معنی الف

فرهنگ معین

الف

(اِ یا اَ) [ع.] (مص ل.) خو گرفتن، انس گرفتن.

هِزار، جمع آلاف، الوف، هزاره. [خوانش: (اَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

الف

نام حرف «ا» در الفبای فارسی. δ به سبب شکل آن شاعران قامت معشوق را در راستی به آن تشبیه می‌کنند: از همه ابجد بر میم و الف شیفته‌ایم / که به بالا و دهان تو الف ماند و میم (فرخی: ۲۴۶)،
* الف کوفی (کوفیان): [قدیمی]
حرف الف در خط کوفی،
[مجاز] هر چیز خمیده، به‌ویژه قامت،

نخستین حرف الفبای فارسی، الف. δ در حساب ابجد: «۱»،

هزار، ۱۰۰۰،
(اسم) در دورۀ نادرشاه، پنج‌هزار تومان،

الفت

حل جدول

الف

هزار عرب، نخستین حرف الفبای فارسی

هزار عرب

اولین حرف الفبای فارسی

نخستین حرف الفبای فارسی

مترادف و متضاد زبان فارسی

الف

هزاره، هزار، انس، الفت‌گرفتن، خوگرفتن، دوست‌شدن

فارسی به انگلیسی

الف‌

Hobgoblin, Section

عربی به فارسی

الف

هزار

فرهنگ فارسی آزاد

الف

اَلِف، در بعضی آثار منظور انجیل است،

اَلْف، (اَلِفَ، یَألَفُ)، کسی را دوست داشتن و معاشرت کردن، اُنس گرفتن،

اَلْف، هزار، زیاد، کثیر (در مقام مبالغه و زیادت بکار میرود)،

لغت نامه دهخدا

الف

الف. [اُ ل ُ] (ع اِ) ج ِاَلوف بمعنی بسیار انس گیرنده. (از اقرب الموارد).

الف. [اَ ل َ] (ع اِ) مخفف آلاف که جمع اَلف است یعنی هزاران. (از ذیل اقرب الموارد).

الف. [اَ ل ِ] (حرف هجاء) نام نخستین حرف از حروف تهجی به اصطلاح خاص «آ» و «اء» یعنی الف مقصوره و ممدوده را گویند و گاه همزه رانیز الف گویند در معنی اعم. این حرف را بصورت «لا» (لام الف) ضبط کنند و آن همزه ٔ ساکنه است و در حساب جمل و حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد یک باشد رجوع به غیاث اللغات ذیل «الف »، و «آ» در این لغت نامه شود. صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: الف حرف اول از حروف ابجدیه ٔ عربی و عبرانی و یونانی است و حضرت مسیح بطریق استعاره و مجاز میفرماید: «منم الف و یاء ابتدا و انتها، اول و آخر». و یهودیان نیز چون خواهند که بدایت و نهایت چیزی را بیان کنند گویند: از الف تا تاء تمت - انتهی. و رجوع به همین قاموس شود. صاحب نفایس الفنون (ص 12 و 13) در تحریر الف آرد: در خط متبع مقدار الف کمتر از شش نقطه نشاید و هر دو طرف وحشی و انسی قلم رادر کتابت دو مدخل باشد، در نیمه ٔ بالا به انسی و در نیمه ٔ زیرین به وحشی، تا مرکز الف که آخر است باریکتر باشد، و گویند شکل الف خطی است منتصب مستقیم که مایل به استلقاء و انکباب باشد و مرکز الف را در محقق منعطف نگردانند و الف نسخ را تطریز نکنند بخلاف محقق و ثلث که آن را تطریز اولی بود - انتهی:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت ؟
اسدی.
خاک و بادی که با تو مختلف است
خاک بی الف و باد بی الف است.
نظامی.
- از الف آدم تا میم مسیح، یعنی از زمان آدم تا زمان عیسی علیهماالسلام. (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء).
- الف از با ندانستن یا نشناختن، کنایه از نادان و بیسواد بودن. (از انجمن آرا):
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف از با ندانی.
سعدی.
هنوز از الف با ندانسته عقلم
بزد راه دانش که اینت نه درخور.
صاحب دیوان علی آبادی (از انجمن آرا).
نظیر اینست بیت زیر:
ندانسته از دفتردین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (بوستان).
- الف استوا. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف اقلیم، اقلیم اول از هفت اقلیم. (ناظم الاطباء).
- الف بر خاک کسی یا بر زمین کشیدن، در مذهب امامیه رسم است که میت را در خاک دفن کرده هفت بار سوره ٔ انا انزلناه خوانند و هر بار بر قبر الف کشند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 134 شود:
بر خاک ما بجای الف تیغ میکشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- || کنایه از شرمسار شدن و خجالت کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از اظهار کوچکی و فروتنی. ورجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 134 شود:
ز سایه سرو صنوبر الف کشد بر خاک
به هر چمن که کند جلوه قدرعنایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
گذشته است ز تعریف قد رعنایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- الف برسیب افزودن یا نهادن، کنایه از رنج رسانیدن پس از نعمت است. (از انجمن آرا):
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان.
خاقانی (از انجمن آرا).
از باغ وصال آن مه مهرفریب
گفتم که بری برم پس از بار شکیب
انگشت نهادم بزنخدانش گفت
بر سیب الف منه که گردد آسیب.
(انجمن آرا).
- الف بر سینه بریدن یا کشیدن،در ولایت رسمی است که عاشقان و قلندران و ماتمیان الف بر سینه میکشند و گاهی بنیل داغ میکشند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 47 شود:
تو که بر سینه الف میکشی از جلوه ٔ سرو
آه از آن روز که آن قامت دلجو بینی.
صائب تبریزی (از آنندراج).
خلوت فانوس جای شمع عالم سوز نیست
این الف بر سینه ٔ پروانه میباید کشید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
الف کشند ملایک ز فوت اکبر شاه.
(مصراع از آنندراج).
داغداران تو بر سینه بریدند الف.
ظهوری (از آنندراج).
- الف تازیانه، خطی که به صورت الف از ضرب تازیانه بر بدن پدید آید. (از غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج):
حرف نخست ابجد لوح جفای تست
هر جا که بر تنی الف تازیانه هست.
میر الهی (از بهار عجم و آنندراج).
- الف تعظیم، الفی است که در وسط لفظ تعظیم در حرف ظا مندرج است. (بهار عجم) (آنندراج):
سربلندان جهان کی به پی تقدیم اند
در نشستن همه جا چون الف تعظیم اند.
میرزااسماعیل ایما (از بهار عجم).
- الف خنجری، الفی خرد که در رسم الخط کلام اﷲ (قرآن) بجای فتحه نویسند. (بهار عجم):
جز من که زخمیم ز قد خردسالگی
کس کشته ٔ ستم به الف خنجری نشد.
تأثیر (از بهار عجم).
- الف دال میم، الف و دال و میم، اشاره به آدم (ع) است:
بیک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال میم بی اعراب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51).
- الف شدن، کنایه از مفلس شدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج).
- || کنایه از مجرد گشتن. (از هفت قلزم) (از مؤیدالفضلا) (از آنندراج). گوشه نشین شدن. (ناظم الاطباء).
- || الف شدن اسب، کنایه از برداشتن اسب هر دو پای خود را. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 116). سیخ پا شدن اسب. اِستِنان. (مجموعه ٔ مترادفات ص 116).
- الف قامت. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف قد. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کردن، برهنه کردن. (ناظم الاطباء).
- الف کش. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کوفی و الف کوفیان، رجوع به هر یک از دو ترکیب شود.
- الف مثال، مانند الف. قد راست بسان الف:
وان قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی (الحاقی).
- الف نقش بست، صاحب مؤید الفضلاء از «ادات » آن را بمعنی اول چیزی که خدا آفرید و اول چیزی که از حرف تهجی وضع کرد، آورده است سپس گوید: ترکیب مذکور از این بیت نظامی است که گوید:
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست.
مراد از مصراع اول مصور شدن الف است و اول تخته که بچگان را برای نوشتن میدهند همین الف است و گویند نخستین حرفی که از قلم بر لوح محفوظ نقش بست الف بود، و درین بیت نظامی:
محمد کازل تا ابد هرچه هست
به آرایش نام او نقش بست.
نظامی.
مقصود همین صورت الف در اسم «احمد» است. و یا از تخته ٔ اول مراد موجودات و از الف، عقل اول است که آن را جبرئیل میگویند و آن حجاب در حضرت رسالت است که بر در محجوبه ٔ احمد نشست یعنی اول موجودات که عقل اول شد و بر در محجوبه ٔ حضرت رسالت نشست - انتهی. و رجوع به تخته ٔ اول شود.
- الف و دال و میم، الف دال میم، کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). رجوع به الف دال میم در ترکیبات پیشین شود.
- الف و نون زائده، الف و نونی که مقابل فا و عین و لام نیفتد چنانکه در رحمان و عطشان که بر وزن فعلان اند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- امثال:
الف هیچ ندارد، یعنی الف راست و مجرد است و هیچ ندارد:
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد.
صائب (از بهار عجم).
|| (اصطلاح نجوم) علامت و رمز برج ثور است. || کنایه از مجرد. (مؤیدالفضلا). مرد بی زن و دوست و یار. (از ناظم الاطباء). رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود. || یک از هر چیز. (ناظم الاطباء). || کنایه از بیچیز و فقیر. رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود. || برهنه و عریان. لوت. رجوع به الف کردن در ترکیبات مذکور شود. || کنایه از زخمی که به صورت الف باشد. (آنندراج). شکافی که بشکل الف باشد:
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف بر سینه ٔ گندم ز شوق آسیا باشد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
|| کنایه ازراستی قامت معشوق و آنچه راست باشد. (مؤید الفضلاء). کنایه از قد بلند و راست:
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم.
ناصرخسرو.
من خط غبار دوست دارم
نه هر الف جوالدوزی.
سعدی (هزلیات).
|| کنایه از صدیق و موافق و دوستدار:
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست.
سنائی.
|| مشبه ٌبه قامت معشوق. (فرهنگ نظام). قامت معشوق را در راستی، یا بلندقامتی مطلق را بدان تشبیه کنند یا کنایه از آزادی و آزادگی و راستی و صداقت و تجرد آرند:
ازهمه ابجد بر میم و الف شیفته ام
که ببالا و دهان تو الف ماند و میم.
فرخی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم...
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی.
ناصرخسرو.
چون الفی بود مردمی بمثل
چون الفی مردمی کنون نون شد.
ناصرخسرو.
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال.
امیر معزی.
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی.
نظامی.
ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش.
نظامی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
چون الف گر تو مجرد میشوی
اندرین ره مرد مفرد میشوی.
مولوی.
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
بسیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین.
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یاالف یا نیشکر؟!
سعدی.
بهائم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.
سعدی (بوستان).
|| کنایه از روح اعظم و مهتر آدم و جوهر فرد. (مؤید الفضلاء). || اشاره به لفظ اﷲ است. (از مؤید الفضلاء). || در تداول عامه، یک برش از یک قاچ خربزه و مانند آن، یا یک قاچ و تکه. هر یک از قطعات قاچ. یک پاره از خربزه و مانند آن بدرازا بریده: یک الف خربزه.
- الف الف کردن، بقطعات باریک و دراز بریدن و از یکدیگر جدا کردن.
|| در تداول عامه کنایه از بچه ٔ خردسال و باریک است: این یک الف بچه تمام کارهای این خانه را میکند. یک الف بچه بود پدرش مرد. یک الف آدم. || در تداول مردم شوشتر حرف الف کنایه از رقیمه ٔ اول است. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل رقیمه).

الف. [اَ ل ِ] (ع ص) مرد جواد و سخی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || آن مرد که او را زن نباشد. (مهذب الاسماء). بقولی مرد بی زن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به اَلِف (حرف هجاء) شود. || (اِ) یکی از هر چیزی. (مهذب الاسماء). واحد از هر چیز. (از اقرب الموارد). رجوع به الف (حرف هجا) شود. || رگی است در بازوتا ذراع. (از اقرب الموارد) (فرهنگ ناظم الاطباء).

الف. [اَ] (ع مص) هزار دادن. (مصادر زوزنی). هزار بخشیدن. (از اقرب الموارد). || (عدد، ص، اِ) هزار. (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (مهذب الاسماء). بمعنی هزار، عدد معروف. (غیاث اللغات). از عقود اعداد، و مذکر است. (از اقرب الموارد). ج، اُلوف. (مهذب الاسماء). ج، الوف، آلاف. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). جج، آلافات. (دزی ج 1 ص 33): و ان یکن منکم الف یغلبوا الفین باذن اﷲ. (قرآن 8 / 66)، یعنی هرگاه از شما هزار تن باشند، به اذن خدا بر دو هزار تن پیروز میشوند:
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک.
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت بهر منزلی.
سعدی (بوستان).
صاحب الالافات، میلیونر. بسیار ثروتمند. (دزی ج 1 ص 33).

الف. [اُ] (ع اِ) همان ملیم یا ملیماست که جزئی از اَلف (واحد پول عربی) است. رجوع به ملیم و النقودالعربیه ص 176 شود.

الف. [اَ ل ِ] (اِخ) بمعنی گاو، شهر بن یامینیان بود و آن در شمال غربی اورشلیم بفاصله ٔ دو میل واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).

الف. [اِ] (اِخ) در روایات اساطیری اسکاندیناو قدیم نام رب النوعهای هوا و آتش و زمین و جز آن بود. الفهای نور موکل خیر و الفهای ظلمت موکل شر بودند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

الف. [اِ] (ع مص) خوگر شدن. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2) (غیاث اللغات). الف گرفتن. (مصادر زوزنی). خوگر شدن و دوستی. (غیاث اللغات) (آنندراج). الفت. (ذیل اقرب الموارد). دوستی و مؤانست. (از المنجد). اَلَف نیز به همین معنی است. (از غیاث اللغات). خوگری. خو گرفتن با. دوست گرفتن کسی را. خو کردن به چیزی یا به مکانی. انس گرفتن به کسی یا بجایی. الفت گرفتن: سلطان فرمود تا امیرک سپاهدار خمارچی را بخواندند و وی شراب نیکو خوردی و اریارق را بر سر او الفی تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). و نزدیک وی میباش که وی را با تو الفی تمام است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 225). در جمله بدان نسخت الفی افتاد. (کلیله و دمنه). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). در این مقام این شتر اجنبی است، نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی. (کلیله و دمنه). در میان اهل اسلام جماعتی پیدا شدند که ضمایر ایشان را با دین اسلامی الفی نبود. (جهانگشای جوینی). || (ص) یار و دوست. (غیاث اللغات). دوست و همدم و مونس. ج، آلاف. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). || زنی که شخص با او خو و دوستی گرفته باشد و او با شخص. (ناظم الاطباء). || اَلیفَه. (ذیل اقرب الموارد). زنی که تو بدو خو و دوستی گرفته باشی، و او بتو.

الف. [اَ ل َف ف] (ع ص) مرد گران سنگ بطی ءالکلام عاجزدرمانده در سخن و کار. (منتهی الارب). دیرسخن. (تاج المصادر بیهقی). || ستبرران. (تاج المصادربیهقی). ستبرران و ستبرگردن. (مصادر زوزنی). آنکه رانهایش پرگوشت باشد و این در مردان عیب بشمار آید. (از ذیل اقرب الموارد). || گران زبان. (مصادر زوزنی). گران زبان که چون در سخن درآید دهان او از زبان پر گردد. (از منتهی الارب). کندزبان که هرگاه سخن گوید زبانش دهانش را پر کند. (از اقرب الموارد). ج، لُف ّ، و مؤنث آن لَفّاء. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || آنکه هر دو ابرویش به هم نزدیک باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جای انبوه بسیارمردم. (منتهی الارب). جایی مُلتَف ّ که مردم آن بسیار باشند. (از اقرب الموارد). || (اِ) رگی است در خردگاه. (خرده گاه) دست ستور. (منتهی الارب). رگی است در وظیف دست، و وظیف جایی است از ذراع یا ساق که باریک باشد. (از اقرب الموارد).


الف الف کردن

الف الف کردن. [اَ ل ِ اَ ل ِک َ دَ] (مص مرکب) خربزه و مانند آن را به اجزای کوچک بدرازا بریدن. ریزریز کردن. رجوع به اَلِف شود.

معادل ابجد

الف

111

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری