معنی آیینه سرخ

حل جدول

آیینه سرخ

رمان حسن محمدى

لغت نامه دهخدا

آیینه

آیینه. [ن َ / ن ِ] (اِ) هر یک از قطعات آهنین که مبارزترین پوشیدی:
نماید ز آیینه پوشی سوار
چو آیینه ٔ تیغ در کارزار.
طاهر وحید.
ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش
آیینه ٔ زر بست بر این طاق مقرنس.
بدر چاچی.
و آینه در چهارآینه و چارآینه به همین معنی است.

آیینه. [ن َ / ن ِ] (اِ) آینه. مرآت. آئینه. آبگینه:
آیینه عزیز شد بر ما
چون نور گرفت و روشنائی.
ناصرخسرو.
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری.
(منسوب به خیام).
کور آیینه شناسد هیهات.
خاقانی.
ازصفا آیینه منظور نظرها میشود.
ظهیر فاریابی.
عاشق آیینه باشد روی خوب.
مولوی.
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید.
سعدی.
تأمل در آیینه ٔ دل کنی
صفائی به تدریج حاصل کنی.
سعدی.
ولیکن کی نمائی رخ برندان
تو کز خورشید و مه آیینه داری ؟
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آیینه ٔ فردا خوش است.
صائب.
هر کجا آیینه بینی صیقلش خاکستر است.
قاآنی.
زشت را گو روی خود را نیک کن
ورنه با آیینه ات چِبْوَد سخُن ؟
؟
دوست آن است کو معایب دوست
همچو آیینه روبرو گوید.
؟
- آیینه اش پاک نبودن، با تندرستی صوری، بیماری و مرضی در باطن داشتن.
- در آیینه ٔ کسان (دیگران) دیدن، از نظر و لحاظ سود و زیان دیگران در امری اندیشیدن: اگر خواهی از زیرکان باشی در آیینه ٔ کسان مبین. (منسوب به نوشیروان، از قابوسنامه).
- مثل آیینه، سخت مصقول.
- || سخت صافی.
- || سخت روشن.
و رجوع به آینه شود.

آیینه. [ن َ] (اِخ) رجوع به ایل کرند شود.

آیینه. [ن َ / ن ِ] (اِ) آینه. سان. آئین. طریق. منوال.گونه. حال و صورت. و هرآیینه و هرآینه مرکب از هر وآینه به معنی مذکور است که به صورت مرکبه، معنی در هر حال و بهر طریق و لاجرم (زمخشری) دهد:
ندارم هرآیینه از شاه راز
وگرچه بخواهد ز من گفت باز.
فردوسی.
هرآیینه خرد داری ّ و دانی
که تو امروز در شهر کسانی.
(ویس و رامین).
و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود.


آیینه ٔ تال

آیینه ٔ تال. [ن َ / ن ِ ی ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آیینه ٔ تَل. آیینه ٔ حلبی. آیینه ٔ رویین.


آیینه پیرا

آیینه پیرا. [ن َ / ن ِ] (نف مرکب) آیینه افروز.


آیینه ٔ حلبی

آیینه ٔ حلبی. [ن َ / ن ِ ی ِ ح َ ل َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آینه ٔ چینی. آیینه ٔ چینی. سجنجل. آیینه ٔ تَل. آینه ٔ رومی.

فرهنگ فارسی هوشیار

آیینه گری

‎ عمل آیینه گر، پیشه آیینه گر


آیینه نیام

(اسم) آیینه دان قاب آیینه.


آیینه زدایی

‎ عمل آیینه زدای روشنگری، پیشه آیینه زدای


آیینه بندی

آیینه بندان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آیینه محدب

آیینه کاو


آیینه مقعر

آیینه کوژ

فرهنگ معین

آیینه

(~.) (اِ.) آینه، قاپ یا تاسی که نتوان حکم کرد که به چه شکلی نشسته است.

معادل ابجد

آیینه سرخ

936

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری