معنی از

لغت نامه دهخدا

از

از. [اَزز] (ع مص) اَزاز. ازیز. جستن رگ. جهش رگ. || سخت جوشیدن دیگ. بجوش آمدن. (منتهی الارب). برجوشیدن دیگ. (تاج المصادر بیهقی): ازت القدر. || بهم درشدن. (تاج المصادر بیهقی). || آمیختن با زن. || سخت دوشیدن ماده شتر. || آب ریختن. || جوشانیدن آب. || برانگیختن. برآغالیدن.بگناه دلالت کردن: انا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین تؤزّهم ازاً (قرآن 83/19)، فرستادیم شیاطین را بر کافران که برانگیزند و برآغالند ایشان را بر گناه. || افروختن آتش: ازّ النار. (منتهی الارب). || بجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). از جای بجنبانیدن. از جای ببردن. (تاج المصادر بیهقی). سخت جنبانیدن چیزی و درآمیختن آن: ازّ الشی ٔ. (از منتهی الارب). || فراهم آوردن. واهم آوردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) دردی در دمل.

از. [اَ] (حرف اضافه) زِ (مخفف آن). مِن. (منتهی الارب). عن:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن درچه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
بوشکور.
که هر کس برد نام کُک بر زبان
زبانش برون آورم از دهان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 6 ص 45).
نهان از همه مردمان، شاه رفت
رها کرد ره را و بیراه رفت.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بر آن باره ٔدژ برآمد دوان.
فردوسی.
نبینی که موبد بخسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت.
فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دونیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم.
فردوسی.
جهانداراز استاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی.
فردوسی.
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجائی خود و تیغزن ده هزار.
فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازینسو تا بدریای روان.
فرخی.
زن از شوی و مردان بفرزند شاد.
اسدی.
از آن خواسته گفت دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر.
اسدی.
از تنش بوی دشمنی آید
چون بود دوست آشنای دو تن.
خاقانی.
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت.
سعدی.
پیش که برآورم ز دستت فریاد.
؟
- امثال:
از خرس موئی.
از من بتو امانت.
|| علامت ابتدا (در مکان)، مقابل تا: از اینجا تا آنجا. از شهر تا شمران:
بگامی سپرد از ختا تا ختن
بیک تک دویداز بخارا بوخش.
شاکر بخاری.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
بازپدواز خویش باز شویم
چون دده باز جنبد از پدواز.
آغاجی.
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین نزد شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند.
فردوسی.
جهانجوی بندوی از آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت.
فردوسی.
ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). از سپاهان حرکت کردیم [مسعود]. (تاریخ بیهقی). از این ناحیت تا جروس... قصدی و تاختنی نکرد. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). از نشابور حرکت کردیم [مسعود]. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیکست باید که بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی).
جفایت زمه تا بماهی گرفت.
؟
|| علامت ابتدا (در زمان): از زمان... تاکنون. مُذ. مُنْذُ:
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.
فردوسی.
گر... از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت.
لبیبی.
از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است. (تاریخ بیهقی). تا بوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال، بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). || ب ِ. به:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمیبینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
فرسته چو ازپیش ایوان رسید
زمین بوسه داد، آفرین گسترید.
فردوسی.
بخندید از او شاه و خفتان بخواست
درفش بزرگی برآوردراست.
فردوسی.
سلیمان بن هشام با سپاهی بحرب او شد از فرمان ابراهیم الولید. (تاریخ سیستان). مقرر آن است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی).
کسی را که سازند با جان گزند
بکوبندش از زیر پای نوند.
اسدی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.
اسدی.
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخجیر بهر.
اسدی.
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بت بر زمین.
اسدی.
زمین سربسر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بد سپید.
اسدی.
نبد ره بدو لیکن از ناگزیر
ز بالا فکندیش هرکس بتیر.
اسدی.
که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح.
مولوی.
ادیم از چهل روز گردد تمام.
سعدی.
|| با. مع: دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. (تاریخ بیهقی). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
دل بستگی از سنبل گلپوش تو دارد.
؟ (از آنندراج).
|| بر. علی:
بخط و آن لب و دندانْش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
پیروز مشرقی.
و از گرد وی [شهر گور بناحیت پارس] باره ای محکم است. (حدود العالم).
جمشیدوار شاه نشست از فراز تخت
دربسته آدمی و پری پیش او میان.
رشیدی.
بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک از گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
عروس جهان را نشاند از برش.
نظامی.
|| در. اندر. فی: از مثل، فی المثل.:
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
ابوشکور.
و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره... و همه ٔ رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدود العالم). و ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و از مغرب این کوهستان روستائی است که آنرا رودبار خوانند. (حدود العالم).
سخن شد پژوهیده از هر دری...
بتور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت.
فردوسی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشقه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
نشست از نهان با پدر پهلوان
بتدبیر ره تا شدن چون توان.
اسدی.
و جمع از میان هر دو ممکن است. (ابوالفتوح رازی). زن مخیر باشد که صبر کند بر این ایذا و از میان آنکه او را رفع کند بر حاکم. (ابوالفتوح). وآن فرشته راستگو بود از آنچه گفت. (ابوالفتوح). پس از میان او و ثقیف خصومتی افتاد. (ابوالفتوح). آنرا مقام بطن الرجیع خوانند از میان مکه و مدینه. (ابوالفتوح). با خلافی که هست از میان اصحاب ما. (ابوالفتوح).
همّت تو از بلندی بام عرش است از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرش است بام.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی 1338 ص 267).
|| را:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.
رودکی.
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندارو بر نیکوی رهنمای.
فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه.
فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای.
اسدی.
بخوبی نهد رسم و بنیادها
ز دولت بنیکی کند یادها.
؟ (از آنندراج).
|| برای. بهر. بعلت ِ. بسبب. بجهت ِ. دراثر: از چه، برای چه. زمین از زلزله فرورفت. این هم از پیری است. دندانهایش از پیری بریخته بود:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.
بوسلیک.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.
رودکی.
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی.
هیچ راحت می نه بینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گوئی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.
رودکی.
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده.
شاکر بخاری.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
بخاری.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
بوالمثل.
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس.
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاد غرا.
ابوالعباس.
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
از من خوی خوش گیر ازآنکه گیرد
انگور از انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
کسائی.
آسمان از ستاره نیم شبان
بچه ماند به پشت سنگی سار.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
ازچه با یار کار گست کنی.
عماره.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وزان سروبن بر لب جوبیار
همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک.
فردوسی.
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.
فردوسی.
از آن پروریدم من این تار را
که تا دستگیری کند یار را.
فردوسی.
همی داشتی [سیاوش را] تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانْت گبست.
اورمزدی.
چو دید اندر او شهریار زَمن
بیفتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی.
اَندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چید هیچکس نه درم.
عنصری.
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پَرّ زاغش چو پَرّ خروه.
عنصری.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسَّد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدگرند.
قریع.
گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت. (تاریخ بیهقی). و گفتند از آن جراحت نمیتواندنشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود. (تاریخ بیهقی). شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). و پادشاه از حق شناسی در حق آن خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد. (تاریخ بیهقی). از آن ضعفی که داشت امیراو را چنانکه بایست بر جای نتوان داشت. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود از صورتهائی که بکرده بودند. (تاریخ بیهقی).
از گریه بهرسو که گذشتیم چمن شد
از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد.
سراج حکاک (از امثال و حکم).
بوم بشب پرد از آنکه بروز نبیند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. (نوروزنامه).
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سر مست.
مسعودسعد.
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار.
سنائی.
به هرگناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیربیلقانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آن است عزیز.
سعدی (گلستان)
ز گل چینان باغش فصل خرداد
شکفته غنچه ها از جنبش باد.
ظهوری.
|| مطابق. بروفق:
مردمان از خرد سخن گفتند
تو هوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
|| نسبت به. قیاس به:
آنچه کرده ست، زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
فردا به باد کار صاحب ازامروز
چونانک امروز بهتر است ز دینه.
سوزنی.
|| بصورت ِ. با حالت ِ:
یک غریبی خانه می جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه ٔخراب.
مولوی.
|| نزد. پیش ِ:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه.
فردوسی.
|| درباره ٔ. راجع به. در اطراف. در خصوص. در امر:
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
رودکی.
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
فردوسی.
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن...
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد، سری باسپاه.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پرموده و لشکر بیشمار.
فردوسی.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید. (تاریخ بیهقی). || از جمله. در زمره. از میان. در میان:
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و سِتَنبَه بهر کینه گاه.
فردوسی.
بلشکر چنین گوی کاین خود که اند
برین رزمگاه اندرون بر چه اند
از ایشان صد اسب افکن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی.
فردوسی.
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
بخسبد یکی با دلی دردمند
که از درداو بر من آید گزند.
فردوسی.
از ایشان یکی روی پاسخ ندید
زن میزبان خامشی برگزید.
فردوسی.
قاضی بوطاهر تبانی را که از اعیان قضات است برسولی نامزد کرده می آید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه نبشت...بونصر گفت اینهم از فرایض است. (تاریخ بیهقی). از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه... یکی آن است... (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان، بگوی، ساخته آید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان را] گفتند... که هر کس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). و یکی [ظ: مکّی] از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(تاریخ بیهقی از ترانه ٔ علی مکی درباب امیر محمد).
جواب نامه ها بر این جمله داد [آلتونتاش]، از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن. (تاریخ بیهقی). بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد. و این مرد از معتمدان خاص او بود. (تاریخ بیهقی). چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست [محمود]، او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت. (تاریخ بیهقی).
یکی را تب آمد ز صاحبدلان.
سعدی (بوستان).
|| برای بیان نوع:
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ.
فردوسی.
|| از همه ٔ. ازمجموع:
کنم هرچه دارم بایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.
فردوسی.
|| بروی:
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید.
|| از دست. از عهده ٔ: بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی).
|| بواسطه ٔ. بتوسط:
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| سوی. بسوی ِ. بجای. بجانب:
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب.
میرشهید.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سَرْش بند.
رودکی.
|| از جانب. من جانب. از طرف. از سوی: از راست. از چپ. از زیر:
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین بادو مهر.
فردوسی.
برو از من این پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این ماهروی.
فردوسی.
اگر به نبودی سخن، از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
از او شادمانی و زو مردمی است
از اویت فزونی و زویت کمی است.
فردوسی.
امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینهالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد ازگروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). دوش نامه ای رسیده است از خواجه عبدالصمد. (تاریخ بیهقی). ازخداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رأی با کسی... (تاریخ بیهقی). چون این نامه بنوشت معنی آن است که از یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل اﷲبعزیز مصر. (قصص الانبیاء ص 83).
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون.
سوزنی.
|| از روی. از فرازِ: امیر محمد از مهد بزیر آمد. (تاریخ بیهقی). || از روی. از طریقه ٔ. از راه:
آنچه با رنج یافتیش و بذل ّ
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم. (تاریخ بیهقی). || از جهت ِ. ازحیث ِ:
بگفتا که از مام خاتونیم
بسوی پدر آفریدونیم.
فردوسی.
هرچند بر آتشستشان دل
از دم همه جفت باد سردند.
مسعودسعد.
|| از قبیل ِ. مانندِ. مثل. (تفصیل را رساند):
دگر آنکه گفتی که از خواسته
ز دینار و از گنج آراسته.
فردوسی.
باید... آنچه از خزانه برداشته اند بفرمان وی [سلطان مسعود] از زر نقد و جامه و جواهر... جمله بحاجب دهند... (تاریخ بیهقی). بوالحسن... پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورده بود از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... چه سیاستها فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها، بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید... (تاریخ بیهقی). حسنک از نیشابور برفت و کوکبه ای بزرگ با وی از قضات و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی). || بمددِ. بیمن ِ. در سایه ٔ:
دگر گفت کز بخت کاوس شاه
بزرگ جهاندیده ٔ نیکخواه
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد بخواب.
فردوسی.
|| گاه ِ. هنگام ِ:
بهنگامه ٔ بازگشتن ز راه
همانا نکردی بلشگر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم زایرج نه برداشتند
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.
فردوسی.
|| دور از. بعید مِن:
بدو منزل از بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته تر رزمگاه.
فردوسی.
|| پر از. مشحون از:
یکی تن چو ماهی و سر چون پلنگ
یکی سر چو گور و تنش چون نهنگ
یکی را سر خوک و تن چون بره
همه آب از اینها بدی یکسره.
فردوسی.
|| به بخشش ِ. به انعام ِ:
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانْت را تاج نوشیروانی.
فرخی.
|| مال ِ. ملک ِ. متعلق به: خانه از فلان است. شعر ازانوری است. از تست.: و سرای امام فاخربن معاذ و از پسران وی بسوختند. (تاریخ سیستان). با علامتی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || سهم ِ. بهره ٔ. قسمت ِ: از من، از تو؛ سهم من، قسمت ِ من، سهم تو، قسمت تو. (در امثال این معنی، مقابله را رساند):
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
ز تو آیتی در من آموختن
زمن دیو را دیده بردوختن
ز من جستن و ره نمودن ز تو
بجان آمدن جان فزودن ز تو.
نظامی.
ازو ناز وعتاب و عشوه و نامهربانیها
ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها.
؟
|| فرزندِ. زاده ٔ. از نسل ِ. از گوهرِ:
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت من است این، مرا بیشک است.
فردوسی.
بدو گفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
|| از افرادِ. از جمله ٔ: یکی از هزار. از رجال بزرگ ایران است. || منسوب به. از مردم: از کاشانست. از اصفهان است:
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود...
فردوسی (در لشکرآراستن کیخسرو).
من پرورده ٔ امیرخراسانم و از سیستانم. (تاریخ سیستان). || جزئی. قسمتی. بخشی:
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
ناحیت طوران از سند است. || بمجرای ِ. بمعبرِ:
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون.
کسائی.
|| متصل به. پیوسته به:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
ابوالمثل.
|| در ظلم. از ستم:
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندرجهان فغان.
عنصری.
|| افاده ٔ کثرت و بسیاری کند:
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
از قحبه و کنده، خانه ٔ احمد طی
ماند بزغاروو در کنده ٔ ری.
منجیک.
ز میغ و نزم که بُد، روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
از لطیفی که توئی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر بدست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی).
و از لطیفی که شراب است از همه ٔ خوردنیها که در جهان است از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد... و باز مر شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و از بزرگئی که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگری رکاب. (نوروزنامه).
از بزرگی و ز احسان که کند با همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند.
سوزنی.
|| انواع و اصناف:
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بر آن بی وفا ناسزاوار مرد.
فردوسی.
|| گاهی معنی دوباره دهد، چنانکه: سر گرفتن آغاز کردن باشد و از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن.
|| از بین. از میان ِ:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دونقش دیواریم.
ناصرخسرو.
|| از میان ِ. از خلال ِ:
ستاره پدید آمداز تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
|| از بیم. از ترس: گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی). || بی مهلتی از. بی فاصله ای از:
یلان سینه اندر دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
از اوچیز بستد همه هرچه داشت
به بند گرانش ز ره بازگاشت
بنزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تا کند بی گناهش تباه.
فردوسی.
|| گاه در مورد تشخیص بکار رود:
چو آید بمیدان یل کینه ساز
ندانند دیگر نشیب از فراز.
فردوسی.
چو بندوی شد بی گمان کآن سپاه
همی بازنشناسد او را ز شاه.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسّد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو بگونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
|| صفت تفضیلی محتاج بمتممی است که با ( (از)) آغاز شود، عادهً ( (از)) پیش از مفضل و صفت تفضیلی و گاه پس از صفت تفضیلی آید:این کتاب از آن یک سودمندتر است:
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
بمردن به گی اندرون چنگلوک
به از غوته خوردن به نیروی غوک.
عنصری.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید... تا... مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). || گاه عوض تنوین منصوب عربی آید: از اصل، اصلاً. قطعاً. از اتفاق، اتفاقاً: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). || در بعض افعال چون بر فعل درآید معنی ضد و خلاف اصل فعل دهد: بخشودن از، بخشائیدن از، بخشیدن از؛ دریغ کردن. مضایقت کردن. رجوع بهمین کلمات درلغت نامه شود. یاد کردن، تذکر. از یاد کردن، فراموش کردن. چشم افکندن، نظر کردن و داشتن. از چشم افکندن،از نظر انداختن. آمیختن از هم و از هم آمیختن، متفرق و پراکنده و جدا شدن:
ز تاب و رنگ همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده با عاج.
ویس و رامین (در صفت موی).
و رجوع به آمیختن در همین لغت نامه شود. || گاه زائد باشد، چنانکه در کلمات ذیل: از ناگاه. از ناگهان. از بهر. از برای. از پی.از بسکه:
ز ناگه بارپیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد[عزرائیل] و نشست از بر من تنگ.
حکاک.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان.
فردوسی.
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی زپیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
بر آن واژگونه دو لشکر دمان
شبیخون برآرند از ناگهان.
فردوسی.
چنان بد که روزی کسی نزد شاه
بیاورد از اینگونه مردی ز راه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران.
فردوسی.
کسی را مده بار در پیش من
چه بیگانه مردم، چه از خویش من.
فردوسی.
وی [جهان] از ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره ٔ خویش بردار زود
از او بهره برداشتن شادی است
ز بندش خلاصیت آزادی است.
اسدی.
بگرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادی و آبت گذشت از دهان.
اسدی.
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
فاتحه ٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضاکز پی سباع نوشته ست
کاتب تقدیر حرز روح امین را.
انوری.
یکی خود فولاد آئینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام
نشست از بر باره ٔ کوه وش
بدیدن همایون، برفتار خوش.
نظامی.
شاخ تر از بهر گل نوبر است
هیزم خشک از پی خاکستر است.
نظامی.
چو از بهر هر کس دری سفتن است
سرودی هم از بهر خود گفتن است.
نظامی.
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه
که یادت از من رنجور و ناتوان آمد
که آفتاب شریعت بطالع مسعود
به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد.
کمال اسماعیل.
از برای حفظ یاری ّ و نبرد
بر ره ِ ناایمن آید شیرمرد.
مولوی.
|| و گاه ساقطشود بقرینه ٔ کلام:
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.
فردوسی.
ز هر جا بگذرم اهل ملامت
نمایندم به ارباب سلامت
که این ردکرده ٔ درگاه عشق است
ز چشم افتادگان شاه عشق است.
شفائی.
یعنی یکی از ( (ازچشم افتادگان...)).
|| در لهجه ٔ مردم اشتهارد معنی ( (من)) و ( (اَنا)) دهد:
صفی یار می یَجَه از عزبیمه
بوم ده جیر میشم میر غضبیمه.
صفی یار میگوید من عزبم و چون از بام بزیر آیم میرغضبی باشم.
- ازآن ِ، مال ِ. ملک ِ. متعلق به: من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسخت ها... و از آن امیرالمؤمنین هم از این معانی بود تا دانسته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به آن شود.
- از آن باز، ازآن وقت نیز. از آن سبب نیز.
- از آنک، ازآنکه، زیرا که.
- از این پس، از این سپس، بعد از این. پس از این. من بعد.
- از پس،پس از. بعد از.
- دریغ آمدن کسی را از، چشم پوشیدن از:
دانشاچون دریغم آیی از آنک
بی بهائی ولیک از تو بهاست.
شهید بلخی.
- رفتن از، شکستن. نقض.
از پس آنکه رسول آمد با وعد و وعید
چند گوئی که بد و نیک بتقدیر قضاست.
ناصرخسرو.
گشتن از؛ منحرف شدن:
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.
اسدی.
برای ترکیبات دیگر که با ( (از)) مرکب شده اند به اسماء مرکبه ٔ با آنها رجوع شود.

از. [اَ] (اِ) آزاد. آزار. اَزدار. اَزّار. وازدار. نیل. سیخ. سُخ. سیاه دور. و چانچو (شانه چوب) از این درخت کنند. و رجوع به ازادرخت شود.

از. [اَ] (اِخ) موضعی در کیاکلا (ساری). (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 121).

فرهنگ معین

از

علامت مفعول غیر - صریح یا باواسطه، علامت ابتدا و آغاز، در، اندر، برای، بهر، به سبب، نسبت به، در مقایسه با، به دلیل، به علت، در، اندر، از سویی، از طرف، به جای، در عوض. [خوانش: (اَ) [په.] (حراض.)]

دیده و دندان (اَ. دِ. وَ. دَ) (ق.) با کمال میل و رغبت.

(اِ) (اِ.) (عا.) گریه، زاری. معمولاً با ترکیب اِز و جِز می آید.

شکست دادن، از بین بردن، بی نهایت خسته کردن. [خوانش: پای درآوردن (~. دَ. وَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

از

نشان‌دهندۀ ابتدای مکان: از دور به دیدار تو اندرنگرستم / مجروح شد آن چهرۀ پرحسن و ملالت (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۳)، از تهران تا اصفهان،
نشان‌دهندۀ ابتدای زمان: من از آن روز که در بند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم (سعدی)، از صبح تا شام، خرِ ما از کرگی دم نداشت،
نشان‌دهندۀ آغاز و مبدٲ چیزی (شخص، حیوان، شیء، حالت، عدد، و مانند آن)،
اثرِ، تٲلیف: گرشاسب‌نامه از اسدی طوسی است،
نسبت‌به: فرزند شما از بقیهٴ همکلاسی‌هایش زرنگ‌تر است،
از مردمِ،
دربارۀ، درموردِ، در خصوصِ، راجع‌به: از مدرسه چه خبر؟،
به‌سبب، به‌علتِ، به‌جهتِ: چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند / من موی از مصیبت پیری کنم سیاه (رودکی: ۵۱۰)، گریهٴ او از خوشحالی است،
برای بیان نوع، جنس، صنف، طبقه، و مانند آن به‌کار می‌رود: پیراهنی از پارچهٴ اعلا،
متعلق‌به، مالِ: این کتاب از من است،
۱۱. به‌وسیلۀ، با کمک، با: این وسیله از بهترین مواد اولیه ساخته شده است،
۱۲. از جملۀ، جزءِ، درشمارِ: سعدی از بزرگان شیراز است،
۱۳. از سویِ، از جانبِ، از طرف،
۱۴. نشان‌دهندۀ منشٲ چیزی: تو را عدل نوشیروان است و از تو / غلامانْت را تاج نوشیروانی (فرخی: ۳۷۱)، کارون از ارتفاعات زردکوه سرچشمه می‌گیرد،
۱۵. نشان‌دهندۀ تفکیک، تمایز، یا تشخیص: پس از قبولی در آزمون سر از پا نمی‌شناخت،
۱۶. از جهتِ، از حیث، از لحاظِ، از نظرِ: از شما دو چشم یک تن کم / وز شمار خرد هزاران بیش (رودکی: ۵۰۴)،
۱۷. نشان‌دهندۀ جزئی از یک کل: دو سال از دوران حبس می‌گذشت،
۱۸. [قدیمی] به،
۱۹. [قدیمی] در، اندر: توانگر به نزدیک زن خفته بود / زن از خواب شَلپوی مردم شنود (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۰)،
۲۰. [قدیمی] در قبالِ، درمقابلِ، در برابرِ،
۲۱. [قدیمی] بر،
۲۲. [قدیمی] به‌جای کسرۀ اضافه به کار می‌رفت: رودکی استاد شاعران جهان بود / صد یکی از وی تویی کسائی پرگست (کسائی: صحاح‌الفرس: ۴۲و۴۳)،
۲۳. [قدیمی] از روی، از سرِ، به‌حکمِ،

حل جدول

از

علامت مفعول غیرصریح

فارسی به انگلیسی

از

At, Ative _, By, Foreshadow, From, Ic _, Of, Over, Than, Via, With-

فارسی به عربی

از

انخفض، طمع، من، من قبل

گویش مازندرانی

از

روستایی در نور

فارسی به آلمانی

از

Aus, Aus, Bei, Des von, Nach, Seit, Über, Vom, Von, Von, Mit

معادل ابجد

از

8

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری