معنی آمدو شد

حل جدول

آمدو شد

مراوده


شد

محکم کردن

محکم کردن، فعل ربطی

لغت نامه دهخدا

شد

شد. [ش ُ] (مص مرخم، اِمص) شدن. (ناظم الاطباء). عمل شدن. و رجوع به شدن شود.
- آمد و شد کردن، آمد و رفت کردن و بسیار رفتن به جایی و تردد بسیار نمودن. (ناظم الاطباء).

شد. [ش َدد] (ع مص) دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بالا برآمدن آتش. (منتهی الارب). || زور و قوت دادن. (منتهی الارب). نیرومند گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب).استوار ببستن. (المصادر). || حمله بردن. (تاج المصادر بیهقی). حمله کردن برکسی. || ادرار نمودن. || سخت شدن چیزی. || اراده نمودن. (منتهی الارب).
- به شد و مد رفتن، کنایه است از بازخرامیدن به ناز و غرور. (آنندراج).
- شدالضحی، شدالنهار است. (ناظم الاطباء).
- شدالعقده، محکم کردن گره را. (از اقرب الموارد).
- شدالمئزر، کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. (منتهی الارب).
- شدالنهار، کنایه از وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. شدالضحی. (ناظم الاطباء). بالا برآمدن روز. (از اقرب الموارد). روز دور برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). هنگام ارتفاع و بالایی نهار. (از منتهی الارب).
- شد رحال، بستن بار برای رفتن به جایی. (یادداشت مؤلف).
- شد رحال کردن، از جایی به جایی دیگر کوچ کردن. کنایه از سفر است. (ناظم الاطباء).
- شد طبیعت، بند آوردن اسهال.
- شد عضد، قوت دادن بازو را. (از اقرب الموارد).
- شد ملک، نیرومند گرداندن پادشاهی: شداﷲ ملکه، قوی گرداند خدای ملک او را. (از ناظم الاطباء).
- شد وثاق، استحکام واستوار کردن وثاق.
- شد و مد، شدت و کشش: با شد و مد گفتن، با طول و تفصیل و فصاحت و بلاغت بیان کردن. (از فرهنگ نظام).
|| تشدید دادن. مشدد کردن حرفی را. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح آئین فتوت، بستن میان است. جهت امتحان و آن مبداء عهد و انعقاد فتوت است و سبب دخول در زمره ٔ فتیان. (نفایس الفنون). رجوع به کلمه ٔ فتوت و فتیان شود.
- استاد شد، آنکه با مراسم خاص میان کسی را که خواهد در حلقه ٔ اهل فتوت وارد و جزء فتیان شود ببندد.

شد. [ش َ / ش َ دْ د] (ع اِمص) درازکشیدگی آواز و حروف. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نغمه وران و مطربان آن است که نغمه را بلند کنند و پست کنند تا وقتی که موافق مدعاراست شود. (برهان). بعضی نوشته اند که به معنی دراز کردن آواز و در جهانگیری به معنی راست و بلند کردن نغمه. (آنندراج). کشیدن و باقوت ادا کردن آواز و حرف. (فرهنگ نظام). دراز کردن زمزمه است. (آنندراج). به اصطلاح موسیقیان دراز کشیدن آواز و حروف است لهذا شد کردن زمزمه به معنی دراز کردن زمزمه است و وجه کشیدن شدات در اشعار آن است که صاحب مذاق سخن چون به غور معنی رسیده لذت آن برمیدارد و طبیعت متوجه لذت مسطوره میگردد و بسبب آن ارخای عنان میشود و لهذا در مدات تکلفی روی میدهد و این دلالت دارد بر کمال دریافت معنی و ورود سخن بنا بر کمال، بنابراین از سخن ناشناسان این مدات بسیار ناگوار است. (آنندراج):
گلبانگ نغمه سازان شد بلند دارد
از فرش رفته تا عرش این حیث کامرانی.
کلیم همدانی.
- شد پهلوان، آواز بلندی که کشتی گیران در اول گرفتن کشتی برکشند. (ناظم الاطباء).
- شد کردن، دراز کردن. کشیدن.
- شد کردن زمزمه، دراز کشیدن زمزمه. (ناظم الاطباء):
با اهل درد زمزمه را شد نمی کنند
دل بلبلان به ناله مقید نمی کنند.
میرزا طاهر وحید.
- شد مخالف، نعره ای که پهلوان در هنگام کشتی وقت غلبه کشد. (فرهنگ نظام).
|| (اِ) کوک و اندازه. || بلند و جای مرتفع. (ناظم الاطباء).

شد. [ش َ] (فعل) مخفف ِ «شود». (یادداشت مؤلف). و در تمامی شواهد ذیل شَد مخفف ِ «شود» آمده است. (از یادداشت به خط دهخدا):
و شهریار را بخواند و به خانه اندر همی داشت و به خلق ننمودی، تا بزرگ شَد [بهرام چوبینه] و خویشتن را شهریار نخواندی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
تا پیر نشَد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشَد مرغ نداند خطر بال.
کسایی.
به بازوش بربستم این اسم گُهر
پسر خوار شَد چون بمیرد پدر.
فردوسی.
هر آنگه که موی سیه شَد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
هر آن کس که گیرد به دست اژدها
شَد او کشته و اژدها شَد رها.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
که گوئی روان شَد کُه ِ بیستون.
فردوسی.
چنین گفت رستم به رهّام شیر
که ترسم که رخشم شَد از جنگ سیر
چو او سست گردد پیاده شوم
به خون و خوی آهار داده شوم.
فردوسی.
شَد از مرگ، درویش با شاه راست.
فردوسی.
جهاندار خویش شَد سرافراز و گرد
سپه را به دشمن نباید سپرد.
فردوسی.
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شَد پاسخ پای زهر.
فردوسی.
به مریم چنین گفت کایدر نشین
بترسم که شَد شاه ایران زمین.
فردوسی.
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شَد روزگار
که او را بسی داوری در سر است
همان رای با لشکر دیگر است.
فردوسی.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شَد جنگ وشور.
فردوسی.
هر آن کس که بگریزد از کارکرد
از او دور شَد نام و ننگ و نبرد.
فردوسی.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شَد در دم اژدها.
فردوسی.
سپاه است چندان به درگاه تو
که گربگذری تنگ شَد راه تو.
فردوسی.
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نشَد نامدار.
فردوسی.
ابا ترکش و تیر و تیغ و سپر
دو دسته پیاده پس ِ نیزه ور
سواران جنگی نگهدارشان
بدان گه که شَد سخت پیکارشان.
فردوسی.
سخن چون نگفتی بود چون گهر
چو گفتی شَد از خاک ره تیره تر.
سخن تا نگویی تویی شاه ِ آن
چو گفتی شود شاه تو آن زمان.
فردوسی.
هواجوی سوی خرد ننگرد
که بیمرهوا چیره شَد بر خرد.
فردوسی.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینارکش.
سرش را بپیچم ز گندآوری
نخواهم که جوید کسی مهتری.
فردوسی.
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شَد و غزنین خرّم.
فرخی.
کوهی که بر او زلزله قادر نشَد او را
از حلم تو یک ذرّه سکونی و قرار نیست.
فرخی.
او نصیحت بشنید اما بدگوی یعنی
در میان شور همی کرد سبب جستن شَد.
فرخی.
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
غضائری (از الجماهر بیرونی).
به زخم پای اسبان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد غار.
عنصری.
صلاح بنده ٔ مخلص مدام افزون باد
وآن کس که همی نقص جست شد کم و کاست.
عنصری.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کآری
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شَد به شَجر.
عنصری.
ز تیغ و ز کینت حزین شَد عدو
ز داشاد تو شاد گردد ولی.
منوچهری.
غراب بین نیست جز پیمبری
که زودمستجاب شَد دعای او.
منوچهری.
هلال عید بدان گونه رخ ننمودی
چو عاشقی که شَد از غم نزار و زار و دوتا.
منوچهری.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که به هر جای هرگز نپائی
مگر نذر کردی که هر مَه ْ که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچ کس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شَد. (تاریخ سیستان). کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم وی اجری ̍ فرمود تا برانند و نگذاشت که کس اندر سرای حرم شَد. (تاریخ سیستان).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شَد بر سر انجمن.
اسدی.
سوی اوت باد آه سپه را پناه
گر او گم شود، شَد شکسته سپاه.
اسدی.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشَد حکم کرده نه بیش ونه کم.
ناصرخسرو.
آنک بر شکم خویش قادر شَد به صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شَد. (کیمیای سعادت).
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شَد خاص پادشاه، پسرِ خاص ِ پادشاه.
مسعود سعد
ترا چه آب و چه آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب.
مسعود سعد.
شَد چو شیرخدای حرزنویس
رخت بر گاوبرنهد ابلیس.
سنایی.
سر دندانش را چو شَد خندان
بنده شَد دهرش از بن ِ دندان.
سنایی.
تا زبانت خمش نشَد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
سنایی.
روبهی کز باد گشت فربه و نر
به دو سوزن سبک شَد و لاغر.
سنایی.
چه شَد ارهست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور.
سنایی.
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شَد
پرخون دل حسود تو همچون قنینه باد.
سیدحسن غزنوی.
تاریخ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشَد به زمین بوس سرگرای.
سوزنی.
آن را که تن به آب وهوای ری آورند
دل آب وجان هوا شَد از آب و هوای ری.
خاقانی.
ناخس و رخوه کاسر و ضاغط
و آن مفسخ کز او عضل شد چاک.
(از نصاب الصبیان ص 47).
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شَد چو کفر ازبهر اوست.
مولوی.
آینه بی نقش شَد یابد بها
زانکه شَد حاکی ز جمله نقش ها.
مولوی.
مستمع چون تشنه و جوینده شَد
واعظ ار مرده بود گوینده شَد.
مولوی.
بانگ و صیتی جو که آن حاصل نشَد
تاب خورشیدی که آن آغل نشَد.
مولوی.
کاسه ٔ چشم حریصان پر نشَد
تا صدف قانع نشَد پر در نشَد.
مولوی.
مراد هرکه برآری مطیع امرتو شَد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مُراد.
سعدی.
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد شد
ور بود عیب نیز چه شَد مردم بی عیب کجاست.
حافظ.
آن نیست که حافظ را رندی بشَد از خاطر
کاین سابقه ٔ پیشین تا روز پسین باشد.
حافظ.
شَدخطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی، روزی شود وصالی.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شَد شاکر باش
چه به ْ از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شَد
دیو بگریزد از آن قوم که قران خوانند.
حافظ.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شَد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید.
حافظ.
فکربلبل همه آن است که گل شَد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
به حرامی چو شحنه شَد خندان
به حرم دان فروبرد دندان.
اوحدی.
من به حبّه ای درمانده بودم و آن خداوندگار بر من ابقا می فرمود ورخصت نداد که حبّه ای از من به زیان شَد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 12).
ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشَد والله اعلم.
شبستری.
دهخدا در یادداشتی به دو بیت از مولوی که احیاناً مستند ملک الشعرای بهار در تلفظ مضموم «ش » در فعل «شد» بوده است، اشاره کرده اند:
چون برآمد نور ظلمت نیست شُد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضُد.
مثنوی.
مدتی این مثنوی تأخیر شُد
مهلتی بایست تا خون شیر شُد.
مثنوی.

فرهنگ معین

شد

(مص م.) محکم کردن، استوار ساختن. قوی کردن، بلند و پست کردن نغمه تا موافق مطلوب گردد؛ کوک کردن، اصطحاب، (مص ل.) دویدن، حمله کردن. [خوانش: (شَ دّ) [ع.]]

(شُ) (مص ل.) شدن، رفتن.

فرهنگ عمید

شد

محکم کردن، استوار ساختن،
قوی کردن،
(ادبی) تشدید دادن به حرفی در کلمه،
(موسیقی) پست و بلند کردن نغمه، کشش دادن صوت هنگام آوازخوانی: گلبانگ نغمه‌سازان شدّی بلند دارد / از فرش رفته تا عرش این صیت کامرانی (کلیم همدانی: لغت‌نامه: شدّ)، با اهل درد زمزمه را شدّ نمی‌کنند / دل بلبلان به ‌ناله مقید نمی‌کنند (طاهر وحید: لغت‌نامه: شدّ)،
(اسم) (موسیقی) مقام، پرده،
(موسیقی) کوک کردن،
* شدِّ پهلوان: [قدیمی] فریاد بلندی که کشتی‌گیران در اول کشتی گرفتن برمی‌کشند،
* شدّ مخالف: [مقابلِ شدّ موافق] (موسیقی) [قدیمی] نغمۀ بی‌اصول و آواز ناهنجار،
* شدّومد: [قدیمی، مجاز]
شٲن‌وشوکت،
زوروقوت،
درشتی‌ و سختی،
مفصّل، مشروح،
* به شدّ و مد رفتن: [قدیمی، مجاز] خرامیدن، با نازوغرور رفتن،

گویش مازندرانی

شد

چسبندگی، ماده ای لزج و کتیرا مانندی که از برخی درختان ترشح...

فاسد – تخم مرغ فاسد

فرهنگ فارسی هوشیار

شد

قوی و محکم کردن، حمله بردن، زور و قوت دادن، استوار کردن چیزی را

فرهنگ فارسی آزاد

شد

شَدّ، (شَدَّ-یَشُدُّ) بستن و محکم کردن- استوار ساختن- قوی کردن- آماده سفر شدن،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حقیر شد

کوچک شد

معادل ابجد

آمدو شد

355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری