معنی آهسته خودمانی

واژه پیشنهادی

آهسته خودمانی

آرام-آروم-

یواشکی

یواش-آسه-

یواش،آسه،


آهسته آهسته

نغز نغزک

حل جدول

آهسته خودمانی

آسه


خودمانی

صمیمی و بی‌تکلف

صمیمی، بی تکلف

لغت نامه دهخدا

خودمانی

خودمانی. [خوَ / خ ُ دِ] (ص نسبی) محرم. مقابل بیگانه. خودی.


آهسته

آهسته. [هَِ ت َ / ت ِ] (ص، ق) آرام. بی شرور: اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته. (حدودالعالم).
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه.
فرخی.
بس آهسته و چابک و بخردند
ز کنعان بامّید بار آمدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- آهسته آهسته، نرم نرم:
بساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته.
صائب.
|| نرم. بارفق. سردماغ. مقابل آشفته:
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
بدو گفت ما را که شایسته تر
چنین گفت آنکس که آهسته تر.
فردوسی.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی.
|| با آوازی که جهر نباشد. یواش. نرم. || آرام. باسکینه. باطمأنینه. رزین. گران سنگ. باوقار. موقر. حازم. محتاط. رکین. متین. مقابل تیز و تند:
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش.
فردوسی.
|| حلیم. بردبار. درنگ پیشه:
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سربیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای.
فردوسی.
ز گردنکشان او همال من است
نه چون بنده ٔ بدسگال من است
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نام بردار دارد بیاد.
فردوسی.
بشب چیزهائی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب.
فردوسی.
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری.
فرخی.
تو شاه و شهریار و پادشائی
بکام خویشتن فرمانروائی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کار نکو دانسته باشی.
(ویس و رامین).
متناسب اعضاء و خوش حرکات و خردمند و آهسته. (چهارمقاله). || بی آوازی: زن را آهسته بیدار کرد. || ساکت و صامت:
یهودا هم آهسته و خامش است
دلم زین جهت بی ره و بی هش است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| یواش. بی شتاب. بطی ٔ. کند. باتأنی:
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهسته تر ز مور گذشتند بر زمین.
خواجه عماد فقیه.
ره رو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود.
؟
|| بنرمی. رفته رفته. یواش یواش. کم کم:
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فرا گرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
گرچه آهسته خر همی رانی
هم بجائی رسی چو میدانی.
اوحدی.
|| نرم. برِفْق:
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کآن مردمک چشم نگاری بوده ست.
خیام.
|| (صوت) آهسته ! آرام گوی ! آرام رو! مَهْلاً!

فرهنگ عمید

خودمانی

[عامیانه] مانند خودی، بی‌تکلف،
(قید) با حالتی به دور از تکلف: خودمانی حرف می‌زد،

فرهنگ معین

خودمانی

(خُ دِ) (ص نسب.) خودی، خصوصی، بی تعارف و تکلف.

فارسی به عربی

خودمانی

الیف، بسیط، عائلی، عارف، عمیق، مالوف

فرهنگ فارسی هوشیار

خودمانی

محرم، خودی

فارسی به آلمانی

خودمانی

Eingeweihte (m) (f), Mitglied (n), Andeuten, Familiär, Familiär, Geläufig, Innig, Intim, Stimmungsvoll, Vertraut, Vertraut

معادل ابجد

آهسته خودمانی

1182

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری