معنی آوا روا

حل جدول

آوا روا

پایتخت جزایر کوک


روا

شایسته، جایز

لغت نامه دهخدا

روا

روا. [رَ] (نف) جایز. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سزاوار. (ناظم الاطباء):
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست.
رودکی.
نان کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ٔ کلان.
رودکی.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
اگر باز خواهی ز قیصر رواست
که دستور تو بر خرد پادشاست.
فردوسی.
روا باشد اکنون که بردارمت
بی آزار نزدیک او آرمت.
فردوسی.
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پاشا.
فردوسی.
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست.
بندار رازی (از کلیله و دمنه).
خدای هرچه کسی را دهد غلط ندهد
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان.
عنصری.
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
روا بد گر زمانی ناز کردم.
(ویس و رامین).
بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که ویرا فاضل گویند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خطراختیار کند. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد گفت روا باشد بهتر از آن داشته آید که بروزگار خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). هر مرد که... این سه قوت را بتمامی بجای آرد... آن مرد را فاضل و کامل... خواندن رواست. (تاریخ بیهقی).
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنین نیکبخت.
اسدی.
بدو زنده گشته ست مردان خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست.
ناصرخسرو.
لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد
این تن کاهل بی حاصل مردافکن.
ناصرخسرو.
اینها که همه دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند.
ناصرخسرو.
ملک الموت گفت روا باشد. پس هر دو برخاستند به صحرا شدند. (قصص الانبیاء ص 31). و گفتند مادر فرزندان تست روا باشد که سگ باشد. (قصص الانبیاء ص 122). روا باشد که از پس شیر و اژدها فراشوید و از پس زنان مشوید. (کیمیای سعادت).
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد.
مسعودسعد.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن، یکی یاقوت و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
برای ملک روا باشد ار جهاد کنی
برای گل سزد ار زحمت زکام کشند.
ابورجاء غزنوی.
عقل را بنده ٔ شهوت مکن ایرا نه رواست
که ملک هیمه کش مطبخ سلطان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.
مولوی.
نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست. (گلستان). زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک روا باشد که چند روزی به شهر اندرآیی. (گلستان).
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
(گلستان).
هرچه رود بر سرم گر تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست.
سعدی (گلستان).
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی.
شبستری (از آنندراج).
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن ضعیف چه مور.
اوحدی.
ملامت به گاه سلامت رواست
سلامت چو گم شد ملامت خطاست.
امیرخسرو.
ور حسد می برد از رای تو خورشید رواست
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود.
ابن یمین.
جفا کن تاتوانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روا نیست.
؟
- ناروا، چیزی که جایز نباشد. (ناظم الاطباء). غیرجایز. ناسزاوار.
|| حلال. (ناظم الاطباء). مباح. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مشروع. (ناظم الاطباء):
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
باده خوردن ز همه خلق مر او راست روا
کس مبادا که بدو گوید تو باده مخور.
فرخی.
لیکن ز نزد تو بضرورت همی روم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.
معزی.
و گفت شوهران ما به سفر میروند... روا باشد که زنان با یکدیگر بخوابند و خویشتن را با یکدیگر بمالند. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). زنان را از آن عمل منع کرد که این روا نباشد. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را روا باشد. (گلستان).
- ناروا، غیرمشروع. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع.
|| رائج. (ازآنندراج). رواج. (برهان قاطع). پررونق:
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی راه
روا گشت بازار بازارگانی.
فرخی.
ضعف و کساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا.
مسعودسعد.
هجر تو مانندوصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنایی.
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- ناروا، چیزی که رایج نباشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناروان. (آنندراج). غیررایج. بی رونق:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- سیم ناروا، مغشوش و قلب و نارایج. (آنندراج).
|| جاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مخفف روان است بمعنی جاری. (فرهنگ نظام):
محویم به نور شمس تبریز
او محو ازل نه او نه ماییم
امروز زمانه درخور ماست
هر وجه که رانیم رواییم.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| بمجاز، نافذ. روان. مطاع:
به مه گفت من آن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
فردوسی.
مبرگفت غم کآن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه ص 30).
وزیرش چهل، هر یکی را جدا
سپاهی و ملکی و امری روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
باد بر ملک بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو بر زمانه روا.
انوری.
- فرمانروا، آنکه حکم وی نافذ و مطاع باشد. رجوع به فرمانروا شود.
|| مؤثر. کارگر: فریب بر زنان زودتر روا گردد و مردان را نیز بر زنان توان فریفتن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
هرگز نکند بر تو اثر چاره ٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ٔ محتال.
معزی.
|| بمعنی حصول کار است همچون کام روا. (برهان قاطع). برآمده. (آنندراج) (فرهنگ نظام). برآورده. مَقْضی ّ. صاحب آنندراج آرد: و این معنی مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، کسی که حاجت و کام او در جمیع ازمنه و احوال برمی آمده باشد - انتهی. ولی این قول صاحب آنندراج بر اساسی نیست و چنانکه از شواهد منقول در ذیل استنباط میشود در غیر موارد ترکیب، با افعالی نظیر شدن و گشتن و بودن نیز بکار میرود:
از آن کار چون کام او شد روا
پس آن بار بستد ز ترکان نوا.
فردوسی.
از او شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان.
فرخی.
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست.
اسدی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
صدبندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
به خامه ٔ تو شود حجت فتوح روان
به نامه ٔ تو شود حاجت ملوک روا.
معزی.
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا.
ادیب صابر.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه ترا کام روا و نه مرا توخته وام.
سوزنی.
- رواکام، کام روا. برآورده کام. مرادبرآمده:
بدین سر در جهان باشی نکونام
بدان سر جاودان باشی رواکام.
(ویس و رامین).
- کام روا، رواکام. رجوع به ترکیب اخیر و کامروا شود:
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست.
فرخی.
|| برآرنده و مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، یعنی کسی که حاجت مردم را برآورده باشد. (از آنندراج). || لایق. شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء):
چو ما صد هزاران فدای تو باد
خرد ز آفرینش روای تو باد.
فردوسی.
|| خوشنما. خوش آیند. پذیره. مقبول. مطبوع. موافق میل. (ناظم الاطباء). رجوع به روا آمدن شود.

روا. [رِ] (اِ) بارداری. برومندی. || فراوانی. بسیاری. (از اشتینگاس) (ناظم الاطباء).


آوا

آوا. (اِ) مخفف آواز. آواز. بانگ. ندا. آوازه. صوت. (صراح). آوای. ازمل:
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح رابا ما ده.
رودکی.
هزارآوا به بستان در کند اکنون هزارآوا.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست
دمنه گفت اورا جز این آوا دگر
کار تو نه (؟) هست و سهمی بیشتر
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بندروغ [ظ: بند و درغ] سست بوده بفکند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.
رودکی.
از آن دشت سودابه آوا شنید
از ایوان ببام آمد آتش بدید.
فردوسی.
از آوای شیپور و هندی درای
تو گفتی سپهر اندرآمد ز جای.
فردوسی.
بزد بر سپر زود بهزاد گرز
به پیچید آواش در کوه برز.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان ناله ٔ بوق و آوای کوس.
فردوسی.
چو آمد بگوش اندرش کرّنای
دم بوق و آوای هندی درای.
فردوسی.
چو خسرو بدانگونه آوا شنید
برخساره شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هر کشور آوای بدخواه خاست.
فردوسی.
چه آواز نای و چه آواز چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان بگوش آید آوای کوس ؟
فردوسی.
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو آوا شنود
بدانست کآن پهلوانی چه بود.
فردوسی.
سپهبد چو از باره آوا شنید
نگه کرد و خورشیدرخ را بدید.
فردوسی.
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
همانگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید.
فردوسی.
ماه و خورشید و کوکبای فلک
آتش و آب و خاک و باد صبا
همه جمله مسبِّحان تواَند
ما ندانیم و نشنویم آوا.
عنصری.
جهاندیده ای نام او ذیفنوس
که کردی بر آوای بلبل فسوس.
عنصری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
ببانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآوا
وز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید.
ناصرخسرو.
چو مر جاهلان را سوی خود نخواند
نه بوی نبید و نه آوای زیرم.
ناصرخسرو.
قول او را بشنود داناز راه گشتنش
گشتنش آواست گر او را چو ما آواستی.
ناصرخسرو.
از لحن و ز آوای خوش بمانَد
در تنگ قفس ها هزاردستان.
ناصرخسرو.
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
سنائی.
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه، بر فلک آوا برآورم.
خاقانی.
از این سراچه ٔآوا و رنگ، پی بگسل
بارغوان ده رنگ و بارغنون آوا.
خاقانی.
هر آنکو لؤلؤ لفظت ز گوش خود درآویزد
بدانسان حق شنو گردد که جز حق نشنود آوا.
خاقانی ؟
|| صیت.شهرت. نامبرداری. بلندآوازگی:
همانا شنیدستی آوای سام
نبد در زمانه چنو نیکنام.
فردوسی.
|| عقیده. رای:
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
- آوا کردن، خواندن. دعوت. دعاء. طلبیدن:
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا؟
ناصرخسرو.
- آوای سرد؛ گفتار زشت:
بداندیش ما آن کجا گفت و کرد
ز کردار ناخوب و آوای سرد
چو ما رفته باشیم کیفر برند
نه بس روزگار از جهان بر خورند.
فردوسی.
- هزارآوا، به معنی هزاردستان، مرکب از هزار و آوای به معنی بانگ و صوت است.


روا گردانیدن

روا گردانیدن. [رَ گ َ دَ] (مص مرکب) روا کردن. رجوع به روا کردن شود.


روا شمردن

روا شمردن. [رَ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) روا دیدن. روا داشتن. روا دانستن. رجوع به روا و روا دیدن و روا داشتن و روا دانستن شود.


راحله روا

راحله روا. [ح ِ ل ِ رَ] (ص مرکب) آنکه راحله بدهد مانند حاجت روا. (آنندراج).


روا دانستن

روا دانستن. [رَ ن ِ ت َ] (مص مرکب) روا دیدن. روا داشتن. روا شمردن. رجوع به روا و ترکیبات مذکور شود.

فرهنگ عمید

روا

جایز،
شایسته، سزاوار: نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵)،
(فقه) آنچه شرع عمل به آن‌را جایز دانسته، مباح، حلال،
[قدیمی] پررونق، رایج: ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی شد و بازار من روا (مسعودسعد: ۳۲)،
[قدیمی] رونده،
[قدیمی] برآورده، به‌دست‌آورده‌شده،
* روا بودن: (مصدر لازم)
جایز بودن،
سزاوار بودن،
[قدیمی] حلال بودن،
* روا داشتن: (مصدر متعدی)
جایز دانستن،
[قدیمی] حلال داشتن،
* روا دانستن: (مصدر متعدی)
جایز شمردن،
[قدیمی] حلال دانستن،
* روا شدن: (مصدر لازم)
جایز شدن،
برآمدن حاجت،
[قدیمی] رواج یافتن،
[قدیمی] حلال شدن،

ریسمانی که با آن بار را بر پشت ستور می‌بستند،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

روا

رواگ

فارسی به عربی

روا

جائز، قانونی، مقبول

فرهنگ فارسی هوشیار

روا

جایز، سزاوار، روان، جاری

فرهنگ معین

روا

جایز، حلال، سزاوار. [خوانش: (رَ) [په.] (ص.)]

معادل ابجد

آوا روا

215

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری