معنی اش ارد

حل جدول

فرهنگ عمید

ارد

* ارد دادن
* ارد دادن: (مصدر لازم) [عامیانه]
دستور دادن، امر کردن، فرمان دادن،
سفارش غذا دادن،

روز بیست‌و‌پنجم از هر ماه خورشیدی: اردروز است فرخ و میمون / با همه لهو و خرمی مقرون (مسعودسعد: ۵۵۰)، سرآمد کنون قصهٴ یزدگرد / به ماه سپندارمذ روز ارد (فردوسی: ۸/۴۸۸)،

لغت نامه دهخدا

ارد

ارد. [اَ رَدد] (ع ن تف) نافعتر. (آنندراج).

ارد. [اُ] (اِ) مانند و نظیر و شبه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (شعوری).

ارد. [اَ] (اِخ) یکی از قرای فوشنج است. (معجم البلدان) (منتهی الارب).

ارد. [اَ رَ] (اِخ) مخفف اراد است و آن نام فرشته ایست که تدبیر و مصالح روز ارد که بنام او مسمی است بدو مفوض است. (شمس اللغات). رجوع به اَرْد شود.

ارد. [اِ رَ] (اِخ) (ده...) موضعی است بسیزده فرسخی میانه ٔ شمال و مغرب شهر لار.

ارد. [اِ] (اِخ) نام فرشته ایست که موکل بر دین و مذهب است و تدبیر و مصالح روز ارد که بیست وپنجم از هر ماه شمسی است بدو تعلق دارد، نیک است در این روز نو بریدن وپوشیدن و بد است نقل و تحویل کردن. (برهان قاطع) (جهانگیری). روزیست از این سی روز پارسیان. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). روزیست از روزهای پارسیان. (فرهنگ اسدی نخجوانی). صحیح این کلمه همان اَرْد (بفتح اول) است لیکن در فردوسی به کسر آمده است:
سرآمد کنون قصه ٔ یزدجرد
بماه سپندارمذ روز ارد.
فردوسی.
همی رفت سوی سیاوخش کرد
بماه سپندار در روز ارد...
فردوسی.
که تاج کئی یافت از یزدگرد
بخرداد ماه اندرون روز ارد.
فردوسی.
یکی شارسان نام شاپورگرد
برآورد و پردخت از او روز ارد.
فردوسی.
چو بگذشت او شاه شد یزدگرد
بماه سپندارمذ روز ارد.
فردوسی.
صاحب مؤیدالفضلاء بمعنی نخست و نیز بیست وپنجم روز از ماه، آورده است.

ارد. [اَ] (اِخ) کوره ایست بفارس، کرسی آن تیمارستان است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).

ارد. [اُ رَ] (اِخ) بیست وپنجم از هر ماه شمسی. (شمس اللغات). رجوع به اَرْد شود.

ارد. [اُ رُ] (اِخ) مدائی (مادی). سکه ای از همدان بدست آمده متعلق بعهد اشکانی بنام اُرد مدائی. (ایران باستان ص 2680).

ارد. [اَ] (اوستایی، ص) مأخوذ از اَرْتَه و اَرِتَه و اِرِتَه اوستائی و رتَه سانسکریت بمعنی درستی و راستی و پاکی و تقدس و مجازاً مقدس، همین کلمه در اول اردشیر و اردوان و اردویراف و اردیبهشت و نیز بصورت مزیدمقدمی در اسماء امکنه مانند: اردستان، اردبیل و اردکان دیده میشود. || (اِ) خشم. قهر. غضب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (غیاث) (شمس اللغات). || مخفف آرد. (برهان قاطع) (شعوری) (مؤید الفضلاء). آرد باشد یعنی غله ٔ آس کرده. (سروری):
داریم ز نعمت توهر چیز
اکنون هستم به ارد محتاج.
جمال سپاهانی.
ولی در این بیت آرد خواندن نیز مخل وزن نیست.

ارد. [اَ] (اِخ) کرسی ناحیتی در فرانسه و موقع آن در کنار نهر کون، بمسافت 20 هزارگزی جنوب غربی اسوار و در آن مواد آتشفشانی یافت شود و محصول آن گوسفند و پشم است. (ضمیمه ٔ معجم البلدان).

معادل ابجد

اش ارد

506

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری