معنی آزار رساندن

حل جدول

فارسی به ترکی

آزار رساندن‬

eziyet etmek, canını yakmak

واژه پیشنهادی

ترکی به فارسی

گویش مازندرانی

آزار

بیماری صرع، اذیت آزار

لغت نامه دهخدا

آزار

آزار. (اِمص، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت. اذاه. رنج که دهند. رنجگی. عذاب. شکنجه. عقوبت. آسیب. گزند:
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [و] گزند.
رودکی.
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من.
فردوسی.
نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی...
فردوسی.
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی...
فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.
فردوسی.
بدانست کاین جادوئی کار اوست
بدو بد رسیدن ز آزار اوست.
فردوسی.
وگر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم. (تاریخ سیستان).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
ناصرخسرو.
چون که بجوئی همی آزار من
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
ناصرخسرو.
جانش از آزار آن جهان برهد
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ناصرخسرو.
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
ناصرخسرو.
بنالد همی پیش گل زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
غیبت مکن و مجوی کس را آزار
هم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
خیام.
گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.
سنائی.
|| کین. کینه. عداوت. بغض. بغضاء. دلتنگی. آزردگی. ملال. ملالت خاطر. || رنجیدگی.رنجش. شکرآب:
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.
ابوشکور.
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.
فردوسی.
ترا و مرا رنج بسیار داد
روان وی از ما بی آزار باد.
فردوسی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
غمین گشت [کاوس] و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پر آزار کرد.
فردوسی.
تو نیز همه روز در اندیشه ٔ آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
فرخی.
و خلف بن اللیث از عمرو[بن لیث] به آزار رفته بود و بدرگاه خلیفت شده. (تاریخ سیستان). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیر الحق و الدین است و چند گاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر متفق اللفظ والمعنی ملازم تا چنان اوفتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت. (تاریخ سیستان). گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز در یک جا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). ابن الزیات را بکشت بسبب آزاری که از وی داشت بعهد برادرش واثق. (مجمل التواریخ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه).
که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون.
مولوی.
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی...از پاداش آن نیز ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی. (آثارالوزراء عقیلی). || اندوه. غم. تیمار:
کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت.
فردوسی.
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها.
فردوسی.
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد.
فردوسی.
زمانه نخواهم به آزارتان.
فردوسی.
|| تعب. مشقت. ماندگی:
چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تألم. توَجّع. رنجیدگی:
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.
فردوسی.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس و رامین).
|| بیماری.مرض. ناخوشی. داء. درد. عاهت: آزار جوع. || بیماری، چون جنون و هاری: مگر آزار داری ! || ضرب. کوب. صدمه. || آفت جراحت. || زحمت.
- امثال:
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی.
هاتف.
بهشت آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد.
(مصاحب).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.
حافظ.
هرچه نه آزار نه گناه. (خواجه عبداﷲ انصاری).
|| (نف مرخم) مخفف آزارنده، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم / نف مرخم) مخفف آزارده یا آزرده، چون در زودآزار، به معنی زودرنج:
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست.
فرخی.


رساندن

رساندن. [رَ / رِ دَ] (مص) رسانیدن. کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن. (فرهنگ فارسی معین). رسانیدن. آوردن. فرستادن. بردن:
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها یکی را بدین سو ممان.
فردوسی.
شود تا رساند سوی شاهزاد
بگفت آن زمان با فرنگیس شاد.
فردوسی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
با آنهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از نظافت.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطه ٔ اصل از انتها بردار.
اوحدی.
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی.
جامی.
- به پایان رساندن سخن یا چیزی، تمام کردن آن. خاتمه دادن آن. به آخر رسانیدن. به پایان آوردن. بسر بردن. اتمام آن:
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.
سعدی.
|| چیزی را به چیزی متصل کردن. (فرهنگ فارسی معین):
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکرشرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
|| پیوستن و الحاق کردن صفتی چون خوبی، بدی، محنت و جز اینها به دیگری:
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی.
منوچهری.
نه بر بی گنه بدرسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
امیدوار بود مردمان به خیر کسان
مرا به خیر توامید نیست شر مرسان.
سعدی.
- آب به آب رساندن، پیوستن آب به آب. پیوند دادن آب به آب. کنایه از اشک پی درپی و لاینقطع ریختن:
به آن رسید که خاک از میان کناره کند
ز بس که چشم ترم آب را به آب رساند.
نظام دست غیب (از آنندراج).
- آواز به آواز رساندن، پی درپی و لاینقطع خواندن. خواندن آواز بدنبال هم. پیاپی بانگ و آواز درآوردن:
بانگ جرس قافله ٔ راست روانم
در بادیه آواز به آواز رسانم.
سالک یزدی (از آنندراج).
- آه به آه رساندن، پی درپی آه کشیدن. آه متوالی کشیدن. (یادداشت مؤلف).
|| چیزی را به دست کسی دادن. تسلیم کردن. (فرهنگ فارسی معین). دادن. رسانیدن:
چو گردد آگه خواجه ز کارنامه ٔ من
به شهریار رساند سبک چکامه ٔ من.
بوالمثل.
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند.
سعدی.
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند ز غیب.
سعدی.
- بازرساندن، بازبخشیدن. بازگرداندن:
رسان باز با من مرا راه کن
سوی اوی و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297).
- گزند رساندن، صدمه زدن. آسیب رسانیدن. صدمه و زیان وارد کردن:
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
(بوستان).
|| بمجاز، بخشیدن:
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
|| ابلاغ کردن خبر یا پیامی. (فرهنگ فارسی معین):
نخستین درودی رسانم به شاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز.
فردوسی.
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال سپهبد گو پهلوان.
فردوسی.
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار.
منوچهری.
اگر ترا اذن دهد درآی و او را تحیت و سلام ما برسان. (قصص الانبیاء ص 242).
ز من به جد شبیر و شَبَر درود رسان
به حشر با شَبَر انگیزو با شبیر مرا.
سوزنی.
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار.
جمال الدین اصفهانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساند به گوش.
نظامی.
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید هرچه بود شرط کلام.
نظامی (از شعوری).
مرد بازرگان پذیرفت آن پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام.
مولوی.
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند.
سعدی.
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار عزیز را برسانی دعای یار.
سعدی.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
|| ایصال. موفق گردانیدن. سوق دادن. نائل گردانیدن به. فائز کردن به. فوز دادن به. (یادداشت مؤلف):
وز آن پس چنین گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
نشان ار توانی تو دادن مرا
دهی و به شاهی رسانی ورا.
فردوسی.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی به دولت رسانی.
منوچهری.
ایزد کرده ست وعده با ملک ما
کش برساند بهر مراد دل ما.
منوچهری.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
زیرا که وی [یعنی دبیری] که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند و دیوان را از دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه).
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو شد خون
نه کشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی.
هاتف اصفهانی.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
؟
|| در بیت ذیل بمجاز به معنی تزویج کردن است. (یادداشت مؤلف):
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند.
فردوسی.
|| پروراندن. بالغ کردن. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

آزار

اذیت، آسیب، گزند: آزار بیش‌ زاین گردون بینی / گر تو به هر بهانه بیازاری (رودکی: ۵۱۱)،
عملی که موجب رنجش دیگری شود، رنجش،
(بن مضارعِ آزردن و آزاردن) = آزردن
(صفت) آزارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌آزار، زیردست‌آزار، مردم‌آزار،
(اسم) [قدیمی] بیماری، ناخوشی، دردومرض،
[قدیمی] ناراحتی،
[قدیمی] کدورت، کینه،
* آزار تلخه: بیماری یرقان، زردی،
* آزار دادن: (مصدر متعدی) رنج دادن، آزار کردن، اذیت کردن، آزردن،


رساندن

چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند،
[عامیانه] آگاهی دادن، گفتن مطلبی به کسی،
چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن، متصل کردن دو چیز به یکدیگر: دو سرنخ را به یکدیگر رساند،
پرورش دادن، پروراندن،
[مجاز] باعث ازدواج دو نفر شدن،
خبر، سلام، یا مانند آن‌را به جایی بردن، ابلاغ کردن،
دلالت کردن، نشان دادن،
وارد کردن، دادن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسیب رساندن،

فرهنگ معین

رساندن

چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن. [خوانش: (رَ یا رِ دَ) (مص ل.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

رساندن

حمل کردن، تحویل‌دادن، تسلیم کردن، هدایت کردن، ابلاغ

فارسی به ایتالیایی

رساندن

trasmettere

فارسی به عربی

رساندن

احمل، ارسال، اعط، افهم، دل علیه، مهاجم، نقل

فرهنگ فارسی هوشیار

رساندن

رسانیدن، کسی یا چیزی را بجائی یا نزد کسی بردن، فرستادن

فارسی به آلمانی

رساندن

Eingeben, Erteilen, Geben, Schenken, Senden, Spenden, Übermitteln, Übersenden, Übertragen, Vorwärts

معادل ابجد

آزار رساندن

574

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری