معنی از ریشه کندن

فارسی به آلمانی

از ریشه کندن

Entwurzeln [verb]


کندن

Beziehung (f), Raufen, Zerren, Ziehen, Zug (m), Zugkraft (f), Zupfen, Bergwerk, Grube (f), Mein, Meiner, Meines, Zeche (f)

حل جدول

از ریشه کندن

قَلف


کندن

حفاری، حکاکی

حفاری، حفر، گود کردن، بریدن، حکاکی

لغت نامه دهخدا

ریشه ریشه

ریشه ریشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش. پرریشه. هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته. || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف):
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.
نظامی.
- ریشه ریشه شدن، دریده شدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن. (آنندراج):
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- ریشه ریشه کردن، دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. (آنندراج).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن). (فرهنگ فارسی معین):
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج).


ریشه

ریشه. [ش َ/ ش ِ] (اِ) طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). || طره ٔ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه ٔ گلیم. ریشه ٔ کلاغی. ریشه ٔ دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شمله ٔ دستار. علاقه ٔ دستار. فش دستار. دنبوقه ٔ دستار. (یادداشت مؤلف). کناره ٔ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ٔ ردا. ریشه ٔ مقنعه. ریشه ٔ دستار. (آنندراج):
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه ٔ نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه ٔ دستار، طره ٔ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقه ٔ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج):
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشه ٔ بالش
تاج قیصر به ریشه ٔ دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه ٔ سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ٔ ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج):
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ٔ ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نوارگونه با رشته و تارهای آویخته ٔ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف). || هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف). || زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). || موی در اندام آدمی. || لیف و تارهای انبه. || الیاف خرمابن.. || دستک درخت انگور. || پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید. || هر چیز تافته شده مانند پلیته ٔ چراغ و فتیله ٔ توپ. (ناظم الاطباء). || بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی «ریزا».
- امثال:
ریشه ٔ بیداد بر خاکستر است.
- ریشه ٔ دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ کلمه، ماده ٔ آن. (از یادداشت مؤلف).
|| جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه ٔ سوم، کعب (در حساب).
|| آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه ٔ درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیه ٔ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیله ٔ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208):
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده:ریشه ٔ اصلی، ریشه ٔ افشان، ریشه ٔ اولیه، ریشه ٔ برگ مانند، ریشه ٔ تکمه ای، ریشه ٔ تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه ٔ منظم، ریشه ٔ جوانه دار، ریشه ٔ فرعی، ریشه ٔ مرکب، ریشه ٔ مکینه، ریشه ٔ نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه ٔ آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه ٔ زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔایرسا شود.
- ریشه ٔ اراقیطون، ریشه ٔ باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ٔ ایرسا؛ بیخ بنفشه. ریشه ٔ آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ آلیسا شود.
- ریشه ٔ باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه ٔ اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه ٔ اراقیطون شود.
- ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- || بیخ بر. از بن برکننده.ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقه ٔ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه ٔ بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ٔ ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج).بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه ٔ شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه ٔ جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ خردل، رفور. از تیره ٔ کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و ماده ٔ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 179):
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
|| در شعر ذیل از فردوسی کلمه ٔ ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه «پشه » ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306).

ریشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) ریش و زخم.جراحت. || بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود. || در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود.


کندن

کندن. [ک َ دَ] (مص) حفر کردن زمین و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). حفر کردن و کافتن و کاویدن. (ناظم الاطباء). از: «کن » + «دن » (پسوند مصدری). پهلوی، کندن، ایرانی باستان، «کن » (کندن، حفر کردن)... پارسی باستان و اوستا «کن ». پهلوی نیز، «کنتن » (بندهش). هندی باستان، «کهن »، «کهنتی ». کردی، «کنن ». افغانی، «کندل ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). حفر کردن، چنانکه زمین و چاه و گور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن.
فردوسی.
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
منوچهری.
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی. (نوروزنامه).
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خاقانی.
و آن چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را در آن چه افکندن.
نظامی.
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی، آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. (از آنندراج).
|| نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
|| خلع چنانکه جامه را از تن. مقابل پوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن. درآوردن. برکندن: یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنابر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. (گلستان).
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
سعدی (بوستان چ فروغی ص 329).
لایق سعدی نبود این خرقه ٔ تقوی و زهد
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
سعدی.
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). جدا کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدا کردن با قوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی گوشت کند این از آن آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین.
فردوسی.
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر.
فردوسی.
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند.
فردوسی.
بجوشید ازدیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان.
منوچهری.
تاشکمشان ندرم تا سرشان برنکنم.
منوچهری
|| کشیدن و از بیخ برآوردن. (فرهنگ فارسی معین). از بیخ برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (ناظم الاطباء). قلع. برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (از ناظم الاطباء) قلع. برآوردن از ریشه چون دندان و درخت و جز آن. بیرون کردن. برآوردن. بیرون آوردن از بن. برآوردن گیاه یا موی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1088).
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی ص 386).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
که کشت آن چنین پیل نستوه را
که کنداز زمین آهنین کوه را.
فردوسی.
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.
فردوسی.
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را.
فردوسی.
دو چیزیش برکن دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
عنصری.
نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز.
منوچهری.
طاوس بهاری را دنبال بکندند.
منوچهری.
از پای افاضل تو کنی خار زمانه.
منوچهری.
از تیغ به بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی.
باباطاهر.
شاخ خوی بدتن گند است و زشت
بیخ خوی بد ز در کندن است.
ناصرخسرو (دیوان ص 75).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهان خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان ص 325).
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
هرکس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده به برکندن شارب.
سوزنی.
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی.
- امثال:
من می گویم مو ندارد او می گوید بکن. (مجموعه امثال چ هند).
|| چیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
چو باز را بکند بازدار، مخلب و پر
به روز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
هر که زآن گل، گلی بخواهد کند
گویم آن گل، گل تو نیست مکن.
فرخی.
سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را برباید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). || خراب کردن. (فرهنگ فارسی معین). خراب کردن بنای عمارت و خیمه. (ناظم الاطباء).ویران کردن:
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
دوبهره ز توران زمین کنده شد
بسا شهریار زمین بنده شد.
فردوسی.
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای.
فردوسی.
قلعه ها کنده و بنشانده به هر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده به هر جای هنر.
فرخی (دیوان ص 144).
علی خراسان و ماوراءالنهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت وآن ستد کز حد و شمار بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468). و دیوارها و شهرها کندن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند وبعد از آن چهل سال بزیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52).
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
- امثال:
ظالم پای دیوار خود را می کند.
|| خوابانیدن چادرها برای بردن به منزل یعنی مرحله ٔ دیگر. برداشتن و برچیدن خیمه ها و چادرها. مقابل زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند.
محتشم کاشانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| برداشتن برای جائی چنانکه کشتی یا کاروان. خطف. با تمام بنه و اثقال از جایی به جای دیگر شدن. چنانکه: کندن از بندری، حرکت کردن از آنجا. اقلاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خدای تعالی چون آن فتح داده بود و شاه و لشکرگاه از آنجا برکنده بود با باغ هفت اَبَز آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| بریدن. قطع کردن. دور شدن:
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش به یکباره.
خاقانی.
- دل کندن و دل برکندن از چیزی، دل برداشتن از آن. دل بریدن از آن. ترک گفتن و روی برگردانیدن از آن:
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم برآوردم از درد رنج.
فردوسی.
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 334).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
|| گریختن. (آنندراج). رمیدن. (غیاث). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). || بر هم شدن. (آنندراج). بر هم پیچیده شدن. (ناظم الاطباء). || پوست برآوردن و مقشر کردن و سلخ کردن. (ناظم الاطباء). سلخ. بازکردن پوست. بیرون کردن پوست از گوسپندکشته و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجروح کردن. خراشیدن. شخودن:
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید.
فردوسی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
|| بیرون دادن چنانکه جان را از تن: جان کندن.باد کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبهای این معنی شود.
- آب کندن، آب انداختن چنانکه ماست دست خورده.بیرون دادن آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- باد کندن، تیز دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جان برکندن، قبض روح کردن، چنانکه ملک الموت: گفت توکیستی جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم. (قصص الانبیاء ص 133).
- جان کندن، مردن. جان دادن. جان از تن بیرون دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جان کنم چون به فواق آیم و لرزم چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه.
خاقانی.
- || احاطه شدن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتار زحمت شدن. (ناظم الاطباء).
- کندن جان، مردن. جان دادن:
جان از ره کون کنی و سازی
در کندن جان کچول و کشمیر.
سوزنی.
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری با یاد.
اثیرالدین اومانی.
- کندن جان از تن کسی، کشتن او را:
تو گفتی ز تن جان ترکان بکند.
فردوسی.

فرهنگ فارسی هوشیار

ریشه

‎ قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن }} گیر {{ است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی) .


نهر کندن

جوی کندن تجن کندن


کندن

حفر کردن زمین و مانند آن

فرهنگ عمید

کندن

بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن: زمین را کند،
جدا کردن چیزی از چیز دیگر: چسب را از روی شیشه کند،
درآوردن لباس: جورابش را کند،
ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ، چوب، یا فلز، حکاکی کردن: نام او را پایین مجمسه کنده بودند،
(مصدر لازم) [مجاز] جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن،
(مصدر متعدی) خراب و ویران کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کندن

حفاری، حفر، گود کردن، حکاکی، بریدن، جدا کردن، قطع کردن

فارسی به ایتالیایی

کندن

scavare

معادل ابجد

از ریشه کندن

647

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری