معنی از میان بردن

حل جدول

از میان بردن

اهلاک

امحا

منقرض کردن

بر انداختن

برانداختن


از میان بردن آزادی

اختناق

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

از میان بردن

مسحه، استئصال

واژه پیشنهادی

از میان بردن کسی

نقش کسی تباه کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

میان

وسط هر چیز مانند میان مجلس و شهر و یا میان باغ و امثال آن

لغت نامه دهخدا

بردن

بردن. [ب ِ دَ] (اِ) تندی و تیزی رفتار. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان):
گهی با خاک همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم بردن.
عبدالواسع جبلی.
|| اسب جلد و تیز. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان).

بردن. [ب ُ دَ] (مص) کشیدن. حمل کردن. برداشتن. با خود برداشتن. نقل کردن. منتقل کردن. (یادداشت مؤلف). اذهاب. (تاج المصادر بیهقی). مقابل آوردن. نقل کردن خواه برای خود یا دیگری و خواه با خود یا همراه و مصحوب دیگری و خواه بر پشت و خواه بر چیزی دیگر:
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری با فدم.
رودکی.
من شست بدریافرو فکندم
ماهی برسید و ببرد شستم.
معروفی.
و این [مداین] شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم).
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم.
فردوسی.
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید.
فردوسی.
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
زن از پیش او رفت و نامه ببرد.
فردوسی.
بفرمود کاین را بهر دانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.
فردوسی.
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه.
فردوسی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
خجسته.
دگر هرچه ماند ازبزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفت نعم طایفه ای بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند. (گلستان سعدی). جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببردو بنهد. (گلستان سعدی).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد.
سعدی.
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
سعدی.
- بر بردن. رجوع به بردن شود.
- بردن از جای، دور کردن و گرداندن از اعتقاد:
رای مرا این سخن از جای برد
کآب سخن را سخن آرای برد.
نظامی (مخزن الاسرار ص 42).
- بردن روزی، گرد کردن آن. نقل و جمع کردن آن:
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می برندپشه و عنقا.
سعدی.
- بردن گلوله عضوی از اعضای کسی را، مجروح کردن یا قطع کردن گلوله قسمتی از عضو را. (یادداشت مؤلف).
- پای بردن، قدم نهادن:
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی.
سنایی.
- جان بردن، کنایه از سالم در رفتن. نجات یافتن. از خطر مرگ خود را بر کنار داشتن:
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد.
فردوسی.
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری. (گلستان سعدی). اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی. (گلستان سعدی).
- || گرفتن جان:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به، پرداختن به. اشتغال ورزیدن به. اقدام کردن:
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست.
فردوسی.
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست.
فردوسی.
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران.
فردوسی.
- || دست بردن به خوردن، یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن. به خوردن پرداختن:
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
فردوسی.
- دست بشمشیر یا گرز بردن، انتقام را کمر بستن. جنگ را آماده شدن. جنگ کردن. حمله کردن. گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست.
فردوسی.
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران.
فردوسی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست.
سعدی.
- رخت بیرون بردن از جهان، مردن:
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت.
نظامی.
- سر بخورشید بردن، سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن، مقامی بس بلند یافتن. ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن:
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
فردوسی.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم.
فرخی.
- گلیم خویش بیرون بردن، خویشتن را رهایی بخشیدن. خر و بار خود را به یکسو کشاندن. جان و مال خویش را از خطر رهانیدن:
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
سعدی.
- مژده بردن، بشارت دادن. خبر خوش رسانیدن به کسی:
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
فردوسی.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
فردوسی.
|| متصل کردن. پیوستن.
- روزه بروزه کردن، در دو روز پیاپی افطار ناکردن. (یادداشت مؤلف).
|| خارج کردن.
- از رو بردن، از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- || بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن.
|| داخل کردن. (یادداشت آقای گنابادی):
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری.
سعدی.
|| یافتن. (انجمن آرا) (برهان). پیدا کردن. || مطلع شدن. وقوف یافتن. آگاه شدن. در ترکیبات ذیل:
- پی بردن، وقوف پیدا کردن. آگاه شدن:
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی.
- راه بردن، راه جستن. راه پیدا کردن:
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
- || دریافتن. فهم کردن: و راه از صورت بمعنی نبرد. (گلستان سعدی).
- || رسیدن. دست یافتن:
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
- ره بردن، رفتن و هدایت شدن. اطلاع یافتن:
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی.
فردوسی.
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || رسیدن. واصل شدن:
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن.
سعدی.
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم.
حافظ.
|| آزمودن. (یادداشت مؤلف). || گفتن. (یادداشت مؤلف).
- بردن نام کسی، ذکر آن. گفتن آن. نوشتن آن.
- نام بردن، اسم بردن. بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی. مذکور داشتن:
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
فردوسی.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم. (گلستان سعدی).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
سعدی.
- سپاس بردن، سپاس گفتن. شکر گفتن:
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ.
نظامی.
|| گرفتن. (آنندراج). اخذ کردن. (یادداشت مؤلف):
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به.
منوچهری.
- استعانت بردن، کمک گرفتن:
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست.
سعدی.
- امید بردن، امید گرفتن. امیدوار شدن:
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب.
مولوی.
- پند بردن، پند گرفتن:
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زن بردن، زن گرفتن.
- لقب بردن از، لقب گرفتن از:
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوه ٔ با سهل نه سرگین کش میر.
سوزنی.
|| عرض کردن. (یادداشت مؤلف). عرضه کردن. تقدیم کردن. پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن، به داوری رفتن. بقضاوت رفتن. برای حکومت نزد قاضی رفتن: داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی).
- شکایت بردن، به شکایت نزد کسی رفتن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی).
- نیاز بردن به، عرض حاجت کردن به. (یادداشت مؤلف):
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
|| حاصل کردن. (آنندراج): و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی.
سعدی.
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
حافظ.
|| گذرانیدن. گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- بسربردن، روز گذاشتن. طی کردن. گذراندن:
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم.
سعدی.
- || به پایان بردن. به انتها رساندن.
- || پی بردن. به کنه رسیدن:
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
فرخی.
- بسر بردن با، ساختن با. سازش داشتن با: ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی).
- روزگار بردن، گذراندن:
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
ابوشکور.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
فردوسی.
|| مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن. (یادداشت مؤلف):
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
فردوسی.
- انتظار بردن، انتظار کشیدن. تحمل انتظار کردن.
- انده و اندوه بردن، رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
- بردن اندوه، تحمل آن. غم خوردن:
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم.
منوچهری.
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
(ویس و رامین).
- بردن روزه کسی را، سست و بیحال و پکر شدن ازروزه. (یادداشت مؤلف).
- پشیمانی بردن، ندامت و پشیمانی کشیدن:
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- تحکم بردن، تحمل تحکم کردن:
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن.
سعدی.
- تشنگی بردن، تحمل تشنگی کردن:
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم.
سعدی.
- تلخی بردن، تحمل سختی وتلخکامی کردن:
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی.
- جفا بردن، تحمل جفا کردن. برجفا صبر کردن:
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی.
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
سعدی.
- جور بردن، ستم کشیدن. تحمل ظلم و جور کردن: جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. (گلستان سعدی). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن. (گلستان سعدی).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی.
- خجالت بردن، خجالت کشیدن. شرمسار شدن. شرمنده شدن. خجل شدن:
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
ناصرخسرو.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم.
حافظ.
- خواری بردن، خواری کشیدن:
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی.
سعدی.
- رنج بردن، تحمل مشقت و رنج کردن. کشیدن رنج:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
فردوسی.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم. (گلستان سعدی).
- زحمت بردن، تحمل زحمت کردن:
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری.
سعدی.
- ستم بردن، تحمل ستم کردن:
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
- ستیزه بردن، تحمل ستیزه کردن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
- سختی بردن، تحمل رنج و سختی کردن:
چون نعمت سپری شود سختی بری. (گلستان سعدی).
- سخن بردن، تحمل سخن درشت کردن از کسی:
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن.
نظامی.
- شرمساری بردن، خجلت بردن. تحمل شرمندگی کشیدن. خجالت کشیدن: و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم. (گلستان سعدی). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. (گلستان سعدی).
- عذاب بردن، عذاب کشیدن:
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب.
رودکی.
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم.
سعدی.
- عقوبت بردن، عقوبت کشیدن. تحمل کیفر و عقوبت کردن:
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی.
- کیفر بردن، کیفر کشیدن. عقوبت کشیدن:
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
ناصرخسرو.
- گردن بردن، گردن کشیدن. عصیان و سرکشی کردن:
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش.
ناصرخسرو.
- گرسنگی بردن، تحمل گرسنگی کردن: بسیری مردن به که گرسنگی بردن. (گلستان سعدی).
- محنت بردن، محنت کشیدن:
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
سعدی (گلستان).
- منت بردن، منت کشیدن:
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
خاقانی.
|| ورزیدن. (یادداشت مؤلف):
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسایی.
- حسد بردن، حسد ورزیدن. رشک بردن. حسودی کردن: ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
سعدی.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم. (گلستان سعدی).
- رشک بردن، حسد ورزیدن:
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
نظامی.
|| کردن. انجام دادن. انجام کردن در ترکیبات ذیل:
- التجا بردن، پناه بردن:
التجا بسایه ٔ دیواری بردم. (گلستان سعدی).
- اندیشه بردن،فکر کردن:
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن. (گلستان سعدی).
- بخواب بردن، بخواب کردن: و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان).
- بدر بردن، بدر کردن. بیرون بردن:
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
- بکار بردن، استعمال کردن. (یادداشت مؤلف).
- بوی بردن، بوی کردن. احساس بوسیله ٔ شامه. استشمام کردن.
- || از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن.
- پناه بردن، ملتجی شدن:
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه.
نظامی.
- تاختن بردن، تاختن کردن:
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
- حمله بردن، حمله کردن:
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
- خواب بردن کسی را، خواب کردن. به خواب شدن. خفتن. خواب شدن. به خواب رفتن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
- || خواب شدن:
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خوابیدن. خفتن. بخواب رفتن:
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی.
از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان سعدی).
- رحمت بردن، رحم و دلسوزی کردن: گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم. (گلستان سعدی).
- سجده بردن، سجده کردن. نماز بردن:
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
- سر در گریبان بردن، سر بزیر افکندن بنشانه ٔ تمکین و تسلیم:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی.
- شادمانی بردن، قرین شادی شدن. شادی بدست آوردن:
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
- طمع بردن، طمع کردن:
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
- ظن بردن، گمان کردن: و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی... (کشف المحجوب سکزی).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
- غیرت بردن، رشک بردن:
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
سعدی.
- فرمان بردن، فرمان کردن. اطاعت کردن:
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان.
فرخی (دیوان ص 285).
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
عطار.
- فروبردن، فروکردن:
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان.
خاقانی.
بدرون راندن. بدرون کشیدن:
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی.
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین.
نظامی.
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
نظامی.
- || داخل کردن درون چیزی. خلاندن:
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم.
سعدی.
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام.
سعدی.
بخون خلق فروبرده بود پنجه ٔ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت.
سعدی.
- کار بردن، استعمال کردن. راندن کار: و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [فیروز به سوفرا] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- گمان بردن، گمان کردن:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست. (تاریخ بیهقی).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
ناصرخسرو.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی).
- مجاهده بردن، کوشش و مجاهدت کردن: از قبح مشاهده ٔ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی).
- ندامت بردن، پشیمانی بردن. پشیمانی کشیدن. افسوس خوردن: هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی).
- نماز بردن، تعظیم کردن. خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت. (یادداشت مؤلف):
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
فردوسی.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجره ٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
فرخی.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
(گرشاسب نامه).
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
(گرشاسب نامه).
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه ٔ او چون به پیش کعبه نماز.
مسعودسعد.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبله ٔ حکم ترا امر قضا برده نماز.
انوری.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
نظامی.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک.
نظامی.
رجوع به نماز بردن شود.
|| فریفتن. گمراه کردن. گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره).
- از راه بردن، فریفتن. گول زدن. از راه بدر کردن. گمراه ساختن. بگمراهی انداختن:
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه.
فردوسی.
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش.
نظامی.
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه.
نظامی.
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.
نظامی.
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل.
سعدی.
|| در قمار از حریف غالب آمدن. (غیاث اللغات). برحریف غالب شدن. در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن. گرو بردن. (آنندراج). مقابل باختن. سبق بردن:
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی.
فردوسی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب.
فرخی.
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مؤلف).
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری.
مکی طولانی.
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن.
(از انجمن آرای ناصری).
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دست بردن، غالب گشتن در شرط و بازی قمار:
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم.
فردوسی.
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
- سبق بردن، پیشی گرفتن:
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
که آهسته سبق برد از شتابان. (گلستان سعدی).
|| ربودن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج): و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی).
- بردن دل، ربودن دل و شیفته ٔ خود ساختن کسی را:
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست.
نظامی.
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری.
سعدی.
- دل بردن، ربودن دل و شیفته ٔ خود کردن کسی را:
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
سعدی.
رجوع به دل بردن شود.
|| توسعاً دزدیدن. (یادداشت مؤلف). گرفتن نه بدلخواه. بزور گرفتن:
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
- رخت کسی را پاک بردن، ربودن هست و نیست او:
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
|| زایل کردن. رفع کردن. زایل ساختن. سلب کردن. محو کردن. ستردن. از میان برداشتن. تلف کردن. برطرف کردن. زدودن. دور کردن:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
فردوسی.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
فردوسی.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
فردوسی.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
فردوسی.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و شهوت طعام زیادت کند [انار ترش] و شهوت جماع ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
و همه ٔ آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب) آن است که غم را برد. (نوروزنامه). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشه ٔ هفتاد و دو ملت ببرد.
خیام.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.
سنایی.
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی (گلستان).
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.
سعدی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
اوحدی.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشه ٔ بیداد ببر.
حافظ.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه ٔ خطا ببرد.
حافظ.
- آبرو بردن، سلب حیثیت کردن:
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی.
فردوسی.
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
سعدی.
- از خویشتن یا از خود بردن، از خود بی خبر کردن. از خود بیخود کردن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از دست بردن، از خود بدر کردن. از خود بیخود ساختن:
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
- از سر بردن، دور کردن از سر:
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- از یاد بردن، از یاد محو کردن. ستردن از خاطر:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوه ٔ روی نکوی تو ببرد از یادم.
یغما.
- بردن روشنایی، رفع نور در اصطلاح احکامیان. (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن، زایل کردن پرده ٔ بکارت دوشیزه.
- نقش بردن،زدودن نقش و زایل کردن آن:
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
؟
|| فاسد کردن. (آنندراج):
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.
اشرف (آنندراج).


میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.

میان. [م َی ْ یا] (ع ص) بسیار دروغگوی. (ناظم الاطباء). دروغگوی. (منتهی الارب).

مترادف و متضاد زبان فارسی

بردن

جا به جا کردن، حمل کردن، منتقل کردن، حرکت دادن،
(متضاد) آوردن، سود بردن، نفع کردن،
(متضاد) ضرر کردن، زیان کردن، برد کردن، برنده شدن، پیروز شدن، پیش‌افتادن، شکست دادن،
(متضاد) باختن، شکست‌خوردن، بر داشتن، پاک کردن، زدودن، ستردن، مستلزم بودن،

فرهنگ عمید

میان

وسط،
درون، داخل،
(زیست‌شناسی) [قدیمی] کمر،
[قدیمی] کمربند،
[قدیمی] غلاف،
* میان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
کمربند بستن،
[مجاز] آماده شدن برای کاری،

معادل ابجد

از میان بردن

365

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری