معنی از کاهنان

حل جدول

کاهنان

لاویان


از کاهنان

لاویان

فرهنگ عمید

مطران

در آیین مسیحی، رئیس کاهنان، بزرگ ترسایان، پیشوای روحانی نصاری، بالاتر از اسقف،

لغت نامه دهخدا

الیاشیب

الیاشیب. [] (اِخ) نام رئیس کاهنان در زمان نحمیاء. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


قلطف

قلطف. [ق ِ طِ] (اِخ) ابن صعتره. یکی از حاکمان عرب و کاهنان واخترشناسان آنهاست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


کماریم

کماریم. [] (اِخ) (سیاه پوشان). کاهنان خدایان دروغ بودند، و گاهی این لفظرا به کهنه ترجمه کرده اند. (از قاموس کتاب مقدس).


تکهن

تکهن. [ت َ ک َهَْ هَُ] (ع مص) اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی). فالگویی کردن و فالگو شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبیه گفتار کاهنان گفتن. (از اقرب الموارد).


داستان شمردن

داستان شمردن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) افسانه انگاشتن. از عالم داستان داشتن:
هر داستان که آن نه ثنای محمد است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان.
خاقانی


یاهص

یاهص. [] (اِخ) شهری از شهرهای موآبیان که در نزدیکی دشت در قسمت راوبین واقع و مختص کاهنان بود و در اینجا بود که اسرائیلیان بر سیحون غلبه یافتند. (از قاموس کتاب مقدس).


شاراپیس

شاراپیس. (اِخ) پرستشی که بر اثر اتحاد مذهب یونانیان و مصریان قدیم بکمک یکی از کاهنان مصر معاصر بطلمیوس اول (323- 273 ق. م) بوجود آمد. (از ایران باستان ج 1 ص 75).


هیروگلیف

هیروگلیف. [ی ِ رُگ ْ] (اِ) خط وحوش. یکی از خطهای قدیم. یک نوع خط بوده که به جای نوشتن نام اشیاء شکل آنها را میکشیدند. این خط در بین کاهنان مصری برای نوشتن مطالب مذهبی متداول بوده است. رجوع به خط شود.


طراق

طراق. [طُرْ را] (ع ص، اِ) ج ِطارق. فال سنگک زنندگان. (مهذب الاسماء). فال سنگ گیرنده. (منتهی الارب). و الطراق، المتکهنون. و هن الطوارق. (تاج العروس). از این رو طُرّاق ج ِ مذکر طارق وطوارق، طارقات ج ِ مؤنث طارقه باشد. (اقرب الموارد). دل. کاهنان. (منتخب اللغات). آنکه فال سنگک گیرد.


فتنه افکندن

فتنه افکندن. [ف ِ ن َ / ن ِ اَ ک َ دَ] (مص مرکب) آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان:
گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه ها.
مولوی.
در میانْشان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
رجوع به فتنه شود.


کاهن

کاهن. [هَِ] (ع ص، اِ) کسی است که خبر دهد از وقایع آینده و ادعای آگاهی بر اسرار و اطلاع از علم الغیب کند. (تعریفات). فال گیرنده از آواز جانوران و ساحر و غیب گوی. (غیاث). حکم کننده به غیب. (از اقرب الموارد):
هر داستان که آن نه ثنای محمد است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان.
خاقانی.
تاج بر فرق محمد تو نهی
خاک بر تارک کاهن تو کنی.
خاقانی.
در میانشان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
|| نزد نصاری و یهود و بت پرستان انجام دهنده ٔ مراسم ذبح و قربانی است و چه بسا که مأخوذ از همان معنی حکم به غیب است. (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

هیروگلیف

(رُ لِ) [فر.] (اِ.) خط تصویری که در آن به جای نوشتن اسم اشیاء تصویر آن ها را می کشیده اند، این خط در بین پیشوایان و کاهنان مصری برای نوشتن مطالب مذهبی به کار می رفته است.

معادل ابجد

از کاهنان

135

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری