معنی ابامحمد

لغت نامه دهخدا

ابامحمد

ابامحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نام مهتر آدم علیه السلام بود آنگاه که در بهشت بود. (بنقل مؤیدالفضلا از رساله ٔ حسین شاهی). و بر اساسی نیست.


عبقسی

عبقسی. [ع َ ق َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم فراس المکی العبقسی، مکنی به ابوالحسن، از جعفر دبیکی و ابامحمد مقری و جز آنان حدیث شنید و ابوعلی شافعی و جز وی از او روایت کنند. (از اللباب ج 2 ص 116).


ضعیف

ضعیف. [ض َ] (اِخ) سمعانی در انساب گوید: ابومحمد عبداﷲبن محمد الضعیف ظنی، انه من اهل الکوفه روی عن عبداﷲبن نمیر روی عنه عمربن سنان الطائی و غیره و هکذا ذکره ابوحاتم بن حیان فی کتاب الثقات قال و انما قیل له الضعیف لایقانه و ضبطه هذا قول ابی حاتم و سعمت انه انما قیل له الضعیف یعلی فی بدنه لنحافته و دسته (؟) لا انه ضعیف فی الحدیث و قال ابوحاتم الرازی عبداﷲبن محمد الضعیف صدوق من اهل طرسوس اصله بغدادی سمعت اباالعلاءاحمدبن محمدبن الفضل الحافظ بجامع اصبهان انا ابوالفضل محمدبن طاهر المقدسی الحافظ اجازه سمعت ابااسحاق الحبال بمصر یقول سمعت ابامحمد عبدالغنی بن سعید الحافظ یقول رجلان جلیلان لحقهما لقبان لایستحقان معویهبن عبدالکریم الضال و انما ضل فی طریق مکه و عبداﷲبن محمد الضعیف و انما کان ضعیفاً فی جسده لا فی حدیثه و قد افردنا لهما جزازه. (انساب سمعانی ورق 362).


زاغولی

زاغولی. (اِخ) محمدبن حسین بن محمدبن حسین ازدی مکنی به ابوعبداﷲ پنجدهی [پنج دهی] زاغولی منسوب به زاغول از قراء پنج ده مرورود است. نزد سمعانی بزرگ تحصیل فقه کرده و ابوسعد سمعانی از او روایت دارد و صاحب لباب ترجمه اش را آورد و گوید وی در 559 درگذشت. وی تألیفی بنام قیدالاوابد مشتمل بر فقه، تفسیر، حدیث، لغه در 400 جلد پرداخته است. (از تاج العروس). یاقوت آرد: محمدبن حسین ارزنی مکنی به ابی عبداﷲ منسوب است به زاغول مرورود. (از معجم البلدان). سمعانی آرد: وی چندی در مرو بسر برد و در آنجا فقه را از پدرم و موفق بن عبدالکریم رحمهمااﷲ فرا گرفت سپس به قریه ٔ نوس به ارنجان رفت. وی مردی بود صالح فاضل نیکوسیرت و زندگی به آسودگی و قناعت میگذرانید. در علم حدیث و طریق روایت (رجال) دارای اطلاعاتی عمیق بوده و همه عمر را در طلب این علم میکوشید. در کتب ادب نیز مطالعاتی کرد و سلسله مؤلفاتی شاید در حدود400 مجموعه بنام قیدالاوابد پرداخت و همه علوم را درآن با نظم و ترتیب خاصی گرد آورد. وی به نیشابور و هرات سفر کرد و در هرات از ابوالفتح حنفی و اباعبداﷲبن عیسی بن شعیب بن اسحاق سجزی و اباسعد محمدبن ابی الربیع الخیلی در مرورود از ابامحمد عبداﷲبن حسن طبسی حافظ و ابا محمد حسین بن مسعود بغوی فراء و در مرو از پدر من و از ابوسعید محمدبن علی بن محمد دهان و گروهی دیگر حدیث فرا گرفت. من خود درباره ٔ کوششهای وی برای آموختن علم نزد مشایخ داستانهای بسیاری شنیده ام. بارها وی را از زادگاهش پرسیدم و او میگفت بدرستی نمی دانم. زاغولی در سالخوردگی نیز بر طلب علم حرصی فراوان داشت و پیش از 408 متولد شده بود. (از انساب سمعانی). ذهبی آرد: حافظالبرکه ابوعبداﷲ حسین بن محمدبن حسین بن علی بن یعقوب مروزی ازدی است و زاغون قریه ای است یا محله ای است از بنجدیه (پنج ده). از ابوالفتح بصری روایت کرده است. (از تذکره الحفاظ ج 3 ص 127).


اسحاق

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان الاسرائیلی مکنی به ابویعقوب و مشهور به اسرائیلی. وی طبیب و فاضل و بلیغ و عالم و مشهور به حذاقت و معرفت و نیکوتصنیف و عالی همت بودو از مردم مصر است و در آغاز امر کحالت میورزید و سپس در قیروان ساکن شد و ملازمت اسحاق بن عمران کرد و نزد او تلمذ کرد و طبابت خاص امام ابامحمد عبیداﷲ المهدی صاحب افریقیه داشت و در منطق بصیر و از انواع معارف حظی داشت و بیش از یکصد سال مجرد بزیست. او را گفتند: ایسرک ان [یکون] لک ولداً. قال: اما اذ صار لی کتاب الحمیات فلا، و منظور او آن بود که بقاء ذکر وی بکتاب حمیات بیش از بقاء ذکرش بفرزند است و ازو روایت کرده اند که گفت: مراچهار کتاب است که ذکر مرا بیش از فرزند زنده دارد وآن چهار: کتاب الحمیات و کتاب الاغذیه و الادویه و کتاب البول و کتاب الاسطقسات است. وفات وی قریب بسال 320 هَ. ق. بود و احمدبن ابراهیم بن ابی خالد معروف به ابن الجزار در کتاب اخبارالدوله در ابتداء دولت امام ابی محمد عبیداﷲ المهدی که از مغرب ظهور کرد گوید: اسحاق بن سلیمان المتطبب مرا حدیث کرد که چون بمصر بر زیادهاﷲبن الاغلب درآمدم او را در لشکرگاه اریس یافتم و بسوی او رفتم. وی چون از ورود من آگاه شد مرا پانصد دینار فرستاد تا بدان زاد سفر ساختم و در ساعت وصول نزد او رفتم و امیر را درود گفتم و رسم خدمت چنانکه شایسته ٔ ملوک است، بجای آوردم. مجلس او را کم وقر دیدم و حب لهو و مضاحک را بر او غالب یافتم. پس ابن خنبش معروف بیونانی آغاز سخن کرد و مرا گفت: تقول ان الملوحه تجلو؟ گفتم: نعم. گفت و تقول اِن الحلاوه تجلو؟ گفتم: نعم. گفت فالحلاوه هی الملوحه و الملوحه هی الحلاوه. گفتم الحلاوه تجلو بلطف و ملائمه و الملوحه تجلو بعنف. پس مکابره دراز کشید و راه مغالطه پیش گرفت. چون چنین دیدم گفتم تقول انت حی ؟ گفت نعم. گفتم: والکلب حی ّ. گفت: نعم. گفتم: فانت الکلب و الکلب انت. پس زیادهاﷲ بسیار بخندید دانستم که بهزل بیش از جدّ راغب است. اسحاق گوید: چون ابوعبداﷲ داعی المهدی به رقاده رسید مرا بخویش خواند و تقرب بخشید و او در کلیه سنگ داشت و من وی را با داروئی که عقرب های محرقه داشت معالجه کردم. روزی با گروهی از کتامه نشسته بودم آنان انواع علل را از من بپرسیدند و هرچه پاسخ دادم نفهمیدند. گفتم شما گاوانید و از انسانیت بجز نام ندارید. این خبر به ابی عبداﷲ برداشتند. پس چون نزد او شدم مرا گفت: تقابل اخواننا المؤمنین من کتامه بما لایحب و باﷲ الکریم لولا انک عذرک بانک جاهل بحقهم و بقدر ما صار الیهم من معرفه الحق و اهل الحق لاضربن عنقک. اسحاق گوید: او را مردی یافتم بجد که هزل را بدو راه نبود. (عیون الانباء ج 1 صص 36- 37). و ابن البیطار ازو روایت آرد، از جمله در ذیل آس و ارز و زعفران و ضرو و بیشتر از او به کلمه ٔ اسرائیلی مطلق قناعت کند و نام او را در ذیل شرح کلمه ٔ جمّیز آورده است. در تتمه ٔ صوان الحکمه ترجمه ٔ اسحاق بن سلیمان آمده: قال: من تناول الطین یسدر العین و یصفر اللون و یبخر الفم و یحفر الاسنان. و قال: عجبت لمن اقتصد فی اکل الخبز الحنطی و اللحم الحولی و احترس الهواء الوبی و الماء الردی ّ کیف یمرض. (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 9). و رجوع بکشف الظنون ذیل کتب مذکوره شود.


غاتفر

غاتفر. [ف َ] (اِخ) نام شهری است از ترکستان که در آنجا خوبرویان بسیار باشند و در آن سرزمین سرو خوب شود. (فرهنگ جهانگیری). شهری است که دراو سرو بسیار بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). شهری است در ترکستان که زیبارویان بسیار دارد و در شهرمزبور سروهای موزون و لطیف بسیار است. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 179). || شهری است که درآن سرو بغایت نیکو آید. (فرهنگ خطی). نام شهری است از ترکستان خوبان خیز. (غیاث از لطایف). غاتقر با قاف بر وزن کاشغر، نام شهری است از ترکستان که در آن سرزمین درخت سروآزاد و مشک خوب و صاحب حسنان مرغوب بهم میرسد؛ و نام محله ای هم هست از محلات سمرقند. (برهان قاطع). هدایت در مقدمه ٔ انجمن آرا در اشتباهات برهان گوید: «غاتفر به فاء در جهانگیری و رشیدی و مننسکی به اسناد فرهنگ شعوری آمده و در برهان با قاف «غاتقر» آورده ». درلغت فرس (ص 161) غاتفر (با تاء و فاء) آمده و در غیاث همین صورت اصح دانسته شده، اما در معجم البلدان آمده: «غانفر، بعدالالف نون بالتقاء الساکنین ثم فاء مفتوحه و آخره راء، و هی محله بسمرقند». بارتولد (ترکستان 86، 90) «غاتفر» را محله ای از سمرقند یاد کرده است. (نقل از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). صاحب آنندراج گوید: اینکه صاحب برهان غاتقر به قاف نوشته صحیح نیست. و بعضی هم گفته اند نام شهری است و ظاهراً آن محله را بنام آن شهر خوانند ولی صاحب انساب سمعانی غاتفر را یکی از محلات بزرگ سمرقند داند: الغاتفری بفتح الغین و سکون التاء المعجمتین و الفاء و فی آخرهاالراء، هذه النسبه الی موضع بسمرقند فی نفس البلد یقال له رأس قنطره غاتفر و هی محله کبیره حسنه، منها ابوالفضل احمدبن محمدبن اسحاق بن ابراهیم بن یوسف بن اسحاق بن ابراهیم الغاتفری الصفار من اهل غاتفر، کان سمع الکثیر من عبداﷲبن مسعودبن کامل و احتقر و کان ثقه فی الروایه سمع منه ابواسعد الادریسی و کانت ولادته فی ربیع الاَّخر سنه 310 و مات سنه 378 هَ. ق. و ابوالفضل محمدبن احمدالغاتفری روی عن احمدبن علی الافطح مستقیم الحدیث روی عنه ابراهیم بن حمدویه الاستجی. و ابومحمدبن ابی بکربن ابی صادق الغاتفری امام فاضل صالح کثیر العباده و المجاهده سمع ابابکر البلدی و ابامحمد القطرانی و غیرهما. سمعت منه بسمرقند ثم قدم علینا مروحاجاً و توفی فی المحرم سنه 669- انتهی. بنابراین معلوم شد که محله ٔ مزبور به «رأس قنطره » مشهور بوده. اینکه مؤلفان جهانگیری، غیاث، رشیدی، برهان و سراج و آنندراج غاتفر را محله ای از سمرقند دانسته اند که سرو آن بخوبی مشهور است صحیح است ولی غاتفر شهری از ترکستان سروخیز و حسن خیز از نام محلت سمرقند مذکور در فوق جدا نیست:
از روی تو سرای تو گشته ست چون بهشت
وز قامت تو کوی تو گشته ست غاتفر.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ وبوی
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران (از آنندراج).
خانه به ماه عارض تو گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود.
مسعودسعد.
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر.
مسعودسعد.
قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی. (ص 20 چهارمقاله چ لیدن).
نازنین سرو ناز درنگرش
که برد سجده سرو غاتفرش.
شهاب الدین ابورجای غزنوی (از آنندراج و مجمع الفصحاء).
دهقان امام غاتفر ای مهتر سره
در منت تواند چه زیرک چه غتفره
آزاد و سرفرازی چون سرو غاتفر
بر خواجه زادگان سمرقند یکسره
دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش
شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره.
سوزنی.
شوم بر غاتفر عاشق اگر معلوم من گردد
که زیبائی چو بالای تو سرو غاتفر دارد.
مجدالدین رشید عزیزی (از لباب الالباب عوفی ج 1).
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی و زرگر فرد شد
گفت و گوی او کدام است و گذر؟
او سرپل گفت و کوی غاتفر.
مولوی.
زی مرز غاتفر به سیاحت چرا رویم
هر جا تو پرده برفکنی غاتفر شود.
قاآنی.
|| نام یکی از پهلوانان تورانی باشد. (جهانگیری) (آنندراج) (شعوری) (برهان):
گوی غاتفرنام سالارشان
به رزم اندرون نامبردارشان.
فردوسی.
چنین گفت با سرکشان غاتفر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی (از جهانگیری).
و در فهرست لغات ولف آمده: نام حکمران اهالی هیتال:
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آوریده گروه.
فردوسی.


ابوعلی

ابوعلی. [اَ ع َ] (اِخ) مسکویه یا مشکویه احمدبن محمدبن یعقوب مسکویه. جد او یعقوب خازن ری بود. ابن ابی اصیبعه گوید: کان ابوعلی مسکویه فاضلا فی العلوم الحکمیه متمیز افیها خبیرا بصناعه الطب جیداً فی اصولها و فروعها. در بدایت عمر از پیوستگان وزیر معزالدوله دیلمی ابومحمد مهلبی و خازن کتب او بود و پس از او نزد ابن العمید و پسرش ابوالفتح ذوالکفایتین وزیر رکن الدوله ٔ بویهی تقرب و اختصاص تمام داشت. آنگاه که ابوالفتح کشته شد او به خدمت عضدالدوله مخصوص گشت و سمت منادمت و خازنی او یافت. قفطی گوید او تا 420 هَ. ق. حیات داشت و حاجی خلیفه و نیز یحیی بن منده بنقل یاقوت وفات او را در 421 هَ. ق. نوشته اند. در کتاب منتخب صوان الحکمه ابی سلیمان سجزی آمده است: ابوعلی احمدبن محمدبن مسکویه قد صحب الوزیر ابامحمد المهلبی فی ایام شبیبته ثم اتصل من بعد ذلک بخدمه الملک عضدالدوله الی ان فارق عضدالدوله الدنیا و اما تحرم [کذا] بصحبه الاستاذ الرئیس ابی الفضل بن العمید و ابنه ابی الفتح ذی الکفایتین و الملک صمصام الدوله و من بعد ذلک کونه فی الحضره العالیه بالری و تخصیصه بسائر الاکابر الی وقتنا هذا فمما لایحتاج الی شرح لاشتهاره و له کتب فی جمیع الریاضیات و الطبیعیات و الالهیات و الحساب و الصنعه و الطبایخ و غیر ذلک مما ترکته و لم انقله لکثرته و کان ذلک مع البلاغه الجیده والخط الحسن و لطف الصنعه. و ایاه قصد ابوحیان التوحیدی بمسائله التی یسمیها الهوامل فاجابه عنها بالاجوبه التی سماها الشوامل. و قصه فضائله و احواله و سیره تستدعی طولا. و سپس نبذه ای از گفته های او رضی اﷲ عنه بطورنمونه آورده است: اما الدعاء فانه تعرض للاجابه، لا لان اﷲ یفعل عند ذلک ما لایفعله قبله و لا لانه ینفعل ای یسمع بنحو من الانفعال او یرق ّ او یلحقه شی ٔ مما یلحقنا بل هو منزه عن جمیع هذا و لکن السبب فی الاجابه اننا اذا دعونا فی خلوه و خلوص سریره عطلنا حواسنا عن وجه الانفعالات فتوفرنا علی الانفعال الذی یخص بقبول اثرالباری فحینئذ یأتی ذلک الامر الذی استعددنا له و بهذا النحو من الفعل نستخرج المسائل العویصه و نقول الشعر و نتذکر و نتفطن و ما اشبه ذلک... فکذا یکون الدعاء والاجابه. و قال ایضا: قدبین ان الذین یزعمون بقاءالنفس هم طبیعیون بعد و جسمیون الا انهم یناقضون و یخلطون لذهاب و همهم الی ان النفس تبقی عن الجسم و هی ذات تمیز من الذات الاخری التی هی هی و اظنهم یتوهمون لها امکنه و یتصورونها کذلک و ان لم یطلقوا قولا.
و قال: سبب الجزع هو کثره نظرنا فی الجزئیات و الحسیات و ذلک الجوهر الشریف الذی فینا لانظر فیها باللذات فاذا توهمنا فقدان الحسیات و اشفقنا علیها فعرض لنا الجزع من الموت و لهذا نجد الفلاسفه یقولون: امت الاراده لان الموت الارادی هو التدرب فی هجر الحسیات و الملاذ الجسمیه و اطراح الشهوات و التصرف معالعقل و العقلیات و اذا انصرف الانسان بجمیع قواه او باکثرها الی هذاالمعنی لم یلذّ الا بها ولم یشتق الی الجزئیات و الحسیات و یکون کانه مفارق لها و ان کان متصلا بها و ملابسا لها و یکون حینئذ غیر خائف من الموت ولا هائب له و یصیر من الاَّمنین و الفائزین و فی جوار اﷲ الذی لیس فیه خوف ولا اسف.
و قال فی الخواطر ایضا: ماالذی یشککنا فی دوام وجودالجوهر و انه لاضد له و الذی لاضد له لایفسد و انه غیر مکون من حیث هو جوهر و فی ان ّ النفس جوهر بجهه و عرض بجهه فاما ذاته و انیته فجوهر و اما کونه متمما فعارض عرض له و العرض یفسد لامحاله. فاما الجوهر فلاسبیل ان یتوهم له فساد فمن این تسلطالشک علی من یظن ان ذات النفس تتلاشی و تضمحل و هل یمکن ان تکون ذاته عرض (ظ: عرضاً) و هو معطی الحیوه و المتحرک من ذاته و العاقل لذاته فان هذه الثلاث الخواص هی للنفس تخصها - انتهی.
و از افسانه هائی که در اطراف نام این مرد هست یکی این است که روزی شیخ الرئیس به مجلس درس او درآمد و جوزی نزد وی افکند و گفت مساحت این جوزبشعیرات تعیین کن و ابوعلی جزوی از کتاب اخلاق نزد وی انداخت و گفت تو کمی در اصلاح اخلاق خویش کوش تا من جوز را مساحت کنم و شیخ الرئیس در بعض از مصنفات خویش گوید: من این مسئله را بر سبیل محاضره با ابوعلی درمیان آوردم و او بدشواری فهم میکرد و مکرر اعاده کردم و فهم نکرد آخر وا گذاشتم. و یاقوت گوید: او در اول دین مجوسی داشت و سپس مسلمانی گرفت. بعضی گفته اندقبر ابوعلی باصفهان در محله ٔ خواجوست. مؤلفین نامه ٔ دانشوران قصه ٔ فرار ابوعلی بن سینا و ابوسهل مسیحی را بالفاظه نسبت به ابوعلی مسکویه کرده اند و با اینکه نامی هم از چهارمقاله و انتساب این حکایت به ابوسهل مسیحی برده اند ذکری از مأخذ نکرده اند و نمیدانیم مأخذشان چه بوده است. او راست: کتاب تجارب الامم و تعاقب الهمم در تاریخ تا سنه ٔ 372 هَ. ق. و این کتاب نفیسترین کتب تاریخ است و درخور آن است که یکی از فضلای عصر آن را بفارسی ترجمه کند. دیگر کتاب تهذیب الاخلاق و تطهیرالاعراق در علم اخلاق که در وصف او گفته اند:
بنفسی کتاب حاز کل فضیله
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد ابرز الحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهاره قاضیا
به حق معناه و لم یک مائنا
لقد بذل المجهود ﷲ دره
فما کان فی نصح الخلائق خائنا.
و همین کتاب است که خواجه نصیرالدین طوسی بترجمه ٔ آن با تصرفی پرداخته و نام اخلاق ناصری بدان داده است. دیگر از کتب او کتاب جاویدان خرد است که بر اسلوب جاویدان خرد هوشنگ تألیف شده و کتاب آداب العرب و الفرس. کتاب ترتیب السعاده یا ترتیب العادات. کتاب السیاسه. کتاب ندیم الفرید یا انس الفرید. کتاب الفوز الاکبر. کتاب الفوز الاصغر. کتاب الجامع. کتاب مختار الاشعار. کتاب مجموعه الخواطر. کتاب المستوفی و آن مختاری از اشعار است. کتاب السیر. ورجوع بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 88 شود.

حل جدول

ابامحمد

کنیه امام حسن مجتبی (ع)

کنیه امام حسن عسکری (ع)

کنیه امام حسن عسگری (ع)


کنیه امام حسن عسگری (ع)

ابامحمد


کنیه امام حسن مجتبی (ع)

ابامحمد


کنیه امام حسن مجتبی(ع)

ابامحمد


کنیه امام حسن عسکری(ع)

ابامحمد


کنیه امام حسن عسگری(ع)

ابامحمد

معادل ابجد

ابامحمد

96

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری