معنی احوال

احوال
معادل ابجد

احوال در معادل ابجد

احوال
  • 46
حل جدول

احوال در حل جدول

  • وضعیت جسمی و روحی
مترادف و متضاد زبان فارسی

احوال در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • حال، اعمال، حالات، اوضاع، سرگذشت
فرهنگ معین

احوال در فرهنگ معین

  • جمع حال. ، حال ها، وضع ها، چگونگی مزاج، کار و بار، سرگذشت. [خوانش: (اَ) [ع. ] (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

احوال در لغت نامه دهخدا

  • احوال. [اَح ْ] (ع اِ) ج ِ حَول و حال و حویل.

  • احوال. [اِح ْ] (ع اِ) ج ِ حال. چیزها که آدمی بر آن است. حالات. اوضاع. حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی. || امور و اعمال و کردار و کار و بار. || سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات:
    بشد فاش احوال شاه جهان
    به پیش مهان و به پیش کهان.
    فردوسی.
    خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). توضیح بیشتر ...
  • احوال. [اِح ْ] (ع مص) احال اﷲ الحول َ؛ تمام کرد خدا سال را. || مسلمان شدن. || محال گفتن. || خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن. || بحال دیگر شدن. || بجای دیگر شدن. احوال حول، گشتن سال بر. رسیدن سال را. یکساله شدن. || احوال شی ٔ؛ سال گشت شدن چیز. بحال دیگر یا بجای دیگر گشتن چیز. سالی برآمدن بر چیزی. (تاج المصادر). || احوال بمکانی، یکسال در آنجا مقیم ماندن. یکسال بر جائی مقام کردن. (تاج المصادر). || برات دادن. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

احوال در فرهنگ عمید

  • [جمعِ حال] = حال hāl
    کیفیت حال و وضع کسی یا جایی،
    اوضاع معیشت، کاروبار،
    وقایع، پیشامدها،
    شرح حال، سرگذشت زندگی،
    [جمعِ حَول] سال‌ها،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژه‌های فارسی سره

احوال در فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فارسی به ترکی

احوال در فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

احوال در فرهنگ فارسی هوشیار

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید