معنی افرازه

لغت نامه دهخدا

افرازه

افرازه. [اَ زَ / زِ] (اِ) شعله ٔ آتش. فتیله. (از فرهنگ جهانگیری):
کنم ز آتش طبع توافرازه بلند
ز آفرین تو اگر باشد افروزه ٔ من.
سوزنی.
نرم گشته به بوس و لابه ٔ من
گرم گشته به افرازه ٔ من.
سوزنی.
- آتش افرازه، افرازنده ٔ آتش. آتش زنه. آنچه آتش را فروزد.


آتش افرازه

آتش افرازه. [ت َ اَ زَ / زِ] (اِ مرکب) قسمی از آتشبازی. تیر هوایی. فشفشه.


آتش فرازه

آتش فرازه. [ت َ ف َ زَ / زِ] (اِ مرکب) آتش افرازه.


لهب

لهب. [ل َ هََ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش یا شعله ٔ آن. (منتهی الارب). مارج. شواظ. زبانه (در آتش). افرازه. شعله. لهیب. لظی. گرازه (در تداول مردم قزوین):
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب.
سنائی.
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم.
خاقانی.
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
مولوی.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان.
مولوی.
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب.
مولوی.
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی.
مولوی.
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب.
مولوی.
|| غبار بالارفته. (منتخب اللغات). گرد بالا و بلندبرآمده. (منتهی الارب).
- ابولهب، کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله. (منتهی الارب). رجوع به ابولهب شود.


آژدن

آژدن. [ژْ / ژَ / ژِ دَ] (مص) آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشته ٔ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را:
کشیده پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده.
فردوسی.
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر بزررشته میاژن.
ناصرخسرو.
خوب سخنهاش را بسوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن.
ناصرخسرو.
|| درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود:
ز بس در چرم ایشان آژده تیر
تو گفتی پُر ز پَر گشتند نخجیر.
(ویس و رامین).
|| رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن:
زبان را نگهدار باید بدن
نباید زبان را بزهر آژدن.
فردوسی.
بکام اندرش نیزه ٔ آهنین
بدندان چو سوهان بیاژد بکین.
اسدی.
|| سوراخ کردن:
کنون نیزه و گرزباید زدن
همه چشم دشمن به تیر آژدن.
فردوسی.
میندیش از آن کآن نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن.
فردوسی.
همه چرم او را به تیر آژدن.
اسدی.
|| اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز:
سوی خانه شد دختر دل زده
رخان معصفر بخون آژده.
فردوسی.
- بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مُفَضَّض، مُذَهَّب کردن:
نشسته بر او بر، زنی تاجدار
ببالای سرو و برخ چون بهار
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند...
بسان ستونی بسیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
بی اندازه زرّین و سیمین دَده
درون مشک و بیرون بزر آژده.
اسدی.
نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده
نهاده بدو نامه ٔ زند و اُست
به آواز برخواند موبد درست.
اسدی.
ز پولاد درآژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش.
اسدی.
|| بساییدن. مالش دادن:
از گرد سفالت بلب جوی سخندان
جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ.
ناصرخسرو.
- آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن:
نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
- آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه.
|| گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن:
چشم مخالفت بیاژن به تیر
همچو کف ولی بزر آژدی.
فرخی.
نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو
و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
به آژیر بهم باز نهاده لب هردو
رویش بسرسوزن تیز آژده هموار.
منوچهری.
بادام وار چشم حسود تو آژده
وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد.
انوری.
از ملاقات هوا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهان است.
انوری.
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ.
ظهیر فاریابی.
|| ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...:
بفرمود تا تاج خاقان چین
به پیش آورد موبد پاکدین
گهرها که بود اندر آن آژده
بکندند و دیوار آتشکده
بزرّ و بگوهر بیاراستند...
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم]
ز دینار پنجَه ْ زبهر نثار...
همان چند زرین و سیمین دده
ز گوهر بر و چشمشان آژده
بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
پی افرازه سیمین و زرین زده
درون مشک، بیرون به دُر آژده.
اسدی.
- کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی.


مراغه

مراغه. [م َ غ ِ] (اِخ) مراغه شهری است بزرگ و خرم و با نعمت و آبهای روان و باغهای خرم یکی باره داشت محکم، پسر بوساج ویران کرد. (حدود العالم ص 158).مراغه از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالده است قب 4 و 6 عرض از خط استوا لزک شهری بزرگ است و در ماقبل دارالملک آذربایجان بود هوایش معتدل است به عفونت مایل جهت آنکه کوه سهند شمالش را مانع است و باغستان بسیار دارد و آبش از رود صاغ است که از سهند برمی خیزد و در بحیره ٔ چیچست ریزد. حاصلش غله و پنبه و انگور و میوه باشد. ولایتش 6 ناحیت است سراجون و نیاجون و درجرود و گاودول و هشترود و بهستان و انگوران و لاوران مردمش سفیدچهره و بیشتر بر مذهب حنفی میباشند وزبانشان پهلوی معرب است. بر ظاهر مراغه حکیم خواجه نصیرالدین طوسی به فرمان هولاکوخان رصدی بسته است و اکنون خراب است. (نزههالقلوب ص 87). گویند سابقاً ایرانیان آن را «افرازه رود» میگفتند در قرن چهارم هجری قمری ابن حوقل آن را شهری به اندازه ٔ شهر اردبیل شمرده که در آن زمان مهمترین شهر آذربایجان بوده است و هم او گوید در سوابق ایام مراغه مدت زمانی کرسی آن ایالت و مرکز بیت المال و ادارات دولتی بوده که پیش از آنجا به اردبیل منتقل شده است. مراغه شهری خرم بود؛ دارای باروئی که پشت آن باغستانی سرسبز قرار داشت. وخربزه ای مخصوص و معطر که درونش سرخ رنگ و برونش سبزرنگ و بغایت شیرین بود و آنجا به عمل می آمد. مقدسی ازقلعه و استحکامات و حومه ٔ آباد و بزرگ آن شهر سخن گفته است. یاقوت گوید استحکامات آنجا در زمان هارون الرشید ساخته و در زمان مأمون ترمیم شده است. قزوینی قلعه ای را اسم برده به نام «ویکن دز» در سه فرسخی مراغه که از هر طرف آن رودخانه ای جریان داشته و در داخل قلعه باغی معروف به عمیدآباد با استخر آبی برای آبیاری وجود داشته است در یک فرسخی آن قلعه قریه ٔ جندق واقع بود و در آن چشمه ٔ آب گرمی بود که مطالب عجیبی درباره ٔ آن نقل شده است. (سرزمین های خلافت شرقی ص 176). نام یکی از شهرستانهای استان آذربایجان است. خلاصه ٔمشخصات آن به شرح زیر می باشد. حدود از شمال به شهرستان تبریز، از جنوب به شهرستان سقز از مشرق به شهرستان میانه و از غرب به دریاچه ٔ ارومیه و شهرستان مهاباد. هوای شهرستان نسبت به پستی و بلندی متغیر است بدین معنی که هوای قسمت های جلگه و کنار دریاچه گرمسیر و قسمتهای کوهستانی معتدل است. قراء واقعه در کوهستان دارای آب و هوای سالم است. آب این شهرستان به وسیله ٔ رودخانه ها و قنوات و چشمه سارها تأمین می گردد. اسامی رودخانه ها به شرح زیر است: 1- رودخانه ٔ صوفی چای.2- رودخانه ٔ زرینه رود. (جغتو). 3- سیمینه رود (تاتائی). 4- رودخانه ٔ مرق. 5- رودخانه ٔ لیلان. 6- رودخانه ٔآیدوغموش. 7- رودخانه ٔ قرانقو. 8- رودخانه ٔ قلعه.
آب رودخانه های مزبور به مصرف آبیاری قراء دهستانها و بخش های شهرستان مراغه می رسد، محصولات عمده ٔ این شهرستان عبارتنداز غلات، کشمش سبز، حبوبات، بزرک، چغندر، پنبه، میوه جات سردرختی. صنایع دستی زنان محلی فرش جاجیم و گلیم و جوراب بافی است، کوههای عمده ٔ شهرستان مراغه به شرح زیر است. 1- کوه مندیل بسر در جنوب شرقی مراغه به ارتفاع 2169 متر. 2- کوه آق داغ در شمال شرقی مراغه به ارتفاع 3550 متر. 3- کوه سرگونی در جنوب شرقی قره آغاج به ارتفاع 2620 متر. 4- کوه قوزلچه در شمال غربی مراغه در دهستان دیزجرود به ارتفاع 2615 متر.
راه آهن مراغه از منطقه ٔ این شهرستان عبور می نماید. راههای شوسه ٔ شهرستان مراغه به شرح زیر است: 1- شوسه ٔ مراغه به میاندوآب. 2- میاندوآب به شاهین دژ. 3- میاندوآب به مهاباد و بوکان. 4- مراغه به میانه. 5- مراغه به عجب شیر و بناب. یک راه ارابه رو نیز شاهین دژ به تکاب دارد مابقی راههای این منطقه مالرو است. شهرستان مراغه از 7 بخش به نام مرکزی، قره آغاج، میاندوآب، عجب شیر، بناب، شاهین دژ، تکاب تشکیل شده و جمع قراء و قصبات آن در حدود 1036 و جمعیت آن در حدود 313152 تن است.معادنی که در این شهرستان وجود دارد و عبارت از معدن ذغال سنگ و سنگ مرمر است. معدن ذغال سنگ در قریه ٔ امیربیک در 6هزارمتری مراغه و معدن سنگ مرمر در قریه ٔ داش کسن در 50هزارگزی جنوب مراغه از دهستان قره لر بخش میاندوآب که مرمرهای معروف دارد، این مرمرها به واسطه ٔ آبهای چند چشمه رسوب نموده ابتدا بسیار نرم و به تدریج سخت میشود و رگه های الوان نیز در زمینه ٔ سفیدآن دیده میشود و بهترین سنگهای مرمر است. در بعضی قراء نیز چشمه های آب گرم معدنی و یا شور وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). یکی از شهرستانهای قدیمی استان آذربایجان است، این شهر در 760هزارگزی شمال غربی تهران واقع و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 46 درجه 16 دقیقه و عرض 37 درجه 24 دقیقه. اختلاف ساعت با تهران 21 دقیقه و 30 ثانیه، یعنی 12ظهر مراغه ساعت 12 و 21 دقیقه و 30 ثانیه ٔ تهران است. بناهای قابل ملاحظه و تاریخی شهر به شرح زیر است: رصدخانه به امر هلاکوخان و به دستور خواجه نصیرالدین طوسی ساخته شده طول این رصدخانه در حدود 356 متر و عرض آن 136 متر است. محوطه ٔ درونی آن شبیه به غار و به شکل مربع مستطیل و در دو طرف آن دو سکو به ارتفاع یک متر بنا شده و از دو طرف آن راه دالان مانند دارد که دالان سمت چپ در حدود 9 متر و انتهای آن یک اطاق تاریک است و طول دالان سمت راست 40 متر در انتهای آنهم نیز یک اطاق کوچک دارد که در اطاق مزبور دو طاقچه ویک بخاری جلب نظر می نماید و این رصدخانه در 4هزارگزی غربی مراغه روی یک تپه بنا شده است. 2- مقبره ٔ جعفریه که در عهد سلطان بهادر خان ساخته شده است. 3- پل سنگی که در زمان هلاکوخان در غرب شهر روی رودخانه ٔ صوفی چای ساخته شده است.4- مطابق تحقیقات مسیو دمرکان در 4هزارگزی شمال غربی مراغه وجود دارد که استخوان حیوانات عظیم الجثه ٔ زیاد از آن محل پیدا شده بوده و از این رو معلوم میشود که سابقاً در آن محل جنگلهایی وجود داشته و حیوانات مزبور در آن زندگی میکرده اند. البته تاریخ آنها قبل از آتش فشانی های کوه سهند و سبلان بوده است. 5- چهار برج نیز از آثار تاریخی در شهر مراغه به شرح زیر وجود دارد. و اولی در قسمت شمال غربی شهر به نام غفاریه که مشهور به دبستان خواجه نصیراست. دومی در جنوب شرقی شهر به نام گنبدقرمز که در سال 542 هَ. ق. بنا شده است. دو برج دیگر نیز در وسط شهر نام مقبره ٔ مادر هلاکو و دیگری قبر خود هلاکوخان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

حل جدول

افرازه

لیفتراک


شعله اتش

نایره، افرازه، لهیب، الوا، زبانه


شعله آتش

افرازه

لهیب

الوا

لهب

شرر

الاو، زبانه، گر

نایره

فرهنگ فارسی هوشیار

قراط

قیراط بنگرید به قیراط (تک قرط افرازه ها) (افرازه شعله) ‎ چراغ، افرازه ی چراغ


اسنام

‎ بالا رفتن دود، افرازه یابی


قبس

‎ آتش گرفتن، سود گرفتن، سود دادن ریشه نژاد ‎ افرازه (شعله)، پاره آتش (مصدر) آتش گرفتن از چیزی، فایده گرفتن. (اسم) شعله، پاره آتش.


قرط

پارسی تازی گشته کرت کرته خاری باشد که آن را شتر خوار گویند ‎ افرازه (شعله)، گوشواره ی بناگوش، پستان، نره ی خرد نره ی کودک گندنا از گیاهان (اسم) قرض.

فرهنگ معین

لیفتراک

(تِ) [انگ.] (اِ.) نوعی چرثقیل برای بلند کردن و جابه جایی بارهای سنگین، افرازه. (فره).


پالت

شستی نقاشی (تخته رنگ)، سکوی قابل حمل بیشتر از جنس چوب برای جابه جا کردن مواد و بسته ها، سازه های مسطح و کوچک چوبی که زیر بار قرار دهند تا بتوان آن را با افرازه بلند کرد. بارکف. (فره). [خوانش: (لِ) [فر.] (اِ.)]

معادل ابجد

افرازه

294

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری