معنی اجل

فرهنگ معین

اجل

(اَ جَ لّ) [ع.] (ص تف.) جلیل تر، بزرگوارتر.

فرهنگ عمید

اجل

جلیل‌تر، بزرگ‌تر، بزرگوارتر،
بزرگ، والامقام،

زمان مرگ، مرگ،
[قدیمی] نهایت مدت چیزی،
[قدیمی] مهلت،
* اجل معلق: [عامیانه، مجاز] مرگ ناگهانی،

حل جدول

اجل

زمان مرگ، هنگام مرگ

هنگام مرگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

اجل

مرگ، موت، گاه، موعد، مهلت، وقت، هنگام

فارسی به انگلیسی

اجل‌

Death, Fate

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

اجل

نهائی

عربی به فارسی

اجل

بیدرنگ , سریع کردن , بفعالیت واداشتن , برانگیختن , سریع , عاجل , اماده , چالا ک , سوفلوری کردن

ترکی به فارسی

اجل

اجل

گویش مازندرانی

اجل

نوعی سبزی صحرایی

فرهنگ فارسی آزاد

اجلّ

اَجَلّ، جلیل تر، بزرگتر، اعظم، بزرگوارتر، مُصیبت بزرگ، اَمر بزرگ،


اجل

اَجَل، وقت معین، وقت و زمان مقرر، مدت، مهلت، انتهای عمر (جمع: آجال)،

اَجْل، سبب، خاطر، جهت، برای.




لِاَجل: بخاطر، بسبب، برای، در حدیث است که خداوند به حضرت محمد فرمود:
خَلَقتُ الخَلقَ لاَجلِکَ و خَلَقتُکَ لِاَجلی یعنی خلق کردم خلق را برای تو و خلق کردم تو را بخاطر خودم،

فارسی به آلمانی

اجل

Ultimativ [verb]

لغت نامه دهخدا

اجل

اجل. [] (اِخ) لغوی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَج َل ل] (ع ن تف) اعظم. جلیل تر. عظیم القدرتر. بزرگوارتر: زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). و اجل در شعر فارسی به تخفیف آید:
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی.
ناصرخسرو.
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
مسعودسعد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل.
مولوی.
- امثال:
اجل من الحرش، مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی).

اجل. [] (اِخ) ابوعلی، علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَ] (ع اِ) لاجلک و من اجلک، ازبهر تو.

اجل. [اِج ْ ج َ / اُج ْ ج َ] (ع اِ) بز نر کوهی و نزد بعضی ایل که گاو کوهی است.

اجل. [اَ ج َ] (ع اِ) گاه. هنگام. زمان: لکل امه اجل اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 49/10). لکل امری ٔ فی الدنیا نفس معدود واجل محدود. || زمانه. || مرگ. || زمان مرگ. نهایت زمان عمر:
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور، نک ! دانه برهنه کرده لوسانه.
کسائی.
هر آنکس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچ کس جان نبرد.
فردوسی.
جوانی و پیری بنزد اجل
یکی دان چو در دین نخواهی خلل.
فردوسی.
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است.
تو گفتی که دریا بموج اندرست
عقاب اجل سوی اوج اندرست.
فردوسی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
گفت: انااﷲ، مرا چندان زمان کن تا وصیت کنم. عبدالرحمن بخندید و گفت: ترا چندان زمان است تا آنگاه که ایزد تعالی اجل تو سپری کند. (تاریخ سیستان). اجل ناآمده مردم را حسد بکشد. (تاریخ بیهقی). در حینی که مشرف شده بود بر مدت مقرره ٔ خود و رسیده بود به اجل ضرورت خویش. (تاریخ بیهقی). عبادت کرد تا زمانی که اجل موعودش رسید. (تاریخ بیهقی). و ما را با خود برد وآن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی ونزدیک آمدن اجل. (تاریخ بیهقی).
دهان باز کرده ست بر ما اجل
تو گوئی یکی گرسنه اژدهاست.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.
ناصرخسرو.
پست نشستستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اَجَلی.
ناصرخسرو.
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
(منسوب به ناصرخسرو).
هرگز کسی بی اجل نمیرد. (قابوسنامه).
از خدا و اجل نه آگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی.
سنائی.
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
در آن یکدم دو عالم را بگیری
بحقیقت مرا اجل اینجا آورد. (کلیله و دمنه).
چون طبع اجل صفرا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه). اجل نزدیک است. (کلیله و دمنه).
نمی بینم ترا آن مردی وزور
که بر گردون روی نارفته در گور.
عطار.
گرچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها.
سعدی.
مسکین حریص در همه عالم همی رود
اودر قفای رزق و اجل در قفای او.
سعدی (گلستان).
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل برخشک نمیرد. (گلستان).
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مُرد نتواند.
اوحدی.
گل حیات من از بس که هست پژمرده
اجل نمی زند از ننگ بر سر دستار.
عرفی.
چون پیش اجل بمرد درویش
در خود بیند قیامت خویش.
اوحدالدّین.
- امثال:
اجل سگ که رسد، نان چوپان خورد.
اجل نامده قوی زره است. رجوع به امثال و حکم شود.
پیش از اجل کس نمرد:
زندگی از وصل اوست وز غم او چاره نیست
گر بکشد گو بکش پیش از اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
مثل اَجَل معلق. رجوع به امثال و حکم شود.
مور را چون اجل رسد پر برآرد.
اجل، بفتح الف و جیم در لغت، وقت معین و محدود است در زمان آینده. و اجل حیوان نزد متکلمین وقتی است که علم و اراده ٔ آفریدگار بمرگ آن حیوان در آن وقت تعلق گرفته. پس شخصی که کشته شده باشد نزد علمای عامه به اجل خود مرده و مرگ او کار خدائی بوده. و در این تقدیر الهی هیچگونه تغییری از پیش و پس شدن حادثه مجال اندیشه نیست، چنانکه خود در کلام مجید فرموده که: فاذا جاء اجلهم لایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 61/16). طایفه ٔ معتزله گویند: حدوث مرگ در مقتول از فعل قاتل سرزده و از افعال الهی نیست، چه اگر مقتول کشته نمیشد تا زمانی که تقدیر الهی اجل او را تعیین کرده بود در دنیا زنده و باقی میماند. و قاتل است که اجل را تغییر داده و مقدم داشته است. و فی شرح المقاصد: ان قیل اذا کان الأجل زمان بطلان الحیوه فی علم اﷲ تعالی کان المقتول میتاً باجله قطعا. و ان قیل بطلان الحیوه بان لایترتب علی فعل من العبد لم یکن کذلک قطعاً من غیر تصور خلاف (؟) فکان النزاع لفظیاً علی ما یراه الاستاذ و کثیر من المحققین. قلنا المراد باجله زمان بطلان حیاته بحیث لامحیص عنه و لاتقدم و لاتأخر. و مرجع الخلاف الی انه هل یتحقق فی حق المقتول مثل ذلک ؟ ام المعلوم فی حقه انه ان قتل مات و ان لم یقتل یعیش. فالنزاع معنوی - انتهی. و قیل مبنی الخلاف هو الاختلاف فی ان الموت وجودی او عدمی فلما کان الموت وجودیاً نسب الی القاتل اذ افعال العباد مستنده الیهم عند المعتزله. و اما عند اهل السنه فجمیع الاشیاء مستنده الی اﷲ تعالی ابتداء. فسواء کان الموت وجودیاً او عدمیاً ینسب موت المقتول الی اﷲ و بعض المعتزله ذهب الی ان ما لایخالف العادهواقع بالاجل منسوب الی القاتل کقتل واحد بخلاف قتل جماعه کثیره فی ساعه. فانه لم تجر العاده بموت جماعه فی ساعه. ورد بان الموت فی کلتا الصورتین متولد من فعل القاتل عندهم فلما ذا کان احدهما باجله دون الاَّخر.ثم الاجل واحد عند المتکلمین سوی العکبی. حیث زعم ان للمقتول اجلین القتل والموت و انه لو لم یقتل لعاش الی اجله الذی هو الموت و لایتقدم الموت علی الاجل عندالاشاعره و یتقدم عند المعتزله - انتهی. و زعم الفلاسفهان للحیوان اجلاً طبیعیاً و یسمی بالاجل المسمی و الموت الافترائی و هو وقت موته بتحلل رطوبته و انطفاء حرارته الغریزیتین و اجلاً اخترامیاً. و یسمی بالموت الاخترامی ایضاً و هو وقت موته بسبب الاَّفات و الامراض. هکذا یستفاد من شرح المواقف و شرح العقاید و حواشیه. و یجی ٔ ایضاً فی لفظ الموت فی فصل التاء من باب المیم - انتهی. || نهایت مدت ادای قرض. || مدت و مهلت هرچیز:
این کری را مدتی داد و اجل
تا در این مدت کنی در وی عمل.
مولوی.
ج، آجال. || مؤیدالفضلاء و شعوری بنقل از شرفنامه آن را بمعنی آروغ نیز آورده اند و آن غلط است و آجُل با الف ممدوده و ضم جیم صحیح است. رجوع به آجُل شود.
- ضرب الاجل، تعیین وقت برای ادای دین و جز آن.

اجل. [اَ ج َ] (ع ق) آری. نعم. چرا. اَجل در جواب تصدیق بهتر است و نعم در جواب استفهام.

اجل. [اِ] (ع اِ) درد که از ناهمواری بالین در گردن بهم رسد. (منتهی الارب). دردمند گشتن گردن. (زوزنی). || گله ٔ گاوان وحشی. || گله ٔ شتران. || گله ٔ آهوان. ج، آجال.

اجل. [اَ] (ع مص) شور انگیختن. (تاج المصادر) (زوزنی). بد کردن با. برانگیختن شر بر. || کسب کردن و گردآوردن مال و حیله کردن برای اهل خود. || دوا کردن درد گردن. || بازداشتن کسی را.

اجل. [اَ ج َل ل] (اِخ) کمال الدین (سید...). خوندمیر در حبیب السیر ج 2 ص 264 آرد: و فی شهور سنه تسع و ثمانین و ثمانمائه... (889 هَ.ق.) فرمان خاقان عالیجاه [سلطان حسین میرزا] نفاذ یافت که امیر محمد امین عباسی و امیر سلطان احمد چوکانچی و امیر درویش محمد سوجی به استراباد شتافته بضبط جهات خواجه فخرالدین پردازند و اولاد واقرباء و وکلای آن جناب را مؤاخذ و مقید سازند و امرای عظام به جرجان رفته. امیر مغول دو سه روزی در تمشیت آن مهم با ایشان موافقت نمود. آخرالامر بواسطه ٔ تخیلات نفسانی و تسویلات شیطانی عصابه ٔ عصیان و نافرمانی بر پیشانی بسته... بدست بیشرمی ابواب فتنه و فساد برگشاد و عالیجناب سیادت پناه نقابت قباب، سید کمال الدین اجل را که بعلو نسب و طهارت ذیل اتصاف داشت و بگذاردن حج اسلام فایز شده و هشتادوچهار مرحله از مراحل زندگانی طی نموده بود، بدرجه ٔ علیه ٔ شهادت رسانید.

اجل. [] (اِخ) علی بن منصور. یاقوت در معجم الادبا آرد: علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی المعروف بالأجل اللغوی مکنی به ابوعلی. اصل وی از اصفهان و مولد و منشاء او بغداد است. او عالم فاضل لغوی و فقیه و کاتب و به نظامیه مقیم بود و نزد ابن العصار و ابوالبرکات الانباری و جز آنان قرائت کرد و بر مذهب شافعی در نظامیه درس فقه میگفت و من در زمانش کسی را نظیر او در علم لغت نشناسم. وی مرا حدیث کرد که در کودکی هر روز نصف جزء خمس قوائم از کتاب مجمل اللغه ٔ ابن فارس را کتابت و سپس از بر و بر علی بن عبدالرحیم السلمی المعروف به ابن العصار قرائت میکرد تا کتابت و حفظ کتاب را بپایان رسانید و اصلاح المنطق را در کمترین مدت بیاد گرفت و بجز اینها از کتب لغت و فقه و نحو را از برکرد و بیشتر کتب ادب را مورد مطالعه قرار داد و او بسیاری از اشعار و اخبار را حفظ داشت و نیکومحاضره بود و لکن تصدی اِقراء نمیکرد. مولد او را547 هَ. ق. گفته اند و این اشعار از اوست:
فؤاد معنی بالعیون الفواتر
و صبوه باد مغرم بالحواضر
سمیران ذادا عن جفون متیم
کراها و باتا عنده شر سامر.
و نیز او راست:
لمن غزال بأعلا رامه سنحا
فعاود القلب سکر کان منه صحا
مقسم بین اضداد فطرته
جنح و غرته فی الجنح ضوء ضحا.
رجوع بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 5 ص 423 شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

اجل گردیده

(صفت) اجل گشته اجل رسیده


اجل گشته

(اسم صفت) اجل گردیده اجل رسیده

معادل ابجد

اجل

34

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری