معنی اراحه

فرهنگ معین

اراحه

(مص ل.) آسودن، برآسودن، (مص م.) راحت رسانیدن، آسایش دادن، حق به حق دار دادن، رو کردن حق کسی را. [خوانش: (اِ حَ یا حِ) [ع. اراحه]]

حل جدول

اراحه

آسایش یافتن


برآسودن

اراحه


آسایش یافتن

اراحه

فرهنگ فارسی هوشیار

اراحه

‎ آسودن، آسایش دادن، گندیدگی بویناکی، هوده رسانی (هوده حق) ‎ (مصدر) آسودن بر آسودن، (مصدر) راحت رسانیدن آسایش دادن، حق به حق دار دادن رد کردن حق کسی را.


آسایش دادن

(مصدر) راحت بخشیدن اراحه.

لغت نامه دهخدا

برآسانیدن

برآسانیدن. [ب َ دَ] (مص مرکب) اراحه. (مجمل اللغه). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است: الاراحه؛ چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن. (مجمل اللغه).


اراحة

اراحه. [اِ ح َ] (ع مص) اِراحت. در باد درآمدن. || رسیدن، چنانکه خیری از کسی بدیگری. || رد کردن حق کسی را. حق بمستحق رسانیدن. حق کسی با وی دادن. (تاج المصادر بیهقی). || راحت رسانیدن. آسایش دادن. (غیاث اللغات). برآسایانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || آسودن. (غیاث اللغات). برآسودن. (تاج المصادر بیهقی). || بازگردانیدن شتران را به مُراح. شبانگاه آوردن ستور. چهارپای را شبانگاه به مأوی بردن. چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. (تاج المصادر). || شب چرانیدن ستور. بشب چرانیدن. (غیاث). || مردن. (منتهی الارب). بمردن. (تاج المصادر بیهقی). || دم سرد زدن. (منتهی الارب). نفس کشیدن. || شادمان و صاحب راحت شدن. (منتهی الارب). || دریافتن بوی. بوی چیزی شنیدن.
- اراحه صید، یافتن صید بوی مردم را.
|| اراحه ٔ ماء یا لحم، بوی گرفتن. (منتهی الارب). گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی). گنده شدن. (غیاث). گندیده شدن. (آنندراج). || بازگشتن و بجای آمدن دل بعدماندگی.


آسایش

آسایش. [ی ِ] (اِمص) اسم مصدر و مصدر دویم آسودن. راحت. استراحت. آسانی. آسودگی. دعه. وداعَت. خفض عیش. تنعم. رَوح. مقابل رنج:
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد.
فردوسی.
شما را از آسایش و بزمگاه
بیکسر تهی شد سر از رزمگاه.
فردوسی.
کنون بر تو بر جای بخشایش است
نه هنگام آرام و آسایش است.
فردوسی.
همه جامه بر تنْش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود.
فردوسی.
تا رنج کهتری بر خویشتن ننهی به آسایش مهتری نرسی. (قابوسنامه).
ای پسر آسایش من رفتن است
زآنکه قرارم بدگر مسکن است.
ناصرخسرو.
بطر آسایش... بدو [بشتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه).
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام بشاهی به و لنبک بسقائی.
خاقانی.
بهر آسایش زبان کوتاه کن
در عوضْمان همتی همراه کن.
مولوی.
خدا را بدان بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است.
سعدی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
هست اگر آسایشی زیر فلک در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته ست.
صائب.
|| سکون نفس:
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاک رای.
فردوسی.
|| مایحتاج، لوازم، اسباب آسایش:
همه راه پرپوشش و خوردنی
از آسایش بزم و گستردنی.
فردوسی.
|| عطالت. تعطل. عطلت. فراغ. فراغت. کاهلی. غنودن. سبات:
چو چندی برآمد بر این روزگار
شب و روز آسایش آمد ز کار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد ودام بودی فزون از گمان.
فردوسی.
نشاید درنگ اندر این کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ.
فردوسی.
دلم بگرفت از این آسوده کاری
که آسایش بود بنیاد خواری.
(ویس و رامین).
تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آمد تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را آنگاه نگریم. (تاریخ بیهقی). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). || سکون. بی جنبشی. آرام:
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی.
ناصرخسرو.
- آسایش جستن، استراحت.
- آسایش دادن، اراحه. اِجمام.
- آسایش کردن، آسایش گرفتن، استراحت. اسبات. اِتِّداع:
تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی.


چهارپای

چهارپای. [چ َ / چ ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) دارنده ٔ چهارپا. ذواربعه قوائم. که بر چهار پایه و قائمه استوار باشد. || چارپا؛ گروهی از حیوانات اهلی یا وحشی که بر دو دست و دو پا حرکت کنند. همچون: گاو، گوسفند، اسب، خر، استر و اشتر. ماشی (در جمع مواشی). (یادداشت مؤلف): اراحه، چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. بهیمه، چهارپای. (دهار) (تاج المصادر بیهقی): و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). و [مردم بجناک ترک] خداوندان خرگاه و قبه و چهارپای و گوسپندند. (حدود العالم). و این بربریان [به مغرب]... خداوندان چهارپایند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند.و بربریان به زر توانگرترند. (حدود العالم). دو روزشهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای به لشکر رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان فسادها رفت و چهارپای کوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چهارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50). و گوشت مرغ زود گوارنده تر از گوشت چهارپایان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و هرچه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسرائیل در خزانه و در دست کسان بخت النصر و در خزانه ٔ بهمن مانده بود با ایشان داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).و گیاه این مرغزار به زمستان بکار آید و تابستان چهارپایان را زیان دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 154).و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست. (نوروزنامه). اسپ... شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). جو توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ والقصص). و در حوالی ولایت در این سیلاب قرب سیصد آدمی از مرد و زن و بسیار چهارپای هلاک گشتند. (تاریخ سیستان). مصلحت آن بود که در طویله ٔ چهارپایان روم و ستوری نیکو بگیرم. (سندبادنامه ص 220). بیطار از آنچه درچشم چهارپایان میکرد در دیده ٔ او کشید. (گلستان): اوابد؛ چهارپایان دشتی. رجوع به چارپا و چاروا شود.

معادل ابجد

اراحه

215

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری