معنی آسوندار

حل جدول

آسوندار

درختی در جنگل‌های شمال

درختی در جنگل های شمال


درختی ازجنگلهای شمال

آسوندار


درختی در جنگل های شمال

آسوندار


درختی در جنگل های شمال

آسوندار


درختی درجنگلهای شمال

آسوندار


درختی در جنگل‌های شمال

آسوندار

گویش مازندرانی

آسوندار

درخت انجیلی نام درختی جنگلی و سخت چوب

فرهنگ عمید

آسوندار

از درختان جنگلی شمال ایران، انجیلی، انجیلو، دمیرآغاجی،

فرهنگ فارسی هوشیار

آسوندار

(اسم) درختی است که در جنگلهای شمالی ایران وجوددارد و دارای چوب سختی است. ریشه و برگهای آن مصرف دارویی دارد دمیرآغاجی انجیلو انجیلی انجول تویی تفی زوند.


انجیلی

(اسم) درختی از تیره انجیلی ها که در جنگلهای شمالی ایران وجود دارد توتوی توئی آسوندار. امبورتل انجول. (صفت) منسوب به انجیل

لغت نامه دهخدا

زوند

زوند. (اِ) آسوندار. (فرهنگ فارسی معین). نامی است که در اطراف رشت به «انجیلی » دهند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 182 و انجیلی شود.


دمرآغاجی

دمرآغاجی. [دَ م ِ] (ترکی، اِ مرکب) ترجمه ٔ آسوندار (آهن دار) فارسی است که بعضی فارسان ترکی گو این درخت را نام داده اند. توی. انجیلی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به توی و انجیلی شود.


انجیلی

انجیلی. [اَ] (اِ) درختی از تیره ٔ انجیلی ها که در جنگلهای شمال ایران وجود دارد. تو. توی. توئی آسوندار. (فرهنگ فارسی معین). درخت انجیلی تا اندازه ای سایه پسند است.جست فراوان میدهد ولی جستهای آن بهم جوش میخورند و چوب آن ارزش صنعتی خود را از دست میدهد. توانایی جوش خوردن شاخه های این درخت چنان است که با درختان دیگرنیز که نزدیک او روییده باشند گاهی جوش میخورد. چوب انجیلی بسیار سخت و دارای الیافی فشرده است از اینرو آنرا چوب آهن نیز مینامند. برای ساختن پایه های پل و ستون و قسمتهایی از ساختمانهای بندری و غیره که درداخل آب یا خاک مرطوب باید نصب شود مصرف میشود. از چوب انجیلی عصا، چوب سیگار، میانه ٔ قلیان و جز آن میسازند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 182- 185).


س

س. (حرف) صورت حرف پانزدهم است از حروف الفبای فارسی پس از «ژ» و پیش از «ش »، و حرف دوازدهم از الفبای عرب پس از «ز» و پیش از «ش »، و حرف پانزدهم از الفبای ابجدی پس از «ن » و پیش از «ع ». و نام آن سین است و آن را سین مهمله نامند. و بحساب جُمّل آن را شصت = 60 گیرند. || «س » از حروف اسلیّه و مهموسه و مصمته و شمسیه است و مخرج آن میان مخرج صاد و زاء باشد و از حروف مائیه است. (برهان در کلمه ٔ هفت حرف آبی) و هم از حروف مکسور. || در خط متبع: در سین باید که دندانه های باریکتر بود و همه مساوی یکدیگر در مقدار و نقش و خط و انعطاف. گفته اند که او شکلی است مرکب از شش خط منتصب و مقوس منتصب و دایره ای. (نفائس الفنون ص 13). || شعرا دندان معشوق را بدندانه های «س » تشبیه کنند:
آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل.
|| این حرف رمز است از سطر و نیز از قدس سره. ودر علم تجوید علامت خاصه است سکت را. در کتب حدیث رمز است از نسائی و صحیح نسائی. و در علم نجوم و احکام و نیز در معماها رمز است از شمس. و نیز در علم هیأت علامت تسدیس است. || در عربی زاید آید. چون اَسطاع بمعنی اطاع. || و در آخر کلمه های یونانی مانند جالینوس و دسیقوریدوس و غیره بمنزله ٔتنوین در آخر کلمه های عربی است. رجوع به ص 87 ج 1 عیون الانباء ابن ابی اصیبعه شود. || در فارسی مصادر مصدّر بسین غالباً با همزه ٔ مکسوره نیز آمده است: سپردن، اسپردن. ستدن، استدن. ستهیدن، استهیدن. سرشتن، اسرشتن. سگالیدن، اسگالیدن. و در صورتیکه حرف پس از سین مضموم باشد غالباً با همزه ٔ مضمومه آید: ستودن، استودن. سپوختن، اسپوختن.
ابدالها:
> گاهی به «ت » بدل شود. و گاهی بدل آن آید. مانند:
تفسیدن = تفتیدن.
تفسیده = تفتیده.
سیب = تیب. (برهان).
سیز = تیز (ضدّ کند). (برهان) (آنندراج).
حرف «س » در تعریب نیز گاهی بدل به «ت » شود:
قربوس = قربوت
در زبان عربی نیز گاهی بدل به «ت » شود:
طور سیناء = طور تیناء
استخذ = اتّخذ
طست = طس ّ
اکیات = اکیاس
جنس = جنت
> گاه به «ج » بدل شود:
ریواس = ریواج و دیباج.
بوس = بوج:
ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج.
سوزنی.
یعنی:
ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز
> در تعریب گاهی بدل ِ «چ » آید:
سراج = چراغ.
سالوس = چالوس.
ساس = چاچ.
> گاه به «چ » بدل شود:
خروس = خروچ.
سریش = چریش.
سبک = چابک.
> گاه به «خ » بدل شود:
نشاستن: نشاختن.
> در تعریب گاه بدل به «ر» شود:
طسوج = طروج.
> گاه به «ز» بدل شود و گاه بدل ِ آن آید. مانند:
دیس = دیز (مانند، شبه).
اسپریس = اسپریز (میدان).
خروس = خروز.
شبدیس = شبدیز.
سگ هرزه مرس = سگ هرزه مرز.
سفت = زفت.
تاس = تز (کل، کچل)
ایاس = ایاز
ایاسی = ایازی (نوعی از برقع سیاه زنان).
> در تعریب گاه به «ز» بدل شود یا بدل ِ آن آید:
روستا = رزداق.
سکان = زکان (لسترنج)
انجاس = انجاز.
ترشیس = ترشیز.
ملاسگرد = ملازگرد.
> و در عربی نیز گاهی بدل به «ز» شود:
کسبره = کزبره.
بساق = بزاق.
غرس = غرز.
عَجُس = عَجز.
سعتر = زعتر.
> گاه به «ژ» بدل شود:
تکس = تکژ (تخم و دانه ٔ انگور)
انکس = انکژ (کجک، لغت هندی) (آنندراج):
تو گوئی که طور است و موسی مهاوت
بجای عصا انکژ مارپیکر
(صاحب تاج المآثر، از آنندراج).
شه نشسته به پشت پیل چو ابر
انکژ زر چو ارتجک در دست.
فرید احول (از آنندراج).
سماروغ = ژماروغ
>گاه «س » و «ش » بهم بدل شوند. مانند:
باتس = باتش (ترنج)
بالوس = بالوش (کافور مغشوش) (آنندراج).
سمور = شمور (پهلوی)
بست = پشت.
ریکاسه = ریکاشه (خارپشت کلان تیزانداز به زبان اهل مرو). (برهان).
سارک = شارک.
سیم (ماهی سیم) = شیم.
فرستوک = فرشتوک.
سپش = شپش.
طَبرِس = طبرش. تفرش.
فرسته = فرشته:
به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین
فرشته فرستاد زی شاه چین.
فردوسی (از آنندراج).
کس = کش (شهری به ترکستان)
کستی = کشتی:
غم و تیمار گوش هست بر جانم به کستی در
ز درد و غم شوم هزمان بدین بت پرستی در
قطران (از آنندراج).
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
ماسوره = ماشوره.
> در تعریب گاه بدل از «ش » آید:
ابریسم = ابریشم.
بالس (کوه بالون) = بالش.
سبورقان = شبورقان.
بنفسج = بنفشه.
تستر =شوشتر.
جسنفس = گشنسب.
سابور = شاپور.
بسابور= بشابور.
جندسابور، جندی سابور = گندشاپور.
سابورخرّه = شابور خرّه.
سابور خواست = شاپورخواست
نیسابور = نیشابور
خاس = خاش (شهری در فرغانه)
دوریست = طرشت.
سبج = شبه.
سرمین = شرمین.
سروان = شروان.
سلجم = شلغم.
سوس = شوش.
سمیران = شمیران.
سنیز =شنیز.
سیراف = شیلاو
سیرجان = شیرجان
شموس = چموش
طست = تشت
قاسان = کاشان
قرمسین = کرمانشاهان.
قومس = گومش
قیس = کیش (جزیره)
کنیسه = کنشت (آرامی کنوشتا)
مِسک = مُشک.
مَسک = مَشک.
> در عربی نیز گاهی بدل به «ش » شود:
حسیکه = حشیکه.
طرفسه = طرفشه.
طرمسه = طرمشه.
سده = شده.
> گاه به «ص » بدل شود:
ستخر = اصطخر.
سد = صد.
شست = شصت.
قسطمونی = قصطمونی
در تعریب نیز گاه به «ص » بدل شود:
اسطرلاب = اصطرلاب
اسپهبد = اصفهبد.
اسپهان = اصبهان. اصفهان.
اماسیه = اماصیه.
ساروج = صاروج.
سردسیر = صرود.
سقلاب = صقلاب.
سمسون = صامصون (امیسون رومی ها).
سونسی = صونیا.
سنگ = صنج.
سنگه = صنجه.
قیساریه = قیصریه.
نسیبین = نصیبین.
> در عربی نیز گاهی بدل به «ص » شود یا بدل آن آید مانند:
بسط = بصط (منتهی الارب ذیل ب ص ط)
بلهسه = بلهصه.
سعتر = صعتر.
بساق = بصاق.
سماخ = صماخ.
> گاه به «غ » بدل شود:
تاس، داس = داغ (بی گیاه. بی موی).
> در عربی گاه بدل به «ک » شود:
التباس = التباک.
> گاه به «ل » بدل شود:
سج = لچ (رخسار):
چون برفتم سوی کعبه بهر حج
لچ به سنگ سود سودم زر دسچ
قاضی نظام (از آنندراج).
> گاه بدل از «ن » آید:
بنشاستن = بنشاندن.
> گاه بدل به «و» شود:
باتس = باتو (به معنی ترنج). (آنندراج).
> گاه بدل ِ «هَ » آید:
آسورا (سانسکریت) = اهورا (در اوستا و فرس هخامنشی)
آگاس (اصل پهلوی) = آگاه.
آگاسیه = آگاهی.
دژ آگاس = دژ آگاه.
پاتفراس (اصل پهلوی) = بادافراه.
پوهر = پسر.
راس = راه.
روباس (اصل پهلوی) = روباه.
سپت (اصل پهلوی) = هپتا (اوستا و فرس هخامنشی). هفت.
سوم = هوم
سیندو (اصل سانسکریت) = هیندو (اوستا و فرس هخامنشی)
کس و مس = کِه و مِه.
گاس = گاه.
گاو ماسا = گاوماها. (زرین رود قره سو).
ماس = ماه.
ماسی = ماهی.
ماسبذان = ماهبذان.
مسمغان = مهمغان.
نگاس = نگاه.
وناس = گناه.
آسمند = آهمند.
آسوندار = آهن دار.
آماس = آماه:
خصمت از فربهئی یافت ز معجون غرور
چه شود فربهی طفل ز آماده بود.
شرف الدین شفروه (آنندراج).
آماسیدن = آماهیدن.
برآماسانیدن = برآماهانیدن.
پاسنگ = پاهنگ.
پلاس = پلاه.
خروه = خروس (مخفف آن خره):
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خرّه ٔعرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو (دیوان ص 203).

معادل ابجد

آسوندار

322

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری