد زبان فارسی
خلاصه
واژه پیشنهادی
مع القصه
معادل ابجد
226