معنی استودان

لغت نامه دهخدا

استودان

استودان. [اُ] (اِ مرکب) (از: اُستو، استخوان + دان، پسوند مکان) دخمه و مقبره ٔ گبران. (مؤید الفضلاء) (برهان).ستودان. (انجمن آرا). ناووس. رجوع به ستودان شود.


ترس استودان

ترس استودان. [ت َ اُ] (اِ مرکب) دعا و زند و پازند خواندن فارسیان است سه روز بر سر دخمه ٔ میت، بواسطه ٔ آنکه گویند چون روح از قالب مفارقت نماید سه شبان روز ترس و بیم بسیار است. لهذا در این سه شبانه روز بر سر دخمه ٔ او نسک خوانند تا روح او از آن ایمن گردد. و معنی ترکیبی این لغت خوف قبر است، چه ترس بمعنی خوف و بیم باشد، واستودان دخمه و مقبره را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خواندن دعا و زند و پازند تا سه روز پس از مرگ کسی بر سر دخمه ٔ گور آن. (ناظم الاطباء). و ستودان نیز آمده، اصلش استخوان دان است. (انجمن آرا) (آنندراج). در بندهش (فصل 28 بند 18) آمده: «درروزها و شبهایی که هنوز روح در زمین بسر می برد و بواسطه ٔ دیو ویزرش (در اوستا ویزرش َ) در بیم و هراس و معذب است، دیو ویزرش بر در ذوزخ آرام دارد. این روزها و شبها عبارتست از سه روز و سه شب که بنابه آیین مزدیسنا روان پس از فوت درسر بالین مرده می ماند و در روز چهارم از جسد مرده جدا شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین از یشتها ج 2 ص 162).


ستودان

ستودان. [س ُ / س َ] (اِ) عمارتی را گویند که بر سر قبر آتش پرستان سازند. (برهان) (جهانگیری). همان دخمه ٔ آتش پرستان است که بصورت چاهی بوده و استخوان مرده در آن جای میدادند. || گورستان و دخمه یعنی جایی که مرده را در آنجا گذارند. (برهان). گورخانه ٔ گبران که مردگان آنجا نهند و آن را دخمه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). گورخانه و مقبره ٔ گبران و آن خانه ای باشد که آتش پرستان مردگان در آن خانه نهند. (غیاث). گورستان گبران و مغان. فقیر مؤلف گوید ستودان مخفف استودان است و آن دخمه و گورستان مغان است که مردگان خود را در آنجا گذارند تا استخوان ایشان در آنجا جمع شود و سابقاً در لغت بیلسته مرقوم شده که استه مخفف استخوان است بنابراین استودان و ستودان مخفف استخوان دان خواهد بود و آنچه در میان خرما و انگور و آلو و امثال آنهاست به مناسبت و مشابهت استخوان، استه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج):
مرده نشود زنده مرده بستودان شد
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد.
رودکی.
ستودان نیابیم گور و کفن
یکی زآن همه نامدار انجمن.
فردوسی.
ز بهر ستودانْش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند.
فردوسی.
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست به ویرانی و ستودان بر.
عنصری.
بمشک و گلابش بشستند پاک
سپردندش اندرستودان بخاک.
اسدی.
کیقباد بدارالملک پارس بمرد و آنجا ستودان کردند. (مجمل التواریخ). هوشنگ... بزمین پارس بمرد و آنجا ستودان ساختند. (مجمل التواریخ). زآب به اصطخر بمرد و ستودان بکوه پایه ساختند. (مجمل التواریخ).
چو دیوان به مطموره های سلیمان
چو رهبان بکنج ستودان قیصر.
عمعق بخارایی.
ستودانی از چرخ تابنده دید
کزو بوی کافور تر میدمید.
نظامی.
نبشته بر او کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور.
نظامی.
در این دخمه خفته ست شدّاد و عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی.
بلی هرکس از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش.
نظامی.
رجوع به استودان شود.


دان

دان. (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ایم:
- آبدان، غدیر. آبگیر. برکه:
گرد آن آبدان روشسته
سوسن و نرگس و سمن رسته.
نظامی.
فتد تشنه در آبدانی عمیق.
سعدی.
- آتشدان، ظرفی که در آن آتش نهند:
دو گوهرست بدین وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنور مسکن آن
یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.
سعدی.
- آبدستدان، ظرف آبدست.
- آشغالدان، زباله دان.
- آفتابه دان، جای آفتابه.
- آرزودان، جایگاه آروزها. معدن آروزها:
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود آرزودان بود.
نظامی.
- آینه دان، جای آینه.
- ادویه دان، ظرفی که درآن ادویه ریزند.
- استودان، ستودان.
- اسکندان، کلیدان. مغلق.
- اشناندان، محرضه.
- انفیه دان، ظرف انفیه.
- انگشتانه دان، جای انگشتانه.
- باجدان، باژدان.
- باردان، ظرف.
- باژدان، باجدان. آنجا که باژ گیرند.
- بچه دان، رحم.
- بویدان، عطردان.
- پایدان، کفش.
- پشه دان، پشه بند.
- پیه دان، جای پیه.
- تاجدان. (آنندراج)، جای نهادن تاج.
- تابدان، گلخن حمام. کوره ٔ مسگری و امثال آن.
- تاریکدان. (آنندراج).
- تخمدان، محل تخم.
- تریاکدان، جای تریاک.
- || مجازاً و بطعن، ساعت کهنه که نیک کار نکند.
- || آلتی از آلات تناسلی.
- توشه دان، زاددان. ظرفی که در آن توشه نهند.
- تیردان، کیش. قربان. جای تیر. ترکش.
- ثفلدان، جای ثفل.
- جامه دان، جای لباس. چمدان:
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من.
سعدی.
- جرعه دان، ظرفی که در آن جرعه ٔ شراب ریزند.
- جزوه دان. (آنندراج)، جزوه کش. جای جزوه.
- جودان، چینه دان مرغ.
- جوهردان. (آنندراج)، ظرف جوهر.
- چاشتدان، صندوق یا صندوقچه ٔ نان. ظرف نان و طعام.
- چاشدان، چاشتدان. ظرف که در آن نان و خوردنی نهند.
- چایدان، ظرف چای، جای چای خشک.
- چراغدان، پیه سوز: چراغی میدیدم افروخته و در آن چراغدان روغن تمام و فتیله می بود. (انیس الطالبین بخاری).
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- چرسدان، جای چرس.
- چرمدان، کیسه ٔ پوستی.
- چشمدان. (آنندراج)، جایگاه چشم.
- چمدان، جامه دان.
- چقماقدان. (آنندراج)، ظرف و جای چقماق.
- چینه دان، ژاغر. حوصله.
- حبدان، ظرف حب. جای حب.
- خاکدان، جای ریختن خاک.
- || مجازاً، درون گور:
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از روی گرد.
سعدی.
- || زمین:
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر.
نظامی.
- || مجازاً، دنیا. این جهان. این سرای:
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید.
نظامی.
خانه ٔ خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد.
نظامی.
- خاکروبه دان، زباله دان.
- خاکستردان، آنجا که خاکستر ریزند. ظرف خاکستر. جای خاکستر.
- خاندان (اینجا دان زائدست)، دودمان:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
سعدی.
- خُمدان، شرابخانه. میکده.
- || کوره ٔ خشت پزی.
- داردان، تخمدان. زمینی که شاخه های درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجای دیگر نقل کنند.
- دارودان، ظرف دارو. ذروردان.
- دانه دان، جای دانه.
- دخمه دان، دخمه. (شاهنامه ٔ عبدالقادر ص 1074 از ولف ذیل دخمه دان).
- دوددان. رجوع به دوددان شود.
- دوکدان، صندوقچه و سبدی کوچک که در آن گروهه ٔ ریسمان و دوک نهند.
- دیگدان، دیگ:
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسه و آش.
؟
- ذروردان، دارودان.
- رختدان، جای رخت و جامه.
- رنجک دان. (آنندراج). ظرف باروت. دبه.
- روشندان،تابدان.
- || روشنی دان. چراغدان.
- روغندان، جای روغن.
- زاددان، توشه دان.
- زباله دان، خاکروبه دان. زبیل دان.
- زبیلدان. زباله دان.
- زغالدان، آنجا که زغال انبار کنند.
- زنبیلدان، جای نهادن زنبیل.
- زنخدان (در این کلمه دان زائد است)، زنخ. چانه.
- زندان (در این کلمه مشکوک است)، محبس.
- زنگدان، زنگله. جلاجل.
- زهدان، بچه دان. رحم.
- سبودان. (آنندراج)، جای سبو.
- ستودان، استودان. گورخانه ٔ زرتشتیان. گورستان بهدینان.
- سرمه دان، جای سرمه.
- || مجازاً شرم زن:
تا شبی پای در دواجش برد
میل در سرمه دان عاجش برد.
سعدی.
- سکردان، شکردان.
- سگدان (سگدانی)، جای سگ.
- || تعبیری مثلی از محلی کثیف و ناپاک.
- سلفدان (سرفدان)، جای افکندن آب دهان و رطوبت سینه هنگام سرفیدن.
- سنگدان، نام یکی از دستگاههای گوارش مرغان.
- سوختدان (در نانوایی)، آنجا که بته ٔ گون و خار انبار کنند تا در تنور نانوائی بکار برند.
- سوزندان، جای سوزن.
- سیاهیدان، دوات.
- سیگاردان، جای سیگار. ظرف که در آن سیگار نهند.
- شاشدان، مثانه.
- || ظرف شب.
- شانه دان، جای شانه.
- شکردان، ظرف شکر.
- شمعدان، جای شمع که در آن شمع نهند و افروزند:
امید هست که روشن بود برو شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
سعدی.
- شیردان، ظرف شیر.
- عطردان، بوی دان.
- علفدان، مخلات.
- عیشدان، مجلس عیش:
گفت این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست.
نظامی.
- غالیه دان، جای غالیه:
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای بعنبر سارا بیاکنی.
منوچهری.
- غُله دان، غلک:
خانه ٔ غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان.
نظامی.
- قدمدان. (آنندراج) ؟
- قفدان، کف دان. جوالیقی در المعرب گوید: بالتحریک فارسی معرب است و از ابن درید نقل کند که آن خریطه ٔعطار باشد«: فی جونه کقفدان العطار». ادی شیر نویسد مرکب از «کف » به معنی سرمه و «دان » اداتی که باسماء پیوندد و دلالت بر ظرفیت کند. (حاشیه ٔ المعرب ص 63).
- قلمدان، جای قلم.
- قنددان، ظرف قند.
- قهوه دان، ظرفی خاص پختن قهوه.
- || ظرفی مسین چون کوزه، نگهداری یا حمل آب را.
- کاله دان، سبدی که زنان پنبه ٔ رشته و ریسمان رشته را در آن نهند.
- کاهدان، انبارکاه.
- کتابدان، جای کتاب.
- کلیدان (کلیددان)، آلت گشاد و بست در. اسکندان.
- کماجدان، نوعی دیگ مسی.
- کماندان، جای کمان.
- کمیزدان، شاشدان.ظرف شب. اصیص.
- کهدان، کاهدان: مردان بمیدان جهندو ما به کهدان جهیم.
- کهنه خاکدان، دنیا. رجوع به کهنه خاکدان شود.
- کیفدان، جای کیف. تریاک دان.
- گاودان (گاودانی)، جای نگهداری گاو.
- گلابدان، جای گلاب. گلاب پاش:
مهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدانست.
قائم مقام فراهانی.
- گلدان، ظرفی بیشتر سفالین و یا بلورین و گاه فلزین که در آن گل نهند یا کارند.
- گنج دان، خزانه:
ز گنجی که او را فرستاد دهر
بهر گنجدانی فرستاد بهر.
نظامی.
گر او گنجدان شد تویی گنج بخش.
نظامی.
- لیقه دان، دوات.
- ماردان، آنجا که مار بود یا مار بسیار بود.
- ماهیدان، حوض.
- مرغدان (مرغدانی)، لانه ٔمرغ. جای نگهداری ماکیان و خروس.
- مرهمدان، ظرف که در آن مرهم نهند:
اگر هزار جراحت نهی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهمدان.
سعدی.
- میوه دان، ظرف میوه.
- نامه دان، جای نامه.
- ناندان (ناندانی)، جای نان. ظرف نان.
- || مجازاً محل ارتزاق.
- ناودان (در این کلمه دان زائد است)، ناوی از چوب یا فلز متصل ببام خانه راندن آب باران را فرود سرای:
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
نظامی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید بجوی.
سعدی.
- نرگسدان، ظرفی که در آن نرگس نهند.
- نقلدان،جای نقل. برنی:
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدان های نادیده گرد.
نظامی
- نگیندان، حلقه. جای نگین انگشتری:
نگیندان او را چه زود و چه دیر
گهی کرد بالا گهی کرد زیر.
نظامی.
- نمدان، شرم زن.
- نمکدان، ظرف نمک:
از خنده ٔ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
- هلفدان (هلفدانی)، هلدانی. هولدان. هولدانی. هلدانی. هلفدانی. سیاه چال.
- || مجازاً زندان یا زندانی تاریک.
- هیزمدان، آنجا که هیزم انبار کنند.
- هیمه دان، هیزم دان.
- یخدان، ظرف یخ.
- یخدان (ظاهراً تلفظی عامیانه از رختدان)، محل نهادن جامه. صندوق.
|| مزید مؤخر امکنه آید چون: آزادان. اندان. بردان. بزدان. بجدان. بتخذان. تمیثمندان. جردان. جوزدان. جواندان. خوبدندان. خفدان. خیاذان. دمندان. داوردان. داودان. دودان. دیکدان. راذان. ریدان. زغن دان. زندان. زبیلاذان. سکندان. سبندان. بغدان. شنذان. عصلادان. عدان. عبادان. عشدان. غیدان. غمدان. فرهادان. غوذان. قنطره دان. کبوذان. گاودان. گاوردان. نبادان. ورندان. ورذان.


ا

ا. [اُ] (حرف) همزه ٔمضمومه. در کلمات ذیل گاه همزه ٔ مضمومه حذف شود:
ستخوان، بجای استخوان:
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان.
عمادی شهریاری.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
سعدی.
ستره، بجای استره.
ستوار، بجای استوار:
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.
فرخی.
چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.
سوزنی.
درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.
اثیر اخسیکتی.
ستودان، بجای استودان:
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.
فردوسی.
سکره، بجای اسکره:
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سُکرّه ٔ رنگ مصوران بهار.
اثیر اخسیکتی.
بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای.
مولوی.
فتادن، بجای افتادن.
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزه ٔ مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه، چه استعمال آن بی همزه اکثریست:
استام، بجای ستام:
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
دقیقی.
بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازی ّ و از پارسی.
فردوسی.
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام.
فردوسی.
استردن، بجای ستردن:
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.
فردوسی.
عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی.
فردوسی.
اُستون و اُستن، بجای سُتون وسُتُن:
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون.
فردوسی.
ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.
فردوسی.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.
مولوی.
استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول.
مولوی.
استوه و استه، بجای ستوه و سته:
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک درجنگ او.
فردوسی.
فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین.
فردوسی.
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه.
فردوسی.
عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.
فردوسی.
غراب ِ بَین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.
منوچهری.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش.
جوهری مستوفی.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم.
سنائی.
که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی.
نظامی.
اسرب، بجای سرب.
اُسروش، بجای سروش.
اشتاب، بجای شتاب:
گذرکرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب.
فردوسی.
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.
فردوسی.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
مولوی.
اشتر، بجای شتر:
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق.
مولوی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم.
سعدی.
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب.
سعدی.
شتر را چوشور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.
سعدی.
اشکوفه، بجای شکوفه:
باش تا دوحه ٔ اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.
ابوعلی چاچی یا اغاجی.
اشکوه، بجای شکوه و اشکوهیدن، بجای شکوهیدن:
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.
عنصری.
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.
مولوی.
وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی.
انمونه، بجای نمونه.
انوشه، بجای نوشه.
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان. قلیدس در اقلیدس. سطقسات در اسطقسات. و همزه ٔ مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ:
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ.
سوزنی.
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است.
سیف اسفرنگ.
و گاه بجای «او» باشد، چون همزه ٔ استا بجای اوستا و همزه ٔ افتادن بجای اوفتادن:
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی.
مولوی.
و بدل به «هَ» شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ، هوشنگ.
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب، وریب. و برای ضمه ٔ عطف که صوتش چون همزه ٔ مضمومه است مانند:
من و تو غافلیم وماه و خورشید.
منوچهری.
رجوع به ضمه شود.


دخمه

دخمه. [دَ م َ / م ِ] (اِ) دخم. سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابه ٔ مردگان. (برهان). سرداب برای مرده. خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره. اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس. (حاشیه ٔ برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجم مردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث). کلمه ٔ دخمه در اوستا دَخْم َ و در پهلوی دَخْمَک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می سوزانند چه ریشه ٔ این کلمه (د گ) سوزانیدن است و کلمه ٔ «داغ » از همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند و فردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید:
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت.
(یشتها ج 1 گزارش پورداود ص 509).
دخمه ٔ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمره ٔ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیمانده ٔ دخمه هست. (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601):
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
دقیقی.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم.
فردوسی.
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
فردوسی.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت.
فردوسی.
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
گشایم در دخمه ٔ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
فردوسی.
سرانجام جز دخمه ٔ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن.
فردوسی.
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم.
فردوسی.
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام.
فردوسی.
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت.
فردوسی.
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
فردوسی.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
فردوسی.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
فردوسی.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمه ٔ سودا.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
خاقانی.
وی روضه ٔ بوستان دولت
در دخمه ٔ پادشات جویم.
خاقانی.
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
نظامی.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خسته ٔ این دخمه ام.
مولوی.
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان).
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
سیف الدین اسفرنگی.
شهید عشق را در دخمه ٔ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
سنجرکاشی.
اگر به دخمه ٔ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال.
وحشی بافقی.
- دخمه ٔ آسمان، تنگنای فلک:
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ آسمان شکستم.
خاقانی.
- دخمه ٔ اردشیر، گورخانه ٔ اردشیر:
خروشان شود دخمه ٔ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
فردوسی.
- دخمه ٔ ارض، کنایه از تنگنای خاک:
گشت چو جنت ز نور قبه ٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمه ٔ ارض از دخان.
خاقانی.
- دخمه ٔ پیروزه وطا، کنایه از آسمانست:
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمه ٔ پیروزه وطایی.
خاقانی.
- دخمه ٔ چرخ، دخمه ٔ آسمان:
در دخمه ٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمه ٔ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
- دخمه ٔ دارا، گورخانه ٔ دارا:
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمه ٔ دارا شنوند.
خاقانی.
- دخمه ٔ زندانیان، کنایه از آسمان است. (برهان).
- || کنایه از زمین است. (انجمن آرا):
گرنه درین دخمه ٔ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان.
نظامی.
- دخمه ٔ عاد، گورخانه ٔ عاد. مقبره ٔعاد:
بر انداختم دخمه ٔ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
نظامی.
- دخمه ٔ فریدون، گورخانه ٔ فریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه ٔ زردشت گویند و بعضی کعبه ٔ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمه ٔ فیروزه، دخمه ٔ زندانیان. کنایه از آسمان است. (برهان).
- دخمه ٔ نوشیروان، گورخانه ٔ نوشیروان: دخمه ٔ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رساله ٔ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآه الخیال ص 286).
- دخمه ٔ یزدگرد، گورخانه ٔ یزدگرد. مقبره ٔ یزدگرد:
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمه ٔ یزدگرد آمدند.
فردوسی.
- با دخمه جفت بادی، در مقام نفرین، مرگ بر تو باد:
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمه ٔ تنگ بادی تو جفت.
فردوسی.
- در دخمه شدن، مردن:
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
فردوسی.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان.
فردوسی.
- هفت دخمه ٔ خضرا، هفت آسمان:
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمه ٔ خضرا برافکند.
خاقانی.
|| گورخانه ٔ گبران. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (برهان) (غیاث). گورستان مغان و آن خانه ٔ بی در باشد.ناووس. (حاشیه ٔ برهان). نااوس. (برهان). ستودان. استودان. آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء).گورستان زردشتیان. جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامه ٔ منیری):
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند.
عنصری.
|| صندوق موتی عموماً. (برهان). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان. (از اوبهی). || گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامه ٔ منیری). || مجازاً خانه ٔ تنگ و تاریک.
- دخمه چاله، جایی تنگ و تاریک.
|| چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان). اما گمان می رود که کلمه ٔ «دبه » (صحیح ریه) را به تحریف دخمه خوانده باشد.


طهمورث

طهمورث. [طَ رِ] (اِخ) نام پادشاهی بود از نبیره های هوشنگ. گویند ابلیس را مرکوب ساخته بود و سوار میشد و مدت پادشاهی او را بعضی سی سال و بعضی هزار سال نوشته اند. (برهان). قهندز مرو را او کرده است. (حدود العالم ص 58). وی سومین پادشاه از طبقه ٔ پیشدادیان و لقب او زیناوند است یعنی شاکی السلاح (یعنی مرد باسلاح و چست و چابک). (مفاتیح العلوم خوارزمی). نسب او را به دو روایت نوشته اند، بعضی گفته اند: طهمورث بن ابونجهان بن اینکهدبن هوشهنگ. و بعضی گفته اند: طهمورث بن ایونجهان بن انکهدبن اینکهدبن اشکهندبن هوشهنگ. چنانکه بروایت اول به سه پدر با هوشنگ میرود و بروایت دوم، پنجم پدر او هوشهنگ است اما موافقند بر آنکه ولی عهد هوشهنگ بود و هوشهنگ چندان بزیست که در عهد او چهل سال پادشاهی همه جهان کرد. و طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود، و او را دیوبند گفتندی. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 10). وی پادشاهی بود با علم و عدل و در روزگار او هیچکس بقوت او نبود و طاعت ایزدی عزّ ذکره نیکو داشتی و در دادگستری ومراعات اهل صلاح و قمع مفسدان سیرت جدّش هوشنگ سپردی. و آثار او آن است که اول کسی او بود که خط پارسی نهاد و زینت پادشاهان ساخت از اسبان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و اشکرها ازبهر نخجیر به دست آوردن و از پشم و موی جامه و فرش ساختن. و کهندز مرو اوبنا کرده است و در اصفهان همچنین دو بناء قدیم است که از آثار اوست: یکی مهرین که امروز ناحیتی را بدان بازمیخوانند، دویم سارویه و اکنون اصفهانیان آن را هفت ملکه گویند که بناء آن در میان شهرستان اصفهان مانده است و در میان آبیست شیرین و خوش که هیچکس نداندکه منبع آن از کجاست و رکن الدوله خمارتکین سر آن بنا را بکند و بر آن کوشکی ساخت. و در روزگار طهمورث بت پرستی آغاز شد و سبب آن بود که وبائی عظیم پدید آمدپس هرکه را عزیزی کناره میشد صورتی میساخت مانند اوتا بدیدار او خرسند میگشت، پس این معنی عادت و مستمر شد و فرزندان که آن را از مادر و پدر می دیدند به روزگار آن را همچون سنتی داشتندی و چنان شد که بتان را پرستش کردند و گفتند که ایشان شفیعان مااند بخدای عزوجل و این معنی ببلاد هند بیشتر بود و همچنین پارسیان گفته اند که: آغاز روزه داشتن هم از روزگار او بودو سبب آن بود که در آن ایام قحطی سخت عظیم بود، پس کسانی که منعم تر بودند درویشان را میداشتند و از دو بار طعام و غذا خوردن با یک بار کردند و یک بار بدرویشان دادند. و این مانند عبادتی بود. پس چون پیغمبران مرسل علیهم السلام بیامدند آن را فرض کردند بفرمان ایزدی عز ذکره و ازبهر تخفیف بندگان را سال بسال بفرمودند و بروزی چند شمرد در هر ملتی تعیین افتاد. و سی سال پادشاهی همه جهان کرد و در پادشاهی کناره شد و نسل نداشت و پادشاهی ببرادرش رسید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 28-29). و نیز رجوع به ص 145، 125، 63 فارسنامه ٔ ابن البلخی شود. و در حبیب السیر آورده که طهمورث بروایت بعضی از مورخان پسر صلبی هوشنگ است و زمره ای را اعتقاد آنکه پسرزاده ٔ اوست... و از گفتار صاحب متون الاخبار نقل کرده که: طهمورث در اقالیم سبعه رایت سلطنت برافراخت... و از قول صاحب تاریخ معجم گوید که:طهمورث از کرم ابریشمی استخراج کرد و به الهام الهی معلوم ِ او شد که خورش او برگ توت است. و هم از تاریخ جعفری آورده که مدت حیات طهمورث هشتصد سال و مدت پادشاهی وی به قول طبری چهارصد سال بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 177). و پورداود در ج 2 یشتها از ادبیات مزدیسنا راجع بطهمورث چنین آورده است: طهمورث (در فقره ٔ رام یشت)، در کتب تواریخ راجع به تهمورث روایات مختلف ذکر شده بطوری که نمیتوان میان آنها الفتی داد، مثلاً طبری و پس از او تقریباً همه ٔ مورخین نوشته اند که: در عهد طهمورث بوداسف ظهور کرد که مذهب صابئین آورد، همچنین غالباً نوشته اند که: در عهد طهمورث طوفان به وقوع پیوست و این پادشاه کتب را در اصفهان بزیر خاک پنهان کرد تا از آسیب طوفان محفوظ ماند.
چنانکه میدانیم بوداسف یا بودای هندی (رجوع بمقاله ٔ کئوتم شود) محققاً در اواسط قرن ششم ق.م. تولد یافت و طوفان نوح بنابه مندرجات تورات در دوهزاروپانصد سال پیش از مسیح بوقوع پیوست و مذهب صابئین که در قرآن هم از آنان اسم برده شده و هنوز یک جمعیت تقریباً پنجهزارنفری از آنان در عراق و چند خانواده در جنوب ایران موجود است و نگارنده در سال 1306 هَ. ش. مفصلاً با آنان صحبت داشتم ابداً مربوط به آئین بودا نیست. همچنین آنچه مسعودی مینویسد که: ایرانیان پیش از زرتشت مذهب صابئین داشته اند بکلی بی اساس است. از این روایات نقیض و درهم برهم چنین برمی آید که در هر دوره و عهدی داستان نوی بداستان طهمورث افزوده شده، امروزه ازبرای ما ممکن نیست که بمآخذ اصلی پی برده وجه مناسبت آنها را بیان کنیم. چون از ذکرمناسبات منطقی عاجزیم درین مقاله لزومی بذکر آن روایات هم نمی بینم، چه در تاریخ کبیر طبری، مروج الذهب مسعودی و تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ٔ اصفهانی و آثارالباقیه ٔ بیرونی و مجمل التواریخ و غیره مفصلاً این روایات مندرج است. در کتب برخی از مستشرقین کلیه ٔ داستان طهمورث جمع گردیده و کمابیش شرح و توضیحاتی هم برای آنها نوشته شده است. در آخر این مقاله صورت آن کتب را خواهیم نگاشت. در این مقاله آنچه در اوستا و کتب پهلوی در خصوص طهمورث آمده و آن مقداری از مندرجات مورخین و فردوسی که ازبرای فهم مطلب لازم باشد، ذکر خواهد شد. همچنین در این داستان بمسائلی خواهیم پرداخت که در آنها فائده ٔ لغوی باشد.
اینک گوئیم: طهمورث در اوستا تخمو اوروپ َ آمده، جزء اول این اسم مرکب که تخم باشد، در فرس هخامنشی و گاتها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوانست. این کلمه به این معنی جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است. در پهلوی و فارسی تهم شده چنانکه فردوسی گفته است:
تهم هست در پهلوانی زبان
بمردی فزون زاژدهای دمان.
در شاهنامه تهمتن لقبی است که به رستم داده شده یعنی بزرگ پیکر و قوی اندام، در واقع معنی کلمه ٔ رستم است، چه رستم نیز مرکب است از دو جزء نخست از کلمه ٔ رئوذ که بمعنی بالش و نمو است از همین کلمه است، روی در فارسی که بمعنی چهره و صورت ظاهراست. کلمه ٔ مذکور از ریشه ٔ فعل رئوذ که بمعنی بالیدن است میباشد، از همین کلمه است رستن و روئیدن. دوم از کلمه ٔ تهم بنابراین رستم درست بمعنی تهمتن است. یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر. بسا در فرهنگها رستهم ضبط شده که بخوبی جزءدوم اسم محفوظ است. در اسم گستهم نیز کلمه ٔ تهم بهیئت اصلی خود باقیست. یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبه ٔ بیستون از او اسم برده شده موسوم بوده به تخم سپاد یعنی دارنده ٔ سپاه دلیر. در تفسیر پهلوی اوستا تخم به «تگ » ترجمه شده است.
معنی جزء دوم که اوروپ باشد بطور تحقیق معلوم نیست، برخی از مستشرقین معنیی ازبرای آن حدس زده اند که چندان قابل توجه نیست.کلمه ٔ اوروپی جداگانه دراوستا استعمال شده و بمعنی یک قسم سگی است چنانکه در فرگرد 13 وندیداد فقره ٔ 16 و فرگرد 5 فقره ٔ 33. درکتب تواریخ دو صفت ازبرای طهمورث ذکر کرده اند، اولی دیوبند که معنی آن معلوم است و بمناسبت در بند کردن وی دیوها را، بچنین صفتی متصف شده است. دومی ریباوند یا دیباوند، این کلمه که به اشکال دیگر هم ضبط شده خواه بواسطه ٔ خود مؤلفین که پی به ترکیب اصلی کلمه نبرده اند و خواه به دست نُساخ بواسطه ٔ کم و بیش گذاشتن نقاط از تلفظ و هیئت اصلی خود منحرف شده است. اما معنی آن را درست نوشته اند، در مجمل التواریخ که درعهد سلطان سنجر در سال 520 هَ. ق. تألیف شده ریباوند چنین معنی شده است «آنکه سلاح تمام دارد». در روضه الصفا اینطور معنی شده «یعنی تمام سلاح ». حمزه ٔ اصفهانی مینویسد «طهمورث زیباوند، معنی زیباوند، انه شاکی السلاح ». این صفت باید در فارسی زیناوند نوشته شود، در اوستا مکرراً بصفت زئننگهونت یا ازینونت برمیخوریم، بسا این صفت برای خود طهمورث آمده چنانکه در آفرین زرتشت فقره ٔ 2 زئننگهونت صفت اوست و معنی آن دارنده ٔ زین یا مسلح میباشد، چه این صفت از کلمه ٔ زئن که معنی سلاح است ساخته شده است، زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است. لغت مذکور در قدیم در هیچ جابمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است. متقدمین از شعرا کلمه ٔ زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند چنانکه فرخی گفته است:
از آن کرانه کمان برگرفت و اندرشد
میان آب روان با سلیح و زین افزار.
زین در زبان ارمنی که از فارسی بعاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است. در کتاب ائوگمدئچا بنابر صواب زیناوند صفت طهمورث ضبط شده است. در آفرین پیغمبر زرتشت حضرت زرتشت به کی گشتاسب دعا کرده گوید: بشود که تو مانند طهمورث مسلح (زیناوند) شوی. در شاهنامه این صفت ازبرای طهمورث نیامده است. در اوستادو بار از طهمورث یاد شده، نخست در فقرات 11- 13 رام یشت، دوم در فقرات 28- 29 زامیادیشت در فقرات مذکور رام یشت آمده است «طهمورث زیناوند از فرشته ٔ هوا چنین درخواست کرد که وی را بهمه ٔ دیوها و مردمان و جادوان و پریها چیر سازد که وی اهریمن را به پیکر اسبی درآورده بر او سوار گشته تا به دو انتهای زمین براند». در فقرات مذکور زامیادیشت آمده است: «فر کیانی مدت زمانی بطهمورث زیناوند تعلق داشت، از پرتو آن او در روی هفت کشور شهریاری کرد، به دیوها و مردمان و جادوان و پریها و کاویها و کرپانها دست یافت و اهریمن را به پیکر اسبی درآورده در مدت سی سال به دو کرانه ٔ زمین همی تاخت ». متأسفانه در اوستا مختصراً از طهمورث یاد شده.
اما آنچه در کتاب مقدس مندرج است مطابق مندرجات کتب متأخرین است. مورخین طهمورث را دومین پادشاه پیشدادی ذکر کرده اند. از رام یشت هم اینطور برمی آید که طهمورث دومین شهریاراین خاندان باشد، چه اسم او پس از هوشنگ نخستین پادشاه پیشدادی و پیش از جمشید سومین شهریار این سلسله ذکر شده است. دیگر اینکه در اکثر کتب تواریخ سلطنت وی سی سال مندرج است و در رامیادیشت همین مدت را برای او قائل شده اند، چه او در مدت سی سال اهریمن را مطیع خود داشته بر او مستولی بود. در اوستا اسم پدر طهمورث معین نشده اما حمزه ٔ اصفهانی او را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ایونکهند پسر هونکهند پسر اوشهنج ذکرکرده و جمشید را برادرش دانسته است، و در مجمل التواریخ هم اینطور مسطور است مگر اینکه ابورکهند و هورکهند بجای ایونکهند و هونکهند نقل شده است. مسعودی طهمورث را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ارفخشدش پسر هوشنگ نوشته است. در آثار الباقیه طهمورث پسر ویجهان پسر اینکهد پسر اوشهنگ و لقبش زیباوند ضبط شده است. بندهش در فصل 31 فقرات 2 و 3 مطابق ابوریحان نقل میکند: «طهمورث پسر ویونگهان پسر یکهد پسر هوشنگ بوده است. جم و طهمورث و نرس برادر بوده اند. بنابه اتفاق روایات صواب این است که طهمورث را پسر ویونگهان و برادرجمشید بدانیم و بنابه سلسله ٔ نسبی که ازبرای او نوشته اند او را نوه یا نبیره ٔ هوشنگ بشماریم نه اینکه چنانکه بخطا در شاهنامه آمده او را پسر هوشنگ و پدر جمشید بخوانیم. در کتب تواریخ نیز مانند اوستا داستان رام کردن طهمورث اهریمن را، مفصلاً نقل شده است. در سنت، شکست اهریمن به دست طهمورث در روز خرداد در ماه فروردین روی داد. در تاریخ نسبی مسطور است: «خدای عزّوجل او را چنان نیرو داده بود که ابلیس را و دیوان را فرمانبردار خود کرده بود و ایشان را فرموده بود که از میان خلق بیرون شوند و همه را از آبادانی بیرون کرد به بیابانها و دریاها فرستاد و شأن و زینت ملوک و اسب نشستن و زین برنهادن او آورد و اشتر بجهان او آورد و خر بر اسب او افکند تا استر آمد و استر رابار برنهاد و یوز را شکار او آموخت و پارسی را او افکند و خط او نوشت ». در شاهنامه آمده است:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرَو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینْش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
در یک روایت منظوم که مستشرق مرحوم اشپیگل در کتاب خود موسوم به ادبیات پارسیان طبع کرده این داستان مفصلاً نقل شده و خلاصه اش این است: «طهمورث اهریمن را در مدت سی سال در بندداشت، بر او زین نهاده بر پشت او سوار شده هر روز سه بار گرد گیتی میگشت و بر سرش گرز پولادین میکوفت و با او دریا و کوه و فراز و نشیب البرز را می پیمود، وقتی که از گردش برمیگشت او را در بند کرده جز زخم گران آشام و خوراکی نداشت. زن طهمورث واقعه ٔ اسب بی خواب و خوراک را از شوهرش بازپرسید، طهمورث در پاسخ گفت: من خود نیز از کار این اهریمن در شگفت بودم، راز کار از او جویا شده بمن چنین گفت که: خوراک من از گناه مردم است. هر آن روزی که از مردمان گناه بیشتر سرزند من بیشتر خورش یافته شاد و خرم شوم، هر آن روزی که کمتر بدی کنند من در رنج گرسنگی دچار گردم. اهریمن سالها در بند بود تا اینکه ازبرای رهائی خود چاره ای اندیشید و به زن طهمورث وعده ٔ بخشیدن انگبین و ابریشم داد، تحفه هائی که در جهان کسی ندیده بود در صورتی که او از شوهرش بپرسید که در هنگام تاخت وتاز در فراز و نشیب البرز در کجا از سرعت سیر من او را هراس فراگیرد. زن طهمورث بنابه دستور اهریمن قضیه را از شوهرش درخواست کرد، طهمورث در جواب گفت: هنگامی که اواز البرز بتندی سر سوی نشیب نهد مرا بیم فراگیرد و گرز پیاپی بسرش میکوبم تا از گزند جان بدربرم. زن طهمورث آنچه از شوهرش شنیده بود به اهریمن بازگفت و عسل و ابریشم دریافت. روز دیگر در بامداد بنابه عادت طهمورث بر پشت اهریمن اسب پیکر برآمده گرد گیتی همی تاخت تا فراز البرز برآمد و از آنجا روی به نشیب نهاد.آنگاه اهریمن سرکشی کرد و خیرگی آغاز کرد، هرچند طهمورث گرز نواخت و خروش برآورد و بر مرکب نهیب زد سودی نبخشید، اهریمن او را از زین بزمین بیفکند و دم درکشیده او را فروبرد و روی بگریز نهاد. آنگاه سروش شاه جمشید را از مرگ طهمورث آگاه ساخت و بدو تدبیری آموخت که چگونه لاشه ٔ طهمورث را از شکم اهریمن بیرون تواند کشید. جمشید آنچنان که سروش گفته بود بجای آورد و اهریمن را بجرم غلامبارگی فریفته لاشه ٔ طهمورث از شکمش بیرون کشیده و شست وشو داده به استودان نهاده، بنای استودان از آن روز است ».
در کتب مورخین بنای چندین شهر چنانکه حمزه مینویسد به طهمورث منسوبست. از آن قبیل بابل و قهندز مرو وکردینداد که یکی از شهرهای مداین بوده است. دیگر از اعمال مشهور طهمورث رام کردن دیوهاست که در اوستا هم اشاره به آن شده است. میرخواند در روضه الصفا از تاریخ جعفری نقل کرده مینویسد که «طهمورث به دست خود یکهزاروچهارصدوهشتاد دیو بکشت و هشتصد سال عمراو بود و سی سال سلطنت کرد و در دیار بلخ مدفون گشت ». دیگر از اعمال مشهور طهمورث به وجود آوردن خط است که در اوستا ذکری از آن نیست اما در یکی از قطعات اوستائی معروف به «ائوگمدئچا» فقره ٔ 91 آمده است: «طهمورث زیناوند ویونگهان که دیو دیوان اهریمن را به بار داشت هفت قسم دبیری (خط) از او آورد». همچنین در مینوخرد فصل 37 فقره ٔ 21 آمده «برتری طهمورث نیک آئین در این بود او اهریمن را در مدت سی سال به بار داشت و هفت قسم دبیری را (خط را) که اهریمن پنهان کرده بود آشکار ساخت ». در شاهنامه مندرج است: دیوها در جنگ طهمورث شکست یافته گرفتار بند وی شدند، از او درخواستند که آنان را نکشد تا در عوض هنر نوشتن به او بیاموزند:
نوشتن بخسرو بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند
نوشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه هندی و چینی و چه پهلوی
نگاریدن آن کجا بشنوی.
چنانکه ملاحظه میشود فردوسی میگوید: تقریباً سی قسم خط بیاموختند اما فقط از شش قسم خط اسم میبرد. دیگر اینکه از شاهنامه برمی آید که خط صنعت اهریمنی است بی شک سهوی است چنانکه از مندرجات ائوگمدئچا و مینوخرد صراحهً مفهوم میشود باید خط را هنر ایزدی و آفریده ٔ سپنت مینو یا خرد مقدس دانست، لکن چندی اهریمن آن را پنهان کرده بشر را از آن محروم داشت. در انجام متذکر میشویم که طهمورث در آئین مزدیسنا از پارسایان و از خداپرستان بشمار است و برخلاف آنچه حمزه ٔ اصفهانی نوشته که در عهد طهمورث بت پرستی را رواج گرفت در کتاب هفتم دینکرد فصل 1 فقره ٔ 19 مندرج است که:طهمورث بت پرستی را برانداخت و مردم را بستایش پروردگار امر کرد. (ادبیات مزدیسنا تألیف پورداود ج 2 صص 138- 144). مؤلف مجمل التواریخ و القصص مرگ طهمورث را مرگ طبیعی دانسته و گوید: بمرگ خود از جهان برفت. رجوع به ص 39 کتاب مزبور شود. و نیز راجع به آرامگاه طهمورث از حمزه ٔ اصفهانی نقل کرده گوید حمزه در کتاب اصفهان چنین آرد که: این کوه را که اکنون آتشگاه خوانند از جمله بیوت عبادات بوده است در عهد طهمورث و آن را مینودز خوانده اند و بتان نهاده بودندی بسیارچنانکه از جمله ٔ شهرهاء مشرق آنجا آمدندی بحج کردن تا روزگار گشتاسب اسفندیار بفرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد و هم بر آن بماند تا شاه اسکندر آن را خراب کرد، و چنان آورده اند که طهمورث آنجانهاده است. رجوع به ص 461 و 462 کتاب مزبور شود:
پسر بُد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند.
فردوسی.
جهاندار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید.
خاقانی.
و رجوع به ص 13، 24، 26، 47، 89، 189، 416، 417 کتاب مجمل التواریخ و القصص و ص 231 ج 1 ادبیات مزدیسنا و ج 2 از کتاب مزبور ص 235 و 316 و ص 3، 2، 20 تاریخ سیستان و ص 115 ج 2 لباب الالباب و ص 37، 44، 48، 50، 67، 69، 125، 126، 148، 155، 156، 160، 161 نزهه القلوب چ اروپا و ص 162 از ج 2 شعوری و فهرست نخبهالدهر دمشقی شود.

حل جدول

استودان

گور و دخمه


گور و دخمه

استودان


مقبره زرتشتیان

استودان


دخمه زرتشتیان

استودان


مقبره زردشتیان

استودان، ستودان

فرهنگ عمید

استودان

محوطه‌ای روباز، محصور، و معمولاً مرتفع در خارج شهر که زردشتیان استخوان‌های درگذشتگان خود را پس از متلاشی شدنِ جسد، در آن قرار می‌دادند، مقبرۀ زردشتیان، دخمه، گورستان،

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

ستودان

گورستان زردشتیان، چاهی در گورستان زردشتیان که استخوان مرده را پس از خورده شدن گوشت وی توسط لاشخوران در آن اندازند. [خوانش: (سُ) [په.] (اِمر.) = استودان. استخوان دان: ]

معادل ابجد

استودان

522

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری