معنی افسانه شب

لغت نامه دهخدا

شب افسانه

شب افسانه. [ش َ اَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) افسانه ٔ شب. افسانه که برای آمدن خواب در شبها بشنوند. (بهار عجم) (آنندراج). سخن شب. (ناظم الاطباء). قصه که شب هنگام گویند تا شنونده نرم نرم به خواب شود:
تنی چند را از رقبیان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه.
نظامی.


افسانه

افسانه. [اَ ن َ / ن ِ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از مجمع الفرس). قصه. داستان. حکایت. تمثیل. سرگذشت. (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان. فسانه نیز در این لغت است. (مؤید) (شرفنامه ٔ منیری). آفسانه و اوفسانه نیز هست. (آنندراج) (از مجمع الفرس). اساطیر. حدیث. اسطاره. اسطوره. قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه. قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه. (یادداشت مؤلف):
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد.
فردوسی.
هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی ص 168). این افسانه است با بسیار عبرت. (تاریخ بیهقی ص 186).
افسانه ها به من بر چون بندی
گوئی که من بچین و بماچینم.
ناصرخسرو.
نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه).
دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن.
خاقانی.
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست.
خاقانی.
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.
نظامی.
هفت خلیفه بیکی خانه در
هفت حکایت بیک افسانه در.
نظامی.
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد.
عطار.
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش افسانه در گوش.
سعدی (از گلستان).
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود
بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه.
ابن یمین.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه.
حافظ.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
حافظ.
|| مشهور و شهرت یافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور و معروف. (مجمعالفرس). مشتهر. (یادداشت مؤلف):
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابقلاشی و رندی در جهان افسانه ایم.
سعدی.
|| سخن ناراست و دروغ. (ناظم الاطباء). چیز بی اصل و حرف غیرواقعی. (آنندراج). کلمات بی فائده. (فرهنگ شعوری). خرافه. (یادداشت مؤلف):
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره ٔ حرانی.
ناصرخسرو.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
حافظ.
|| افسون نیز در این لغت است بمعنی کلماتی که عزائم خوانان و ساحران بجهت حصول اغراض خود بکار بندند و خوانند. (مؤید از الدستور). || افسون. سحر. جادو. (ناظم الاطباء):
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
|| مثل. داستان. یادداشت مرحوم دهخدا چنین است: «محمد عمرالرادویانی در ترجمان البلاغه افسانه را بمعنی مثل و داستان آورده است از جمله:آهن را به آهن برند. از سخن چرب روغن ندود. خودکرده را درمان نبود و غیره و غیره و این همه را افسانه شمرده است. || » ترانه. (آنندراج):
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش
که کار شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد.
حافظ.
|| حیله و تزویر. (مؤید الفضلاء).


افسانه گوینده

افسانه گوینده. [اَ ن َ / ن ِ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) افسانه گوی. افسانه پرداز. افسانه ساز. افسانه سنج. و رجوع به این کلمات شود.


افسانه گو

افسانه گو. [اَ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) قصه خوان. نقل گو.افسانه سگال. افسانه سنج. (ناظم الاطباء). افسانه ساز. افسانه پرداز. (آنندراج). گوینده ٔ افسانه. سامر. افسانه گوی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افسانه گوی شود.


افسانه گشادن

افسانه گشادن. [اَ ن َ / ن ِ گ ُ دَ] (مص مرکب) افسانه گفتن. افسانه خواندن. حکایت آغاز کردن:
ای دل افسانه ٔ دلبر بگشا
قفل گنجینه ٔ گوهر بگشا.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
و رجوع به افسانه شود.


افسانه پرداختن

افسانه پرداختن. [اَ ن َ / ن ِ پ َ ت َ] (مص مرکب) نظم و ترتیب دادن افسانه. رجوع به افسانه پرداز شود.


افسانه نویس

افسانه نویس. [اَ ن َ / ن ِ ن ِ] (نف مرکب) نویسنده ٔ افسانه. داستان نویس. حکایت پرداز. و رجوع به افسانه شود.


افسانه نویسی

افسانه نویسی. [اَ ن َ / ن ِ ن ِ] (حامص مرکب) داستان نویسی. عمل افسانه نویسنده. قصه نویسی. رجوع به افسانه شود.


افسانه رفتن

افسانه رفتن. [اَ ن َ / ن ِ رَ ت َ] (مص مرکب) اثر کردن افسانه. گارگر شدن افسانه:
افسانه نرفت در علاجش
افسون نگرفت در مزاجش.
فیضی اکبرآبادی (از ارمغان آصفی).


افسانه سرا

افسانه سرا. [اَ ن َ / ن ِ س َ] (نف مرکب) افسانه گو. قصه گو. داستان سرا. سراینده ٔ افسانه. رجوع به افسانه ساز شود.

حل جدول

واژه پیشنهادی

نام های ایرانی

افسانه

دخترانه، افسانه، داستان، سرگذشت، حکایت گذشتگان، داستانی که بر اساس تخیل ساخته شده، زیبا

ترکی به فارسی

افسانه وی

افسانه ای

فرهنگ عمید

شب

از غروب تا طلوع آفتاب که هوا تاریک است، فاصلۀ میان غروب خورشید تا سپیدۀ صبح: همی‌راند چون باد لشکر به راه / به رخشنده‌روز و شبان سیاه (فردوسی: ۸/۲۱۴)،
* شب‌ برات: شب پانزدهم شعبان، شب چک،
* شب ‌چک: [قدیمی] = * شب‌ برات: چراغان در شب ‌چک آنچنان شد / که گیتی رشک هفتم‌آسمان شد (رودکی: ۵۴۷)،
* شب چله‌: شب اول دی‌ماه، درازترین شب سال شمسی، شب یلدا،
* شب دیجور: شب دراز و بسیارتاریک،
* شب فرخ: (موسیقی) [قدیمی]
از الحان سی‌گانۀ باربد: چو یارش رای فرخ روز گشتی / زمانه فرخ و فیروز گشتی (نظامی۱۴: ۱۸۱)،
از الحان قدیم ایرانی،
* شب‌ قدر: شب نزول قرآن بر پیامبر که یکی از شب‌های نوزدهم، بیست‌ویکم، بیست‌وسوم، یا ب بیست‌وهفتم رمضان است، لیلهالقدر،

معادل ابجد

افسانه شب

499

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری