معنی استوار و والا

حل جدول

استوار و والا

منیع


والا

شریف و نجیب

لغت نامه دهخدا

والا

والا. (اِخ) میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است. و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانه ٔ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود.

والا. (اِخ) ابوطیب (سید... خان) مدراسی از پارسی گویان هندوستان است. به سال 1190 هَ.ق. در قصبه ٔ رحمت آباد مدراس تولد یافت. او راست:
چو شعله ای که کند شمع کشته را روشن
حیات تازه دهد عشق او روان مرا.
#
فشردم آنچنان در تنگنای انزوا یارا
که نتواند اجل هم یافتن نام و نشانم را.
#
نیست والا زیر بار منتت ای باغبان
هر سحر از داغها در سیر گلزار خود است.
رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 و شمع انجمن ص 520 و روز روشن ص 746 و نتایج الافکار ص 770 شود.

والا. (اِخ) علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود.

والا. (ص) بلند. (لغت فرس اسدی) (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). مرتفع. (حاشیه ٔ برهان قاطع). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج).رفیع. (ناظم الاطباء). افراشته. بارفعت:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی (از لغت فرس اسدی).
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری (دیوان ص 34).
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
سنائی.
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا.
نظامی.
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.
نظامی.
نک ذره به آفتاب والا نرسد.
عطار.
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد. (گلستان).
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا.
(از فرهنگ خطی).
|| بامرتبت. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). بزرگ قدر. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات). بزرگ به قدر و بلند به همت. (اوبهی). بلند به قدر و همت و نهمت. (فرهنگ خطی). بلند به حسب قدر و مرتبه. (جهانگیری). بلند به حسب مرتبه. (آنندراج). باقدر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بزرگ به قدر و بلندی. (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیه ٔ برهان قاطع). سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب. بزرگوار. باشوکت. باشکوه. (ناظم الاطباء). سرافراز. بلندمرتبت. عالی مقام. عالی رتبه. بلندمرتبه:
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.
بوشکور.
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است.
بوشکور.
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود.
فردوسی.
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید.
فردوسی.
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل.
منوچهری.
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود.
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری.
خجسته خواجه ٔ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها.
منوچهری.
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود.
اسدی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد.
اسدی.
این چرا بنده ٔ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی.
ناصرخسرو.
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی.
ناصرخسرو.
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد.
ناصرخسرو.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا.
خاقانی.
درّ دری را از قلم در رشته ٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته.
خاقانی.
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا.
هندوشاه نخجوانی.
|| با گهر. (لغت فرس اسدی). شریف. مقابل دون و پست. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). عالی. (ناظم الاطباء). ارجمند. گهری. ارزنده. بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر.
فرخی.
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر.
ناصرخسرو.
تن خانه ٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا.
ناصرخسرو.
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست.
مسعودسعد.
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست.
مسعودسعد.
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا.
سنائی.
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا.
خاقانی.
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من.
خاقانی.
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم.
خاقانی.
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی.
خاقانی.
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو.
حافظ.
|| عزیز. گرامی. ارزنده. ارجمند:
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل.
منوچهری.
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
منوچهری.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
اسدی.
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست.
ناصرخسرو.
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا.
ناصرخسرو.
دیده ٔ عالم از توروشن شد
نامه ٔ دوست از تو شد والا.
مسعودسعد.
|| خوب. مقبول. شایسته. پسندیده. ستوده. سزاوار:
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند.
فردوسی.
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن.
فردوسی.
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.
فردوسی.
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا.
ناصرخسرو.
|| بلند. مشهور.
- نام والا، نام نیک و مشهور. نام بلند:
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت.
اسدی.
|| بزرگ. (فرهنگ خطی) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). سرور:
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا.
مولوی.
|| اعلا. (از انجمن آرای ناصری). فایق. برتر:
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید.
(از نفثه المصدور).
|| قویم. استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ناصرخسرو.
|| (اِ) قد. قامت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). بالا. (برهان قاطع). || مرتبه. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا). قدر. (آنندراج) (انجمن آرا). || رفعت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). بلندی. (برهان قاطع). || توانائی. قدرت. (برهان قاطع). || دارائی. (آنندراج). || دوستی. (ناظم الاطباء) || یار.دوست. (ناظم الاطباء). || مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف. (فرهنگ نظام). رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشه ٔ خانه نیز آمده. (از آنندراج) (انجمن آرا). || نوعی از بافته ٔ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند. (برهان قاطع). نوعی از بافته ٔ ابریشمی که واله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پارچه ٔ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است. (فرهنگ نظام). نوعی از جامه ٔ ابریشمی باریک. (غیاث اللغات). نوعی از بافته ٔ ابریشم. (جهانگیری). حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است. (فرهنگ دیوان البسه ٔ نظام قاری، از حاشیه ٔ برهان قاطع).جامه ای است معروف در هندوستان. (آنندراج):
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ.
ملاطغرا (از آنندراج).
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند. (از بیاضی خطی).
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نظام قاری.
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار.
نظام قاری.
تابود والای گلگون شفق
شقه ٔ چتر سپهر زرنگار.
نظام قاری.
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نظام قاری.
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار.
نظام قاری.
|| مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند. (آنندراج):
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند.
ملاقاسم فوقی (از آنندراج).
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها.
ملاقاسم فوقی (ازآنندراج).
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل.
هاتفی (از آنندراج).

والا. (اِخ) محمدعلی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه از شعرای قرن سیزدهم هجری است. او راست:
شکوه ٔ شام غمش گفتم به محشر سر کنم
ساعتی افزون نبود آنهم به صد غوغا گذشت
یک دو روزی پیش و پس بد ور نه از دور سپهر
بر سکندر نیز بگذشت آنچه بردارا گذشت.
پسندم هرچه صیادم پسندد
جزاین کز دام آزادم پسندد.
من از دل و دل از من دیوانه گریزان
دیوانه ندیدم که ز دیوانه گریزد.
رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 و صبح گلشن ص 584 و قاموس الاعلام ج 6 شود.

والا. (اِخ) مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت.» او راست:
در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند
جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641).


استوار

استوار. [اُ ت ُ] (ص) (از پهلوی استوبار یا هستوبار، به معنی معتقد و ثابت قدم) پایدار. ثابت. پابرجا. پای برجا. استوان. (رشیدی). ثبت. ثابت. (دهار). راسخ. (دهار) (منتهی الارب). رابطالجاش. متین. (السامی) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. (غیاث) (برهان) (سروری). مستحکم. اکید. مؤکَّد. (تفلیسی). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. (مهذب الاسماء). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عُرابض. تریص. (منتهی الارب). مقابل نااستوار. مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص، استوار برآوردن بنا. (تاج المصادر بیهقی). جلفزو جلافز؛ سخت و استوار. صیم، سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه، ستونهای استوار. جمعلیله، ناقه ٔ سخت و استوار. جزل، لفظ درست و استوار. دموج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. خَرز؛ استوار کردن کار خود را. مدمش، محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج، صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات، استوار و محکم کردن. جُلاعد؛ شتر نر استوار. صنق، سخت و استوار از هر چیزی. صانق، سخت قوی و استوار. جلعباه؛ ناقه ٔ استوار. ذابر؛استوار در علم. دناح، استوار کردن کار. دمک، استوارکردن چیزی را. مسموک، رسن استوار. ذکر؛ سخن بلند و استوار. صلخم، استوار سخت رسا. مصلخم، استوار سخت. صلدام، اسب استوار درشت سم. صلادم، اسپ استوار سخت سم. قردسه؛ استوار گردانیدن. ناقه ذات قتال، شتر استوار وتناور. عسوّر؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه، زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان، استوار کردن کار را. تیاز؛ مرد کوتاه و استواراندام. عجارم، مرد استواراندام. عجرم، مرد سخت استواراندام. علکوم، علاکم، استوار از شتر و جز آن. عکباء؛ زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب):
کرانه گرفتم ز یاران بد
که بنیاد من استوار است خود.
ابوشکور.
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675).
بدو گفت ازینها کدامست شاه
سوی نیکویی ها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
زهر دانشی بی گمان بگذرد
همان خوی نیکو که مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهری استوار
تن خشندی دیدم از روزگار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41).
یکی عهد خواهم کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
که ما زین پس از کین ایرج سخن
نرانیم و زآن روزگار کهن.
فردوسی.
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.
فردوسی.
بپرسید دیگر که در کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
فردوسی.
شهنشاه را سربسر دوستدار
بفرمان ببسته کمر استوار.
فردوسی.
چو بر تخت شاهی نشست استوار
ندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار.
فرخی.
مرد سر خُمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد.
منوچهری.
بود گرزهاشان سر گوسپند
زده در سر دستواری بلند
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
اسدی (گرشاسب نامه).
پلی بود قوی پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دوردست تر افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین را که در اوست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ص 92). بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین که در اوست [پادشاه عادل]... قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی... قاعده ٔ ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را[خدا] راحت خواهد بود و آبادانی و قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ٔ ملک سخت قوی و استوار نهاد. (تاریخ بیهقی).
خسرو بتو کامکاردولت
دولت بتو استواربنیاد.
مسعودسعد.
پایدار و استوار است از تو دین و مملکت
پایدار و پایدار و استوار و استوار.
مسعودسعد.
بکش بگرد معادی دین سکندروار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده ٔ استوار ملک.
مسعودسعد.
در جهان ملک استوار ترا
قوت از دین استوار تو باد.
مسعودسعد.
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استواراست.
مسعودسعد.
فرع باشد بی خلل چون اصل باشد استوار.
معزی.
زن گرنه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد.
نظامی.
عهد مرد استوار میباشد.
کاتبی.
|| منیع. (تفلیسی) (منتهی الارب). محکم. مستحکم. حصین. (مهذب الاسماء). مشید. راسی. راسیه. مرصوص. بااستحکامات. با قلاع و حصار و باره ها که بدشواری مسخر شود: دژی استوار؛ حصنی حصین: و آن وقت سمرقند را از چینستان داشتندی و سمرقند را حصارهای استوار بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اندر کوهی که میان ختلان و چغانیان است اندر دره ای نشسته اند و جائی سخت استوار است. (حدودالعالم). و اندر وی حصاریست سخت استوار. (حدود العالم). پرکدر... را قهندز است استوار. (حدود العالم). و اندر نصیبین، حصاریست استوار. (حدود العالم). و شهرستان وی سخت استوار است. (حدود العالم). منبج، شهرکیست بشام اندر بیابان استوار. (حدود العالم). شومان، شهریست استوار و به براکوه نهاده. (حدود العالم). بخارا، شهریست استوار و اندرمیان دو رود نهاده. (حدودالعالم). تفلیس، شهریست بزرگ و خرم و استوار. (حدود العالم). و بنزدیک او قلعه ٔ دیگر است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم). و اندر وی [شیراز] یکی قهندز است قدیم سخت استوار آنرا قلعه ٔ شه مؤبذ خوانند. (حدود العالم). باسند، شهرکیست با مردم بسیار و بر راه بخارا و سمرقند جائی استوار و با مردمانی جنگی. (حدود العالم).
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209).
تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای
استواری نیست کس را بر حصار استوار.
فرخی.
چون غوریان... بقلعت های استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی ص 110). بحصاری رسیدند که آنرا برتر میگفتند قلعتی سخت استوار. (تاریخ بیهقی ص 92). کوهتیز استوار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 53). چون غوریان خبر وی [محمود غزنوی را] بیافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). واین نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). مردی از مهتران عرب نام او حمدان قلعه ای داشت سخت عظیم استوار. (مجمل التواریخ و القصص). قلعه ای استوار ساخته بود. (مجمل التواریخ و القصص). مگر بر راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت. (تاریخ طبرستان).
سه فرع گشت موالید و دست قدرت او
بر آن سه فرع بناهای استوار نهاد.
هندوشاه نخجوانی.
ای دل اساس خانه ٔ عمر استوار نیست
سرمایه ای خوش است ولی پایدار نیست.
عماد.
|| سخت. صعب. محکم:
پسرش آن گرانمایه اسفندیار
به بند گران اندر است استوار.
دقیقی.
چنانش ببستند پای استوار
که هر کش همی دید بگریست زار.
دقیقی.
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد بیگانه مردی درست...
فرستاد او را گرفتند خوار
ببستند پایش ببند استوار.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور شهریار
کسی را ببندی ببند استوار
به بیچارگی جان بنان بسپرد
خورش بازگیرند از او تا مرد.
فردوسی.
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذره وار است
کسی کو در وجود خویش مانده ست
مده پندش که بندش استوار است.
عطار.
|| راست گو. مقبول القول. مصدّق:
گر شرح دهم حال، هیچ کودک
باشد که مرا استوار دارد.
مسعودسعد.
سوگند خوری که بی تو شادم
سوگند مخور که استواری.
سیدحسن غزنوی.
|| سخت. شدید. آزاد: غلامی که وی را قماش گفتندی درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی). امیر نیزه بگذارد بر سینه ٔ وی [شیر] و زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی). ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق وایلمنکو زدند زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی).
بسم دزد خواندند و کردند خوار
فراوان طپانچه زدند استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مکین. متمکّن. مستقرّ. || مطمئن. ثابت:
تا استوار دید ترا در مصاف رزم
بر جان و عمر، دشمن تو استوار نیست.
مسعودسعد.
بعهدم دست میگیری ولیکن
که میگوید که پایت استوار است.
انوری.
|| قویم. مؤکّد. || مأمون. بأمانت:
چنان بد که یک روز هر دو جوان
ببردند خوان نزد نوشیروان
بسر بر نهاده یکی پیشکار
که بودی خورش نزد او استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2404).
|| امن. محفوظ. مضبوط. (برهان): شمایان را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه، جائی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). || صریح. بی پرده:
نوشتش یکی نامه ٔ استوار
که ای نامور فرخ اسفندیار...
دقیقی.
|| درشت: هکلَّس، درشت استوار. جلفزیز؛ ناقه ٔ درشت و استوار. (منتهی الارب). || عزیز. || موثق. (دهار). امین. (خلاص) (برهان). معتمد. (التفهیم) (برهان). اعتمادی. (برهان). معتبر. ثقه. (مهذب الاسماء).ثقت:
... پس شدّاد بخلیفتان خویش نامه نوشت بجهان اندر هر کجا پادشاهی وی بود امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند چون ضحاک العلوان و الولیدبن الریان... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان بنزدیک آن سوگوار.
فردوسی.
که نه نامور استواران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
فرستادم اینک بنزدیک تو...
فردوسی.
چو مهران ستاد آن سخنها شنید
بیاورد با استواران کلید.
فردوسی.
بدستور فرمود از آن پس قباد
کز او هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تا سوی طیسفونش برند
ز درگاه با رهنمونش برند
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند
بر او بر موکل کنی استوار
گلینوش را با سواری هزار.
فردوسی.
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار.
فردوسی.
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه...
فردوسی.
چو بشنید گریان برفت استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار.
فردوسی.
هر آنکس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری وگر دادخواه
شدندی برش استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی.
فردوسی.
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاکدل ساوه شاه
فرستاد با استواران خویش
جهاندیده و نامداران خویش
ببردند یکسر بدرگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه.
فردوسی.
دیوان خراج او [ربیع الحارثی] نهاد بسیستان و رسم دبیران و حسّاب و جهبذ و جابی و مستوفی و مشرفان و استواران، و این همه بتدبیر حسن بصری کرد که او با وی اینجا آمده بود. (تاریخ سیستان ص 92).
بگرد خادمان و نامداران
گزیده ویژگان و استواران.
(ویس و رامین).
مالداری لیک رویست و ریا اندر بُنه
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت زار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن بحق ندهی و بس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مؤمنی باشد که در ایمان او
حق همی خائن نماید، خاک و سرگین استوار.
سنائی.
در معنی نقیب چهار وجه گفتند... ربیع گفت امین و استوار قوم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 118 س 6).
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را.
نظامی.
محمد ستوده امین استوار
بقرآن ثنا گفت وی را خدای.
ابونصر فراهی (نصاب).
در ولایت خوارزم و ماورأالنهر و اصفهان و عراق عادت چنان باشد که بر هر دیهی شخصی را که بأمانت و اعتماد مشهور باشد امین گمارند و او را استوار گویند و آن شغل را استواری خوانند و استوار غیر رئیس باشد. (صحاح الفرس).
- استوار آمدن، موافق شدن: و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم و امیر استوار آمد و موافق ودستوری داد و او را عفو کرد. (تاریخ بیهقی ص 364).
- استوار آمدن قولی یا تدبیری کسی را؛ درست آمدن. صحیح بنظر آمدن. یقین شدن. باور آمدن:
شیر تا بر کنگره ٔ کاخت سر نخجیردید
از غم و از رشک خون گرید به روزی چند بار
چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز و شب
هرکه چشم شیر دید این آید او را استوار.
فرخی.
و سوگندان بر زبان راند که جزضیعتی که بگوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد... و امیر را استوار آمد. (تاریخ بیهقی).
بدین نسبت زور با جهل او
گوا دارم اکنون هم از اهل او
بگهواره از کودک شیرخوار
همی پرس تا آیدت استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و قاضیی بود به قم از دست صاحب که صاحب را در... او اعتقادی بود راسخ و یک یک برخلاف این از وی خبر میدادند و صاحب را استوار نمی آمد تا از ثقات اهل قم دو مقبول القول گفتند. (چهارمقاله).
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نایدت آن استوار.
خاقانی.
هر آن فریب که از عشوه ایست در کارم
مرا ز ساده دلی استوار می آید.
کمال اسماعیل.
ملک را گفتن درویش استوار آمد گفت از من تمنائی بکن... (گلستان). جوانان را تدبیر پیر استوار آمد. (گلستان).
- استوار برآوردن بنا، رص ّ. (تاج المصادر بیهقی).
- استوار بستن و استوار ببستن، اعکاء. محکم بستن. شدّ. (تاج المصادر بیهقی). لزّ. لَزَز. (تاج المصادر بیهقی). لفم. اِلفام. (منتهی الارب). ایثاق. (تاج المصادر بیهقی):
از آن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 411).
ببستم میان یلی استوار
ابا جادوان ساختم کارزار.
فردوسی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
چون آرزو آید شکالش کند [خرد] و بر آخورش استوار ببندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). و بر آخر بکوه دماوند بر چاهی ببستش [ضحاک را] استوار. (مجمل التواریخ و القصص).
خست بزخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست ببند کمند گردن دهر استوار.
خاقانی.
... بامدادان که ملک کنیزک را جست و نیافت حکایت کردند خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند. (گلستان). پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده ای رادست و پای استوار بسته عقوبت همی کرد. (گلستان).
- استوار بودن، قایم بودن. ثابت بودن. راسخ بودن:
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار.
فرخی.
یکی کودک شرمسار است سخت
به دین خودش استوار است سخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و مدبر ملک باید که عقل او بدانش آراسته باشد ودانش او بعقل استوار باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 30).
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 89).
بنیاد ملک بی سر تیغ استوار نیست
او را که ملک باید بی تیغ کار نیست.
؟ (از کلیله و دمنه).
خیر نبیند شخص مرگ که در نبرد فنا سخت استوار است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 457).
- || در امن بودن. محفوظ بودن:
شنیدم که چیزی بود استوار
که او را نگهبان بود بی شمار
مگر راز کآنگاه پنهان بود
که او را یکی تن نگهبان بود.
ابوشکور.
- || پذیرفته بودن. مقبول بودن:
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوارنیست.
مسعودسعد.
- || درست بودن. کامل بودن:
بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشدبم استوار باشد.
منوچهری.
- || اطمینان داشتن. واثق بودن. ایمنی:
کلید شبستان بدو دادو گفت
برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستنده با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41).
نگر تا نباشی بر او استوار
بمن بنگر و زو دل ایمن مدار.
اسدی.
که داند که مادرش چون داشتی
ز جانش همانا فزون داشتی...
ز بیم استوارش نبودی بکس
خود او بود او را نگهدار و بس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکس یک زمان استوارش نبود
بجز خود شب و روز یارش نبود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
امید از جهان سوی او داشتی
زمانی ز آغوش نگذاشتی
بهیچ آدمی استوارش نبود
شب و روز بی او قرارش نبود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || محکم بودن. حصین بودن: هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود. (تاریخ بیهقی). و اهل بیکند جمله بازرگانان بوده اند و بازرگانی چین و دریا کردندی و بغایت توانگر بوده اند و قتیبهبن مسلم بسیار رنج دید بگرفتن اوکه بغایت استوار بود و او را شهرستان روئین خوانده اند. (تاریخ بخارا).
- استوار بودن بر جای، پابرجا بودن:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار...
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار.
فرخی.
- استوار بودن در عقیدتی، ثابت بودن در آن.عدم تزلزل در آن.
- استوار داشتن، برقرار داشتن:
و اسئل القریه التی کنا فیها... (قرآن 82/12)، و اگر استوار نداری ما را، بپرس از مردمان مصر و از مردمان کاروان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و عبدالمطلب ایشان را نیکو داشت وعده کرد استوار نداشتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ایشان آواز پیغمبر شنیدند ولی بازنگشتند و استوار نداشتند و با خویشتن گفتند پیغمبرخدای را کشتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). هرمز گفت نشاید بودن و پرویز را [در اینکه سکه ای درم کردن به ری بامر پرویز نبوده و بهرام چوبینه بمکر و دستان این کار کرده است] استوار نداشت. و پرویز از پدر بترسید و بشب بگریخت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). حسان بن ربیع سپاه برگرفت و قصد قبیله ٔ جدیس کرد چون بسه روز راه رسید ریاح او را گفت مرا اینجا خواهریست... بجهان اندر کسی نیست تیزچشم تر از وی... بفرمای سپاه را تا هر کسی درختی برکنند و پیش خویش میبرند تا او چون بنگرد درختان بیند. همچنان کردند. ایشان یمامه را گفتند بر مناره رو و بنگر تا چه بینی. گفت همی بینم که درختان همیروند صورت ایشان صورت درخت و رفتن ایشان رفتن مردم. او را استوار نداشتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ندانی که برهان نباشد بکار (؟)
ندارد کسی این سخن استوار.
فردوسی.
سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور
مردمان گویند، لیکن من ندارم استوار.
عنصری.
گر استوار نداری حدیث آسانست
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست
بنگر اینک گر نداری استوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
نیک نگه کن گر استوارنداری
شخص چو نالم که بود چون که تربل.
ناصرخسرو.
برخیز و بیازمای ار ایدونک
بر قول نداری استوارم.
ناصرخسرو.
دروغست گفتارهاش ای برادر
بهر چت بگوید مدار استوارش.
ناصرخسرو.
و میگوید [ابوعلی سینا] زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته بر ادرار به گلشکر علاج کردم شفا یافت و گوشت بدو بازآمد و فربه گشت و میگویدنتوانم گفت که چه مبلغ گلشکر بدو دادم که ترسم استوار ندارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت.
مسعودسعد.
گوشم اول که این خبر بشنود
بروانت که استوار نداشت.
مسعودسعد.
گر گوش بشنود که بماننداو کیست
کم دارد آن شنوده ٔ گوش استوار دل.
سوزنی.
آخر چند کسی که خبر میدهند از وجود بغداد که بغدادی هست تو آنرا استوار میداری و بشک نمی توانی بودن. (کتاب المعارف).
ای که میگوئی خرد به یا روان
من بگویم گر تو داری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی.
- || اطمینان داشتن. وثوق. مطمئن بودن. ایتمان. امین شمردن: و سلیمان را زنی بود جراده نام و سلطان جز او را بر انگشتری استوار نداشتی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس قباد بملک اندر بنشست و سوفرای را خلیفه کرد و داد فرمود کردن و گفت تو با من نبودی و پسرت با من بود و حق وی واجب شد بخدمت که مرا کرد اندرین راه و ترا نیز حق بر من واجب است که پدرم ترا استوار داشت و ملک بتو سپرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). گویند که مریم آنجا خوشه چیدی با یوسف درودگر و عیسی را بکس استوارنداشتی و گهواره او به پشت اندر انداخته بودی و خوشه همی چیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش بهیچ آدمی استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مدار ای پدر تا تو باشی مدار
از این پس بسوگندشان استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بخواهر سپرده ست مادر ورا
بود خاله او را کنون مادرا...
همی داردش روز و شب در کنار
ندارد بهر کس ورا استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هیچ کس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی بیار مدار.
سنائی.
نقل است که وقتی بحج میرفت دیگران با وی بودند گفتند از ماهیچکس زاد و راحله ندارد. ابراهیم گفت خدای را استوار دارید در رزق، آنگاه گفت در درخت نگرید اگر زر طمع دارید زر گردد همه درختان مغیلان زر شده بود بقدرت خدای تعالی. (تذکره الاولیاء عطار).
بسوگند و عهد استوارش مدار
نگهبان پنهان بر او بر گمار.
سعدی (بوستان).
- استوار داشتن کسی را در قولی، باور کردن گفتار او. گرویدن. تصدیق کردن.
- استوار شدن، محکم شدن. استحکام. (زوزنی). توکد. (زوزنی). ثابت شدن. راسخ شدن:
پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود.
مسعودسعد.
گر قدمت شد بیقین استوار
گرد ز دریا نم از آتش برآر.
نظامی.
- استوار کردن، محکم کردن. سخت کردن. مؤکد گردانیدن. تصتیم. (منتهی الارب):
آن همای رایت فرخنده ٔ او خفته نیست
آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار.
فرخی.
سلطان محمود... با منوچهرخان والی گرگان عقد و عهد استوار کردی. (تاریخ بیهقی). خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان... ثغور استوار کند. (تاریخ بیهقی). تا امیر جلیل منصور منوچهربن قابوس طاعتدار و... باشد و شرایط آن عهد که او [محمود] را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده... نگاه دارد... من دوست او باشم [مسعود]. (تاریخ بیهقی ص 132). میداند [منوچهربن قابوس] روز پدرم [محمود] بپایان آمدست جانب خویشتن را خواهد که با ما استوار کند. (تاریخ بیهقی ص 131). کوتوال وی را از آن خانه بخانه ٔ دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند. (تاریخ بیهقی ص 432).
پند پذیر ای پسر که پند ترا
پای بدین اندر استوار کند.
ناصرخسرو.
ملک را استوار کردستی
بوزیری دبیر و باتدبیر.
ناصرخسرو.
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت استوار مرا.
ناصرخسرو.
مردمان با سلاح آنجا اندرفرستاد و بفرمود تا هر چه میکندند بچوب و نی و خاک استوار میکردند و می پوشانیدند تا بزیر دیوار حصار برسیدند و مقدارپنجاه گز جای سوراخ کردند و با ستونها استوار کردند. (تاریخ بخارا). و عهدهای خدای و رسول خدای استوار کردند و همه اعیان شهر بر آن صلح نامه خطها نوشتند. (تاریخ بخارا). بمخرجی میان دو کوه بلند التجا ساخت ومغفر و مدخل آن مضیق بفیلان کوه پیکر استوار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350).
تا نکنی جای قدم استوار
پای منه در طلب هیچ کار.
نظامی.
- || درست کردن، چنانکه قرآن را: روزی بنی اسرائیل جمع آمدند و گفتند [داود را] ای خلیفه ٔ خدا میباید ما را که آواز تو بشنویم و زبور استوار کنیم تا دل ما بیاساید و روشن شود. (قصص الانبیاء ص 157).
- || صحه نهادن: من نامه نبشتم، وی آنرا بخط خویش استوار کرد. (تاریخ بیهقی).
- || سخت گرفتن. سخت بستن. محکم بستن:
آخر کآرام گیرد و نچخدنیز
دَرْش کند استوار مرد نگهبان.
رودکی.
در بفلج اندر بکردم استوار
در کلیدان اندرون هشتم مدنگ.
علی قرط اندکانی.
سر گنج را شاه کرد استوار
براه بیابان برآراست کار.
فردوسی.
در دخمه ٔ شاه کرد استوار
بسی برنیامد برین روزگار
که شیرویه را زهر دادند نیز
جهان را ز شاهان پر آمد قفیز.
فردوسی.
چنانکه تمامت دیوار محکم بگرفت و درها را محکم استوار کردند. (قصص الانبیاء ص 133).
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمله ملائکه در گوش استوار کرد.
خاقانی.
- استوار گردانیدن،محکم کردن. ثابت کردن: اِخداع، استوار گردانیدن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب): و آنچه از جهت وی در تأسیس قواعد خلافت و تأکید مبانی ملک و دولت تقدیم افتاد... چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد و اند سال بگذشت. (کلیله و دمنه).
- استوار گردیدن، محکم شدن. ثابت گشتن: رسولان فرستاده آید... تا قواعد دوستی... استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی).
- || مطمئن گردیدن: و گفت هرکه قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و هرکه توکل کند استوار گردد. (تذکره الاولیاء عطار).
- استوار گرفتن، محکم گرفتن:
درآمد به او رستم نامدار
گرفته بر و یال او استوار.
فردوسی.
- استوار گفتن، با اطمینان گفتن. صریح و آشکار بیان کردن. رُک گفتن:
راست کن لفظ و استوار بگوی
سره کن راه و پس دلیر بتاز.
مسعودسعد.
- جای استوار داشتن، در جائی مأمون مقیم بودن که کس را بدان دست رس نباشد: عبدالجبار پسر وزیر روی پنهان کرد، بیم جان بود. می جویند و او را نمی یابند که جای استوار دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429).
|| نلرزیدنی. || واثق. (ابوالفتوح رازی). || باور. (برهان). || در اصطلاح نظام امروز، صاحب درجه ایست بالاتر از گروهبان یکم (وکیل باشی) و پائین تر از ستوان سوم (نایب سوم) و آن شامل دو درجه ٔ استوار یکم و استوار دوم است.

استوار. [اِ] (اِخ) رجوع به استوارت شود.

فرهنگ عمید

والا

بالا، بلند،
بلندمرتبه: چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی: ۵۲۵)،
برتر، بلند، بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت،


استوار

محکم، پایدار، پابرجا، سخت: تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱: ۷۰)،
راست و درست،
امین، مورد اعتماد،
(اسم) (نظامی) درجه‌داری که دارای درجه‌ای بالاتر از گروهبان‌یکم و پایین‌تر از ستوان‌سوم است،
* استوار داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
برقرار داشتن،
اطمینان داشتن، باور داشتن،
امین شمردن،
* استوار ساختن (کردن): (مصدر متعدی)
محکم کردن،
[قدیمی] تایید کردن،

فرهنگ معین

والا

بلند مرتبه، شریف، مقبول، شایسته، مشهور، برتر، (اِ.) قد، قامت، بیرق، درفش. [خوانش: (ص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

والا

بلند، مرتفع، بالا، افراشته، بارفعت


والا مناقب

فرخوی والا منش

معادل ابجد

استوار و والا

712

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری