معنی استخوانی در جمجمه

حل جدول

استخوانی در جمجمه

اهیانه

آهیانه


جمجمه

محافظ مغز

فارسی به عربی

جمجمه

جمجمه، مغلاه


استخوانی

عظمی

فرهنگ معین

جمجمه

(جُ جُ مِ) [ع. جمجمه] (اِ.) کاسه سر.


استخوانی

(عا.) لاغر، نحیف، رنگ استخوانی (کرم مایل به سفید). [خوانش: (~.) (ص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

جمجمه

کاسه سر یا استخوانی که در آن دماغ است، نوعی از پیمانه


استخوانی

منسوب باستخوان عظمی.

لغت نامه دهخدا

استخوانی

استخوانی. [اُ ت ُ خوا / خا] (ص نسبی) منسوب به استخوان. از استخوان. عظمی:
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس.
سعدی.


تب استخوانی

تب استخوانی. [ت َ ب ِ اُ ت ُ خا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب دق. (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تب لازم. (فرهنگ نظام). در عرف هند آنرا هدجر خوانند. (بهار عجم) (آنندراج):
تب حاسدان استخوانی شده ست
گل سردمهران خزانی شده ست.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.

گویش مازندرانی

جمجمه

چشمه ی پر از آب، غلغل کننده، سینه ریز، چشمه ای در حوالی...

فرهنگ عمید

جمجمه

سخن گفتن به‌طور مبهم،
[مجاز] صدای پای اسبان،

(زیست‌شناسی) محفظۀ سر مهره‌داران که در انسان از هشت تکه استخوان متصل‌به‌هم تشکیل شده و مغز سر در آن جا دارد،
[قدیمی] چاهی که در شوره‌زار کنده شود،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

جمجمه

استخوان سر

معادل ابجد

استخوانی در جمجمه

1423

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری