معنی آزرده و ناخشنود

حل جدول

آزرده و ناخشنود

دلچرکین


ناخشنود

ناراضی، غمگین، اندوهگین

دل چرکین

لغت نامه دهخدا

ناخشنود

ناخشنود. [خ ُ] (ص مرکب) ناراضی. (ناظم الاطباء). ناخرسند. آنکه خشنود و راضی نیست:
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر بروی منا تامرا کنی بدرود.
فرخی.
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود.
فرخی.
دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بد سیرت و بد رای و همه ٔ لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
آنکه بسیار یافت ناخشنود
و آنکه اندک ربود ناخرسند.
مسعودسعد.
چون از مردم شهر ناخشنود بودو از همدان بخواست رفتن در پایان کوه اروند طلسمی کرد که مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند. (مجمل التواریخ).
چو دست از پای ناخشنود باشد
بجرم پای سر مأخوذ باشد.
نظامی.
کای ز داغ تو باغ ناخشنود
نیست اینجا نقیب باغ چه سود.
نظامی.
سرای شاه از او پر دود میبود
بدو پیوسته ناخشنود می بود.
نظامی.
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود
لعنت بتو می بارد و بر گبر و جهود.
سعدی.
غیر این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست.
حافظ.


آزرده

آزرده. [زَ دَ / دِ] (ن مف / نف) رنجیده. ملول. رَنجه. دلتنگ. آزاردیده. رنج دیده. زیان رسیده:
گر این خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه و رَمه.
فردوسی.
بسی گشتم آزرده از روزگار
ببخشد گناه مرا شهریار.
فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.
فردوسی.
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر.
فردوسی.
ببخشید [اسفندیار] از آن رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران را سپرد آنچه آورده بود
بکشت آنکه زو لشکر آزرده بود.
فردوسی.
بدو داد فرزند گم کرده را
وزو کرد خشنود آزرده را.
فردوسی.
مشو شادمان گر بدی کرده ای
که آزرده گردی گر آزرده ای.
فردوسی.
- آزرده شدن کسی از اختر،نُحوسَت از وی بدو رسیدن:
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.
فردوسی.
|| خسته. مجروح. متأذی. مصدوم. متألم:
ز خون در کَفَش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوشن آزرده بود.
فردوسی.
گرت رای بیند چو شیر ژیان
بکشتی ببندیم هر دو میان
بدان تا که را بر دهد روزگار
که برگردد آزرده از کارزار.
فردوسی.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری.
فردوسی.
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.
اسدی.
|| غضب گرفته. بخشم آمده:
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست [جمشید] و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان از اوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.
فردوسی.
همی خواست تا بر پسر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
پدر گردد آزرده زو در جهان
ستاند روانش یکی در نهان.
فردوسی.
چون منصور بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی بروزگار برادر [یعنی سفاح] آزرده بود. (تاریخ سیستان).


آزرده خاطری

آزرده خاطری. [زَ دَ / دِ طِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی آزرده خاطر.


آزرده دلی

آزرده دلی. [زَ دَ / دِ دِ] (حامص مرکب) چگونگی و صفت آزرده دل.


ناخشنود شدن

ناخشنود شدن. [خ ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) سخط. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ناراضی شدن. خشمگین شدن.

فرهنگ عمید

ناخشنود

ناراضی: آن‌که بسیار یافت ناخشنود / وآن‌که اندک ربود ناخرسند (مسعودسعد: ۴۸۴)،


آزرده

آزاردیده، رنجیده، رنجه‌شده، دلتنگ، ملول، جراحت‌دیده: مشو شادمان گر بدی کرده‌ای / که «آزرده» گردی گر آزرده‌ای (فردوسی: ۷/۴۴۶)،

فرهنگ فارسی هوشیار

ناخشنود

ناراضی ناراضی و بی قناعت

فارسی به انگلیسی

ناخشنود

Discontented, Dissatisfied, Malcontent, Resentful

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناخشنود

اندوهگین، ناخرسند، ناخوشدل، ناراضی، نامراد،
(متضاد) خشنود

واژه پیشنهادی

ناخشنود

ناخرسند

فرهنگ معین

آزرده

(زُ دِ) (ص مف.) رنجیده، دلتنگ.

معادل ابجد

آزرده و ناخشنود

1234

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری