معنی اسکوتاری

حل جدول

اسکوتاری

دریاچه ای در آلبانی


دریاچه ای در آلبانی

اسکوتاری

لغت نامه دهخدا

اسب گذار

اسب گذار. [اَ گ ُ] (اِ مرکب) اسب گدار. اسکدار. اسکوتاری. رجوع به اسکدار شود.


اسپ گدار

اسپ گدار. [اَ گ ُ] (اِ مرکب) اسب گدار. اسب گذار. اسکدار. معبر اسب. و شاید ریشه ٔ کلمه ٔ اسکوتاری همین کلمه باشد.


اتین نمانیچ

اتین نمانیچ. [اِ ی ِن ْ ن ِ ما] (اِخ) (دوشان...) ملقب به نیرومند، و قیصر صربستان. او در 1335 م. بپادشاهی رسید و سپس در 1346 امپراطور شد. مولد وی اسکوتاری است. (1308- 1355 م.).


آلبانی

آلبانی. (اِخ) آلبانیا. نام دولتی کوچک از بالکان بساحل آدریاتیک با 831000 مردم، و از شهرهای بزرگ آن اسکوتاری و دوراتسو (دورِس) است. این مملکت از سال 1912 م. مستقل شده است. زبان این قوم شعبه ای از زبانهای آریائیست. و ارناوود نام دیگر این قوم است.


بسفور

بسفور. [ب ُ ف ُ] (اِخ) بسفورس. بوغاز... از یونانی بس (گاو و فرس) و معبر. گاوگدار مقابل اسکدار (اسب گدار) گدار اسب (اسکوتاری). بنا به روایت تاریخ، داریوش از آنجا گذشت ودو ستون از سنگ سفید برپا داشت. بر روی یکی از آنهانام کسانی را که با او بودند بدو خط آشوری و یونانی نقش کرد... رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 130 شود.


اسکدار

اسکدار. [اِ ک ُ] (اِخ) شهریست که قسمتی از قسطنطنیه را تشکیل میدهد و در مدخل تنگه ٔ استانبول در جهت بحر مرمر و روبروی شهر استانبول در ساحل آناطولی واقع است و در دامنه های کوه چاملیجه در وضع متمایل در بالای چندین تل ّ دیده میشود و دورنمای بسیار دلکش و زیبائی دارد. گرداگرداکثر خانه های آنرا باغچه ها و اشجار فراگرفته، 24000سکنه، 74 مسجد آدینه، 47 تکیه، و چارسوق، و دارالشفا و دارالضعفا دارد. بزرگترین مساجد آن عبارتست از: اسکله، والده ٔ کبیر، آیازمه، والده ٔ عتیق، و جامع سلطان سلیم که در سلیمیه واقع است. منسوجات ابریشمی آن ممتاز است. روفرشیهای ابریشمی موسوم به «اسکدار چاتمه سی » بسیار دلفریب و زیباست. در سوابق ایام اسکدار اهمیت تجارتی بسیار داشته و سرمنزل قافله هائی بود که به آناطولی و ایران و عربستان آمد و شد داشتند ولی امروزه در نتیجه ٔ حمل ونقل مال التجاره با کشتی ها اهمیت آن از بین رفته و خود استانبول مرکز مهم داد و ستد گشته است. حوائج خود اسکدار و حومه ٔ آن بوسیله ٔ چارسوق آن رفع میشود، فقط بازار حیوانات در اینجا رونق دارد. تعدادی از قراء باصفا و باغ و باغچه های دلگشادر بالای اسکدار وجود دارد مانند چاملیجه و بلغورلی و غیره و در جهت جنوب غربی آن گورستان وسیعی پر از سرو و صنوبر دیده میشود که منظره ٔ جنگل را داراست. اسکدار یکی از بلاد قدیمه است و نام قدیمی آن خریسوپلیس یعنی شهر زر (طلا) بوده. در وجه تسمیه ٔ آن آراء قوم مختلف است، بنابر روایتی بانی این شهر خریسس پسر آگاممنون بوده و باین مناسبت این نام بوی داده اند، خبر دیگر گوید: ایرانیان قدیم پس از فیروزی در این نواحی در بن شهر خزینه ای تأسیس کردند و زرهائی را که از وجوه مالیات آن اقطار بدست می آمد در آنجا ذخیره و محافظت میکردند و از این رو موضع مزبور بدین نام نامیده شده است. در موقع غروب آفتاب این شهر با رنگ زردی مستور و پوشیده میگردد، بعضی همین امر را علت تسمیه ٔ آن دانسته اند. در سوابق ایام این شهر از بیزانس یعنی استانبول قدیم مهمتر و بزرگتر بوده بعدها که بتدریج بیزانس توسعه ٔ بسیار یافت نام قسطنطنیه را بوی دادند و خریسوپلیس حکم شهر درجه ٔ دوم را پیدا کرد تا آنجا که در شمار یکی از محلات قسطنطنیه درآمد. کیفیت تحول خریسوپلیس بشکل اسکوتاری و وجه این تسمیه معلوم نیست. (قاموس الاعلام ترکی).

اسکدار. [اَ ک ُ / اِ ک ُ / اُ ک َ] (نف مرکب، اِ مرکب) اسکذار. اسگدار. اسگذار. اسب گدار. اسب گذار. اسپ گذارنده. خوارزمی گوید: اصل آن «از کو داری » است یعنی از کجا گرفته ؟ و آن مدرجی است که در آن عددخرائط و کتب وارده و نافذه و نامهای صاحبان آن نوشته میشود. (مفاتیح). هدایت در انجمن آرای ناصری گوید: ظن فقیر آن است که در اصل ترکی بوده و چون اسک بمعنی الاغ است، اسکدار بمعنی الاغ دار. و این قول بر اساسی نیست. || پیک سوار. آن بریدی باشد که از بهر شتاب بهر فرسنگی اسبی و منزلی داشته باشد در راه با توشه چون از اسب فرودآید بر آن دیگر نشیند و شکم بسته دارد تا زور صعب به وی نرسد. (لغت فرس اسدی).
اسگدار واشگزار [کذا] نیز گویند. اسکدار آنست که چون قاصدی را خواهند که به تعجیل بجائی بفرستند در هر منزل جهت او اسبی نگاه دارند تا منزل بمنزل بر اسب تازه زورسوار شود و بعربی برید خوانند. (برهان) (جهانگیری). نامه بر که بجهت او در هرمنزل الاغ مهیا باشد. (رشیدی). الاغی که بهر او به هرفرسنگ اسب و توشه مهیا دارند تا چون از این اسب فرود آید، بر آن بنشیند. (شرفنامه ٔ منیری). قاصدی که درهر منزلی جهت او اسبان آسوده بازدارند که او بسرعت رود و آنرا یام گویند. (غیاث) (سروری). و بهندی داک چوکی. (آنندراج). ایلچی. (جهانگیری). الاغ. اولاغ. این لغت در بلاد اسلامبول معمول و شایع است. (آنندراج): کنت اتقلد مجلس الاسکدار فی دیوان الخراج. (کتاب الوزراء الکتاب جهشیاری چ 1357 هَ. ق. ص 154).
تو گوئی که ز اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.
عنصری.
بر عزم جنبش این نیت من که کرده ام
نزد شهنشه ملکان بر، باسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
درساعت این خبر بگذار ای خبرگذار.
منوچهری.
|| در زمان پیشین که بر سر هر منزلی پیکی بداشتندی که تا این پیک دیگر در رسیدی نامه بدان دادی که آسوده است واین پیک بمنزل پیشتر بردی و بدان آسوده ٔ دیگر دادی تا نامه زود بمقصود رسیدی و با اسب راه بریدندی و شکم بسته داشتندی تا زور صعب بدو نرسد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). || پیادگان باین نوع (معنی اول) را نیز گویند که در هر چند قدم یکی نشسته باشدو خط و کتابت را پیاده ٔ اول بدویم و دویم بسوم دهد تا بمقصد رسد و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان). || آن باشد که پیکان آسوده بر راه در مواضع معینه بنشانند جهت رسیدن نامه و اعلام و اخبار احوال و هر پیکی را مقرر باشد که چه مقدار می باید رفت چون هر یک بدیگری رسد نامه بدو دهد و آن یک بدیگری برین ترتیب تا زودتر نامه برسد و باشد که در هرمنزل جهت مصلحت اسب و زاد نیز داشته باشند و در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم آنرا دلام گویند. (صحاح الفرس). رجوع به بُسفر و اسکوتاری و اسکوداری و اسکداری شود: این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 559). چهارم صفر اسکدار هرات رسید. (تاریخ بیهقی ص 371). نامها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود. (تاریخ بیهقی ص 297). مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه نویسد با قاصدی از آن خویش و یک اسکدارکه آنچه پیش از این نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی ص 322). نماز دیگر پیش امیر بنشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند. حلقه برافکنده و بر در زده دیوانیان دانسته بودند که هر اسکداری که چنین رسید سخت مهم باشد. (تاریخ بیهقی ص 323). نامه رسید از بُست باسکدار. (تاریخ بیهقی ص 375). بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته و هر روز اسکدار میرسید. (تاریخ بیهقی ص 348). اسکدار غزنین رسید در این ساعت، پیش برد، نامه ٔ کوتوال غزنین بود. (تاریخ بیهقی ص 622). نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی ص 553). امیر نامه ای فرمود بوزیر در این باب و باسکدار گسیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 549). تا چاشتگاه اسکداری رسید. (تاریخ بیهقی ص 348). سواری دررسید او سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه برافکنده و بر در زده بخط بوالفتح حاتمی نایب برید هرات. (تاریخ بیهقی ص 553). من نامه نبشتم وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند در اسکدار گوزگانان نهادند. (تاریخ بیهقی ص 406). || خریطه و کیسه رانیز گویند که قاصدان مکتوب در آن نهند. (برهان). خریطه الفیج یضع فیها الکتب (السامی)، یعنی اسکدار کیسه ٔ پیک است که در او مکتوبات گذارند و این معنی به بیت مذکور (شعر عنصری مذکور در فوق) نیز مناسبت دارد. (سروری). نامه دان.

معادل ابجد

اسکوتاری

698

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری