معنی اردنگی

حل جدول

اردنگی

تیپا


ضربه ای با پا

اردنگی


تیپا و پشت پا

اردنگ، اردنگی، ضربه پا، لچ، لگد

فرهنگ معین

اردنگی

(اُ دَ) (اِ.) (عا.) لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند، تیپا، ضربه با پا.

فرهنگ فارسی هوشیار

اردنگی

(اسم) اردنگ


اردنگی کردن

(مصدر) اردنگ کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

تیپا

i‌t [اسم اردنگ، اردنگی، پاسار، پشت‌پا، تک‌پا، ضربه‌پا، لچ، لگد

فرهنگ عمید

تیپا

ضربه‌ای که با سرپنجۀ پا به چیزی بزنند، تُک پا، اردنگی،

لغت نامه دهخدا

شلخت

شلخت. [ش َ ل َ] (اِ) لگدی که با پشت پا و یا سر زانو بر نرمگاه و نشستگاه کسی در بازی و یا از روی خشم و غضب زنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). اردنگ. اردنگی. زفکنه (در تداول مردم قزوین). تیپا. رجوع به شلخته و مترادفات دیگر کلمه شود.


شلخته

شلخته. [ش َ / ش ِ ل َ ت َ / ت ِ] (اِ) لگد بر نشستگاه و نرمگاه. شلخت. (از ناظم الاطباء). لگدی باشد که مردم در وقت بازی کردن با پشت پای یا سر زانو بر نرمگاه و نشستگاه یکدیگر زنند و آنرا شلخت به حذف هاء نیز گفته اند و گاهی از روی قهر و غضب هم میزنند. (برهان) (از آنندراج). اردنگ. اردنگی. تی پا. زفکنه.
- شلخته زدن، اسن. کسع. زهکونی زدن. زفکنه زدن. سرچنگ زدن. اردنگ زدن. تی پا زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شلخت شود.


تو

تو. (اِ) بمعنی پرده و ته و لا می باشد، چنانکه گویند توبرتو، یعنی پرده برپرده و لای برلای و ته برته. (برهان) (آنندراج). پرده باشد و آن را تاه و توه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). توه و تاه که لای نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی تا آید چنانکه گویند دوتو، و تا و تاه و ته و توی و لا مترادف این اند. (شرفنامه ٔ منیری). چین و تا و لا و پرده. (از ناظم الاطباء):
چهل دیبای چینی بسته در هم
دوتو درهم فکنده سخت و محکم.
(ویس و رامین).
به صدمه ٔ نفس سرد من ز گرمی تو
کز اوست خرقه ٔ نه توی آسمان یکتا.
مجیر بیلقانی.
آن پشیمانی و یارب رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج تو.
(مثنوی چ خاور ص 130).
چشم احول از یکی دیدن یقین
ناظر شرک است نه توحیدبین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمی دانی توفرق
منگر ازخود، در من ای کژباز، تو
تا یکی تو را نبینی تو دو تو.
(مثنوی چ خاور ص 254).
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتو حریر.
(بوستان).
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی.
سعدی.
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین.
سعدی.
این اطلس مرصع نه تو سپهر نیست
عکس فروغ چتر شه هفت کشور است.
بدر شاشی (ازشرفنامه ٔ منیری).
- توبرتو، لابرلا. رجوع به توبرتو شود.
- دوتو کردن چیزی را، دونیمه کردن. به دو تا کردن آنرا: ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم، گفت: از نیمه.ایاز زلف دوتو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آوردو هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. (چهارمقاله ٔ نظامی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم ترکیب شود و معنی خانه یا دیوار پس دیوار و اطاقهای متداخل را میدهد: پستو؛ اطاقی به نسبت خرد، در پس اطاق که جهت نگهداری وسایل زندگی از آزوقه و جز آن سازند.
- هفت تو، دارای هفت دیوار متداخل: چون ساکنان قلعه دیدند که قوم مورعدد، مانند مار بر مدار قلعه ٔ هفت تو نشستند و... (جهانگشای جوینی).
|| خَم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بر پشت من از زمانه تو می آید
از من همه کار نانکو می آید
جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومی آید.
خیام (از یادداشت ایضاً).
|| طبقه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): لاد؛ دیواری که گل بر هم نهند و گویند بچین برآورد است و هر تو که بر وی نهی لادی بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). پس گوشت میش فربه جوان بگیرند و یک تو گوشت می کنند و یک تو پیاز بریده و یک تو از این حبوب... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). هلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگر بر سر هلیله کنند و یک توی دیگر هلیله بنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند... و همچنین یک تو هلیله می نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). گل و شکر به طشتی یا ملاکی (؟) چوبین یا طغاری سفالین درکنند، یک تو گل، یک توشکر و یک شب بنهند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). || تار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نخ. رشته. لا:
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یکتوشد.
سنائی.
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
|| بمعنی درون هم هست که در مقابل بیرون است. (برهان). اندرون چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). داخل و اندرون، مقابل بیرون. (ناظم الاطباء):
نخفت ایرا خسک در بسترش بود
مگس در توی پیراهن درش بود.
امیرخسرو.
چون غنچه بسته ام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق نیاید به توی دل.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
گردنم از همه بلندتر است
بعد از این سر به توی خود ببرم.
باقر کاشی (از آنندراج).
صد گرگ درنده توی گله
بهتر ز عجوزه در محله.
؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از آن نترس که های و هو دارد
از آن بترس که سر به تو دارد.
؟
- توآبی، در تداول، استحمام تنها برای غسل شرعی. حمام که برای غسل شرعی روند نه برای شست وشوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توپر، انباشته. فربه.
- توپوزی، در تداول عامه، تودهنی. بر پوزه، یعنی دهان کسی زدن و وی را خاموش گردانیدن، و غالباً با زدن استعمال شود.
- تودار، کسی که راز درون خود را پیش این و آن بازنگوید. خوددار. کسی که راز دل را نگه دارد.
- تودهنی، توپوزی. رجوع به همین کلمه شود.
- توسرخ، آنچه داخل آن سرخ باشد چون هندوانه و خربزه عموماً و نوعی از ترنج باشد خصوصاً.
- توسری، بر سر کسی زدن تحقیر و یا تنبیه را.
- توسری خور، حقیر و بیچاره و ناتوان. کسی که بر اثر عجز و یا فقر و احتیاج هر گونه خواری و مذلتی را بر خود هموار سازد.
- توسری زدن، زدن بر سر کسی به جهت تنبیه یا تحقیر.
- توکونی، با پا یا زانو بر سرین کسی زدن برای بیرون راندن او. درکونی. اردنگی. و با زدن مستعمل است.
- توگود، ظرفی به نسبت عمیق و غالباً در صفت بشقاب بکار آید و مقابل آن لب تخت است، و بشقابهای توگود را معمولاً برای آش و سوپ و جز آن بکار برند.
- لبش را تو گذاشتن، خاموش شدن. شرمنده شدن.
- امثال:
توش خودش را می کشد بیرونش مردم را، باآنکه در حقیقت درویش و بی نواست چون ظاهر خود را غنی می نماید بر او رشک می برند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 564).
توی این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر (هیر و ویر، غوغا و ضوضاء باشد و زیر ابرو گرفتن عمل پیراستن ابرو با منقاش و امثال آن است)، مزاحی آمیخته به ملامت است و به کسی که در اثناء کارها و مشغله های مهم کاری ناچیز و بی ارز را از مشغول طلبد، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
توی دالان می خوابم، صاحبخانه نگذار برم (زیر پالان می خوابم، صاحبخانه نگذار برم. برم، مخفف بروم است)، نظیر: هوا ابر و گل است مهمان نمی داند برد. آسته و هموار بِرَد از کنار دیوار بِرَد (برد، مخفف برود و آسته مخفف آهسته است). (امثال و حکم ایضاً).
توی قالب است، دعوی بی جا می کنی. تو با من برنیایی. (امثال و حکم ایضاً).
توی لولهین رفتن، مجاب شدن. یا بیمناک و هراسان گردیدن. (از امثال و حکم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم اعداد آید و معنی برابر دهد، چون: دوتو؛ دوبرابر. ده تو؛ ده برابر. صدتو؛ صدبرابر:
گناه من ز نادانی دوتو شد
که نانیکو به چشم من نکو شد.
(ویس و رامین).
او [جیب راست] نیمه ٔ وتر، دوتوکرده ٔ قوس است و اگر خواهی گوی که آن عمود است که از یک سر قوس فرودآید. (التفهیم چ همایی ص 9). همچنان چیز را نیمه ٔ چیزی نام کنی و این را دوتوی او. (التفهیم).
غصه ده تو گشت، آخر چند برتابد دلی
گرچه دل سختی کش است، از سنگ و از پولاد نیست.
مجیر بیلقانی.
آنکه او تنهابه راه خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو بود.
مولوی.
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره ازتعب صدتو بود.
مولوی.
|| انجیلی (در گیلان). رجوع به انجیلی و جنگل شناسی ساعی شود. || در عبارت زیر از ذخیره، درختی است دارویی و بعید نیست که همان انجیلی باشد: بگیرند پوست درخت تو و پوست بیخ کَبَر. (باب دهم از جزو سیم گفتار پنجم از کتاب ششم ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند پوست درخت تو و عاقرقرحا و بکوبند نرم. (همان جزو از کتاب ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || قیماق را نیز گفته اند و آن پرده ای باشد که بر روی شیر بندد. (برهان). پرده و قیماقی که بر روی شیر نشیند. || پرده و حجاب. (از ناظم الاطباء).

معادل ابجد

اردنگی

285

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری