معنی استخوانی درگوش
حل جدول
لغت نامه دهخدا
استخوانی. [اُ ت ُ خوا / خا] (ص نسبی) منسوب به استخوان. از استخوان. عظمی:
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس.
سعدی.
پنبه درگوش
پنبه درگوش. [پَم ْ ب َ / ب ِ دَ] (ص مرکب) کنایه از مردم غافل و سخن ناشنو باشد. (برهان قاطع):
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهان پنبه درگوش.
نظامی.
- پنبه در گوش داشتن، پنبه در گوش کردن، پنبه در گوش نهادن، غفلت داشتن. تغافل کردن. سخن ناشنودن. سخن نشنیدن. حرف نشنیدن:
بمجلسی که ز جودت مرا سؤال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم.
ظهیر فاریابی.
- امثال:
بگو مبین، چشم می بندم، بگو مشنو، پنبه در گوشم می نهم، بگو مدان، نمی توانم.
تب استخوانی
تب استخوانی. [ت َ ب ِ اُ ت ُ خا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب دق. (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تب لازم. (فرهنگ نظام). در عرف هند آنرا هدجر خوانند. (بهار عجم) (آنندراج):
تب حاسدان استخوانی شده ست
گل سردمهران خزانی شده ست.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
علی آباد درگوش
علی آباد درگوش. [ع َ دِ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در 35هزارگزی جنوب سبزواران و 3 هزارگزی راه فرعی گلاشکردبه سبزواران. ناحیه ایست جلگه و گرمسیر و مالاریایی. دارای 58 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما است. اهالی به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرهنگ معین
(عا.) لاغر، نحیف، رنگ استخوانی (کرم مایل به سفید). [خوانش: (~.) (ص.)]
پنبه درگوش
(~. دَ) (ص مر.) غافل، پند نشنو.
فارسی به عربی
عظمی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
[مجاز] ناشنوا،
سخنناشنو،
واژه پیشنهادی
چکشی، رکابی
معادل ابجد
1658