معنی اباحت

لغت نامه دهخدا

اباحت

اباحت. [اِ ح َ] (ع مص) اباحه. مباح کردن. حلال کردن. جائز داشتن. روا شمردن. حلیت. جواز. روائی. دستوری. رخصت. مقابل حَظْر و تحریم و منع:
کاین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفلس قلاش شد.
مولوی.
|| غارت کردن. || از بیخ برکندن. || ظاهر کردن راز.


اباحه

اباحه. [اِ ح َ] (ع مص) رجوع به اباحت شود.


اسماعیل

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نام مردی صاحب مذهب اباحت که در دین وی نره ٔ اسب پرستیدندی و اسماعیلی بدو منسوب است (؟). (شرفنامه ٔ منیری) (مؤیدالفضلاء).


زبیر

زبیر. [زُ ب َ] (اِخ) ابن شعشاع. از راویان حدیث بود. وی از پدرش روایت کند و عبدالصمدبن عبدالوارث بوسیله ٔ طلحهبن حسین از او نقل حدیث کند. (از الجرح والتعدیل ص 583 و 584). ابن حجر آرد: ابن حبان او رادر زمره ٔ ثقات آرد و هم اوست که روایتی در اباحت گوشت خران اهلی از حضرت علی (ع) نقل کرده است. عبدالصمد توزری بوسیله ٔ طلحهبن حسین از زبیر از علی (ع) روایت دارد. ابن حبان پدر زبیر را در ثقات یاد نکند بنابراین ابن شعشاع جزو ضعفا است. (از لسان المیزان).


لشکری

لشکری. [ل َ ک َ] (اِخ) نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه ٔ محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هَ. ق. با غلبه ٔ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده ٔ بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعه ٔ ماربین رسید احمدبن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد:
جاء اللعین اللشکری بعصبه
مخذوله مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلغی صائب
مازال ینفذفی الطغاه مسدداً
فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناه او وحوشاً اُبَّدا
لما رأیت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا
فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده
واللیث یحمی خیسه متفردا.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 84).


طاهر

طاهر. [هَِ] (اِخ) ابن مسلم علوی. پدر حسن نامی است که هنگام ظهور تاهرتی یکی از دعات باطنیان که در اثناء آنکه مردم را به الحاد و پیروی باطنیان دعوت میکرد خود را بسمت سفارت از طرف سلطان مصر به دربار سلطان محمود غزنوی معرفی کرد، و چون در آن هنگام سلطان مشغول قلع و قمع ملحدان و باطنیان بود، از تاهرتی بدگمان شد و فرمان داد از احوال او استکشاف کنند، در آن حال کتبی چند از صحائف اهل باطن در میان اوراق تاهرتی یافتند. بالنتیجه مجلسی خاص از اعیان ائمه و قضاه حاضر کردند و حسن بن طاهربن مسلم علوی از شاهدان آن محضر انتخاب شد. و به دلیل و برهان ثابت کرد که تاهرتی علوی نیست، و تعیین او نیز به سفارت از طرف سلطان مصر حقیقت نداشته، و به اباحت خون او فتوی داد. سلطان نیز حکم تاهرتی، با حسن انداخت، و حسن او را بکشت. (تاریخ یمینی صص 398- 402).


دم خوردن

دم خوردن. [دَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا): این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفته ٔ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف): اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه).
حوری ازکوفه به کوری ز عجم
دم همی داد و حریفی می جست
گفتم ای کور دم حور مخور
کاو حریف تو به بوی زر تست
هان و هان تا زخری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست.
خاقانی.
عارفانه بزی اندر ره شرع
از اباحت دم فرغانه مخور.
خاقانی.
ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم
که در میانه ٔ دقم پدید شد آماه.
نجیب الدین جرفادقانی.
ابوموسی دم او بخورد و بواسطه ٔ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده).
تا بدانی که بد نباید کرد
دم دیو ستم نباید خورد.
؟ (از المضاف الی بدایع الازمان).
به منزل کی این بار می برد دل
دم مصلحت گر نمی خورد دل.
ظهوری (از آنندراج).
|| نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان). || حرکت نمودن. (ناظم الاطباء). || آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء).


رخصة

رخصه. [رُ ص َ] (ع اِ) یا رُخُصَه. نوبت شرب آب. ج، رُخَص، رخصات. (ناظم الاطباء). نوبت آب. (از اقرب الموارد). || (اِمص) آسانی و فراخی در کاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سهولت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). فراخی در کار. (دهار). یسر و سهولت. (تعریفات جرجانی). || تخفیف. گفته شود: برای تو در این کار رخصتی است و خداوند دوست دارد عمل شود به رخصتهایش همان گونه که عمل می شود به واجباتش. (از اقرب الموارد). در اصطلاح شرع آنچه مباح شود بعلت عذری در مقابل دلیل محرم مانند افطار روزه ٔ ماه رمضان برای مسافر و جز آن. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاح اصولیان مقابل عزیمت است و در تفسیر آن خلاف است.بعضی گویند عزیمت امور ملزمه باشد از احکام خمسه و رخصت وسعت در تکلیف باشد و مکلف تواند از آن گریزد وگفته اند اباحت باشد و باز گفته شده است مشروعاتی است که از جهت عذر و مشقتی مقرر شده است. (از فرهنگ علوم تألیف سجادی): از اینکه گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند در مثل چنین حالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
سبحان اﷲ فراخ چون چه
چون رخصتهای بوحنیفه.
سنایی.
قدم بر جاده ٔ شریعت و استقامت امر و نهی می باید نهاد و عمل به عزیمت و سنت می باید کرد و از رخصت و بدعت دور می باید بود. (انیس الطالبین ص 19). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 617و الموافقات ص 301 شود.


زردشتی

زردشتی. [زَ دُ] (ص نسبی) (از: زردشت + ی نسبت) منسوب به زردشت.پیرو زردشت. دارای آیین زردشت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). پیرو دین زردشت. بهدین. مجوس. گبر. زرتشتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب نفایس الفنون در ذیل «زردشتیه » آرد: قومی از مجوس اصحاب زردشت بن نوذر است که در زمان گشتاسب ظاهر شد و مردمان را از دین صائبان بازداشت و به مجوسیت دعوت کرد. گشتاسب بدو بگروید و به زند خواندن مشغول شد و اباحت اظهار کرد. زعم ایشان آن است که زردشت پیغمبر بود. - انتهی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بل هندویست برهمن آتش گرفته سر
چون آب عیدنامه ٔ زردشتی از برش.
خاقانی.
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیزار نمود آنک.
خاقانی (چ سجادی ص 498).
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقف ستم داشتن.
خاقانی.
||... دینی که زردشت موجد آن است. در این آیین اهورا مزدا خدای بزرگ است. هفت امشاسپندان و گروه بسیار از ایزدان (فرشتگان) مجری اراده ٔ اویند. اهریمن روان خبیث است و کماریکان و گروهی از دیوان یار اهریمنند. سه رکن مهم دین زردشت: منش نیک، کردار نیک و گفتار نیک است. اعتقاد به جهان دیگر، صراط، میزان، داوری و بهشت و دوزخ در این آیین آشکار است. پیروزی از آن راستی است و انسان باید در راه این پیروزی بکوشد. (فرهنگ فارسی معین):
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود.
حافظ (از حاشیه ٔ برهان ایضاً).
رجوع به ایرانشاه از انتشارات انجمن زرتشتیان بمبئی 1925 پورداود، و مزدیسنان صص 12- 18، تاریخچه ٔ زردشتیان ایران ایرج افشار، اطلاعات ماهانه سال سوم (1329) شماره 8 ص 19 به بعد، ایران در زمان ساسانیان، احوال و اشعار رودکی، غزالی نامه، تاریخ ادبیات ادوارد برون ترجمه ٔ علی اصغر حکمت، خاندان نوبختی اقبال، لباب الالباب و زرتشتی و زردهشتی شود.

حل جدول

اباحت

مباح بودن

جایز شمردن


مباح بودن

اباحت

فرهنگ معین

اباحت

حلال کردن، روا دانستن، جایز، به تکلیف اعتقادی نداشتن و انجام محّرمات را جایز دانستن. [خوانش: (اِ حَ) [ع. اباحه] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

اباحت

جایز شمردن، جواز، حلال کردن، روایی، مباح دانستن،
(متضاد) تحریم

فرهنگ فارسی هوشیار

اباحت

‎ (مصدر) مباح کردن حلال کردن جایز دانستن مقابل تحریم حرام کردن، (اسم) جواز روایی، عبارتست از نداشتن اعتقاد بوجود تکلیف و روا داشتن ارتکاب محرمات.

معادل ابجد

اباحت

412

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری