معنی اثر بیدل

حل جدول

اثر بیدل

نکات


داوود بیدل

کارگردان فیلم روزگاری عشق و خیانت


بیدل دهلوى

پارسى گوى هند

لغت نامه دهخدا

بیدل

بیدل. [دِ] (ص مرکب) (از: بی + دل) که دل ندارد. (یادداشت مؤلف). دل از کف داده:
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه ٔ من فرخارست.
بوالمعشر.
بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی...
(ویس و رامین).
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.
سوزنی.
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم.
حافظ.
|| عاشق شیدا. (آنندراج). بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء). عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده:
که پرورده ٔ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان.
فرخی.
چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
(ویس و رامین).
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم.
ناصرخسرو.
با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن.
ناصرخسرو.
چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری.
سوزنی.
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
نعره ٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی.
سعدی.
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول.
سعدی.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم.
حافظ.
ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.
حافظ.
خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی.
حافظ.
- بیدل افتادن، بیدل شدن:
بمن ده که بس بیدل افتاده ام
وزین هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود.
- بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن:
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر.
فرخی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب بخانه ٔ خمار بگذرد.
سعدی.
و رجوع به بیدل شود.
- بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن:
نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت.
سعدی.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
|| (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد.
حافظ.
|| آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء). دلخسته. (آنندراج). گرفته. دلتنگ. غمناک:
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستش نبود اندرین مرز و بوم.
فردوسی.
چو این دوسر افکنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد.
فردوسی.
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد.
فرخی.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی.
منوچهری.
تو یار بیدلان و بیکسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی.
(ویس و رامین).
ملک اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی که بیدلند حشم.
مسعودسعد.
اگرچه نیستی غمخوار کارم
بدینسان بیدل و غمگین مدارم.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را بوعده دل دادند.
نظامی.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 26).
- بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن:
حشم ولشکر بیدل شده بودند همه
از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر.
فرخی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
|| بیهوش. پریشان خاطر:
بهشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نه ای حقا که هستی.
نظامی.
|| مجنون. (آنندراج). معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف). نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء). ضعیف القلب. (ناظم الاطباء):
مرا بیدل و بیخرد یافتی
بکردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
و او را پیش از آنک اندیشه ٔ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای.
نظامی (خسرو و شیرین).
- بیدل شدن، دیوانه شدن:
گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی
فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی.
عنصری.
|| بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج). جبان. (زمخشری). هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان). کم دل. کم جرأت. ترسنده:
رخ جنگی سیاه از گرد تیره
دل بیدل بسان بید لرزان.
ناصرخسرو.
سپه را چو دلداد خسرو بسی
که بیدل نبایدکه باشد کسی.
نظامی.
- بیدل شدن، ترسو و بددل شدن:
اگر بیدل شود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه.
(ویس و رامین).

بیدل. (اِخ) جان. (1615-1662 م.) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان. در نتیجه ٔ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیده ٔ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت. (دایره المعارف فارسی).

بیدل. [دِ] (اِخ) ابوالمعالی میرزا عبدالقادربن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هَ. ق. (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هَ. ق. (1720 م. روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هَ. ق. بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هَ. ق. در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکراﷲ و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هَ. ق. در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود.


بیدل شیرازی

بیدل شیرازی. [دِ ل ِ] (اِخ) شهرت سید میرزا محمدرحیم ملقب به فخرالدوله متخلص به بیدل شاعر و طبیب ایرانی. ندیم و طبیب فتحعلیشاه قاجار (سلطنتش 1212 تا 1250 هَ. ق.) متوفی در شیراز. پدرش میرزا سید محمد طبیب اصفهانی بود و به درخواست کریم خان زند در شیراز سکنی گزید. بیدل ظاهراً در اوایل سلطنت محمد شاه قاجار در قم درگذشت. (دایره المعارف فارسی). و نیز رجوع به مجمعالفصحاء ج 2 ص 82 شود.


بیدل نیشابوری

بیدل نیشابوری. [دِ ل ِ ن َ / ن ِ] (اِخ) مؤلف مجمع الفصحاء نویسد: از نجبای نیشابور و نام او محمدامین بیک بوده است و طبع شعر داشته. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 82).


بیدل کرمانشاهی

بیدل کرمانشاهی. [دِ ل ِ ک ِ] (اِخ) محمدبن میرزا علی محمد اصلش از چلاب مازندران و از بنی اعمام میرزا علیقلی متخلص به اقبال. در ایام کودکی پدرش او را برای تحصیل علوم عربی و ادبی به کرمانشاه برد بعد از پدر بمنصب سررشته داری و مباشری آتشخانه و نظام موروثی منصوب گردید. در زمان مؤلف مجمع الفصحاء حیات داشته و مسئول فوجی از افواج کرمانشاه بوده است. طبع شعر داشت و کتابی بنام دبستان ماتم مشتمل بر سه مجله در مراثی و نیز رساله ای در عروض و مثنوی موسوم به عسر و یسر در نظم حکایات و فرج بعد شده از آثار اوست. (از مجمعالفصحاء ج 2 ص 75).


اثر

اثر. [اَ ث َ] (ع مص) بر اثر ماندن. در عقب ماندن. || نقل کردن حدیث. روایت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || برگزیدن.

فرهنگ عمید

بیدل

ترسو،
دلتنگ، افسرده،
دلداده، دلباخته، عاشق، شیدا،
بی‌صبر، بی‌قرار،

فرهنگ فارسی هوشیار

بیدل

افسرده، دلباخته، ترسو

فرهنگ معین

بیدل

آزرده، عاشق، دلداده. [خوانش: (دِ) (ص مر.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌دل، بیدل

دل‌باخته، دل‌داده، شیدا، دل‌رمیده، شیفته، رمیده‌دل، مفتون، عاشق،
(متضاد) دلدار، دلبر، آزرده، افسرده، دلتنگ،
(متضاد) پرنشاط، ترسو، جبون، کم‌دل،
(متضاد) دلیر، پردل

فارسی به عربی

اثر

اثر، اثر علیه، اخدود، اشاره، انطباع، بقیه، تاثیر، ختم، خلیع، علامه، کفاءه، مسار، نتیجه، نمو

معادل ابجد

اثر بیدل

747

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری