معنی از هم جدا شده
فرهنگ فارسی هوشیار
حل جدول
گسستن
جدا شده از هم
متمایز
جدا شده
منفک
مشتق
جدا از هم
سوا
جدا
دور از هم
سوا، دور از هم، منفصل
گویش مازندرانی
جدا – سوا
فرهنگ عمید
متفاوت، متمایز،
دور از هم، سوا،
(قید) تنها، جداگانه،
[قدیمی] بیگانه،
* جداجدا: (قید)
جداگانه، علیحده،
تکتک، یکییکی،
* جدا شدن (گشتن): (مصدر لازم)
پایان دادن به رابطۀ زناشویی،
دور شدن،
گسیخته شدن،
سوا شدن، قطع شدن،
[قدیمی] متمایز شدن،
* جدا کردن (ساختن): (مصدر متعدی)
از میان بردن پیوند دو چیز یا دو کس با یکدیگر،
سوا کردن، قطع کردن،
از هم دور کردن،
برگزیدن،
متمایز کردن،
واژه پیشنهادی
فرهنگ معین
سوا، دور از هم، تنها، منفرد، ممتاز، مشخص. [خوانش: (جُ) (ص.)]
فارسی به انگلیسی
Several
معادل ابجد
370