معنی آویزان
لغت نامه دهخدا
آویزان. (نف، ق) در حال آویختگی. || آویخته. معلق. آونگ. آون. دروا. آونگان. دلنگان.
- آویزان کردن، آویختن. تعلیق.
|| جنگ و گریز کنان. گریز و آویز کنان: غوریان دررمیدند و هزیمت شدند وآویزان میرفتند تا ده. (تاریخ بیهقی). || مشغول. دست بکار. آغازان. || دست بیقه:
باد سحری سپیده دم خیزانست
با میغ سیه بجنگ آویزانست.
منوچهری.
فارسی به انگلیسی
Dangler, Dependent, Floppy, Hanging, Pendulous, Swinger
فارسی به ترکی
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آویخته، آویز، معلق
فارسی به ایتالیایی
فرهنگ معین
معلق، آویخته، در حال جنگ و گریز. [خوانش: (ص فا.)]
آویزان شدن
مزاحم کسی شدن، سور زدن، ط فیلی بودن. [خوانش: (شُ دَ) (مص ل.) (عا.)]
فرهنگ عمید
آویخته، معلق،
(قید) در حال آویختگی،
طفیلی، مزاحم،
[عامیانه] غمگین،
در حال دعوا، گلاویز،
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
75