معنی آزار دیدن

حل جدول

آزار دیدن

اذیت شدن

صدمه کشیدن

ترکی به فارسی

گویش مازندرانی

آزار

بیماری صرع، اذیت آزار

لغت نامه دهخدا

آزار

آزار. (اِمص، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت. اذاه. رنج که دهند. رنجگی. عذاب. شکنجه. عقوبت. آسیب. گزند:
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [و] گزند.
رودکی.
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من.
فردوسی.
نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی...
فردوسی.
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی...
فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.
فردوسی.
بدانست کاین جادوئی کار اوست
بدو بد رسیدن ز آزار اوست.
فردوسی.
وگر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم. (تاریخ سیستان).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
ناصرخسرو.
چون که بجوئی همی آزار من
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
ناصرخسرو.
جانش از آزار آن جهان برهد
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ناصرخسرو.
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
ناصرخسرو.
بنالد همی پیش گل زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
غیبت مکن و مجوی کس را آزار
هم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
خیام.
گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.
سنائی.
|| کین. کینه. عداوت. بغض. بغضاء. دلتنگی. آزردگی. ملال. ملالت خاطر. || رنجیدگی.رنجش. شکرآب:
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.
ابوشکور.
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.
فردوسی.
ترا و مرا رنج بسیار داد
روان وی از ما بی آزار باد.
فردوسی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
غمین گشت [کاوس] و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پر آزار کرد.
فردوسی.
تو نیز همه روز در اندیشه ٔ آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
فرخی.
و خلف بن اللیث از عمرو[بن لیث] به آزار رفته بود و بدرگاه خلیفت شده. (تاریخ سیستان). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیر الحق و الدین است و چند گاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر متفق اللفظ والمعنی ملازم تا چنان اوفتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت. (تاریخ سیستان). گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز در یک جا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). ابن الزیات را بکشت بسبب آزاری که از وی داشت بعهد برادرش واثق. (مجمل التواریخ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه).
که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون.
مولوی.
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی...از پاداش آن نیز ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی. (آثارالوزراء عقیلی). || اندوه. غم. تیمار:
کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت.
فردوسی.
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها.
فردوسی.
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد.
فردوسی.
زمانه نخواهم به آزارتان.
فردوسی.
|| تعب. مشقت. ماندگی:
چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تألم. توَجّع. رنجیدگی:
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.
فردوسی.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس و رامین).
|| بیماری.مرض. ناخوشی. داء. درد. عاهت: آزار جوع. || بیماری، چون جنون و هاری: مگر آزار داری ! || ضرب. کوب. صدمه. || آفت جراحت. || زحمت.
- امثال:
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی.
هاتف.
بهشت آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد.
(مصاحب).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.
حافظ.
هرچه نه آزار نه گناه. (خواجه عبداﷲ انصاری).
|| (نف مرخم) مخفف آزارنده، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم / نف مرخم) مخفف آزارده یا آزرده، چون در زودآزار، به معنی زودرنج:
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست.
فرخی.


دیدن

دیدن. [] (اِخ) رجوع به محمدبن علی معروف به دیدن شود.

دیدن. [دَ دَ] (ع اِ) لهو و لعب. (از لسان العرب). رجوع به دیدان شود.

دیدن. [دَ دَ] (ع اِ) خو و عادت. (منتهی الارب). دأب. عادت. (اقرب الموارد). خوی. (نصاب) (السامی فی الاسامی). عادت. (تاج العروس). خوی. شیمه. شنشنه. هجیر. (یادداشت مؤلف).

دیدن. [دی دَ] (مص) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است. (از یادداشت مؤلف). نگریستن. رؤیت کردن. نگریدن. نگاه کردن. نظر انداختن. عیان. معاینه. مقابل آگهی یافتن و خبر. ابصار. لحاظ. ملاحظه. رؤیه. رؤیان. مشاهده. (یادداشت مؤلف). رؤیت آنچه برابر چشم است. عمل قوه ٔ بینائی و بیننده در منعکس ساختن مُبصَر در مُبصِر:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
ای چون مغ سه روزبگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
منجیک.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
در راه نشابور دهی دیدم بسی خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسدکو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
عماره.
تا همی آسان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
عماره.
بدیدن فزون آمد از آگهی
هی یافت زو فر شاهنشهی.
فردوسی.
مرا دیده ای روز ننگ و نبرد
بمیدان کین با دلیران مرد.
فردوسی.
اگر سیرنامد ز پیکار من
ببیند دگر باره دیدار من.
فردوسی.
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان.
فردوسی.
چنین گفت جمشید روشن روان
ندیدم چو ضحاک من پهلوان.
فردوسی.
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچه گفتند و دید و شنید.
فردوسی.
یکی مرد بینی تو با دستگاه
رسیده کلاهش به ابر سیاه.
فردوسی.
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاده مهست.
فردوسی.
ز خوبی و دیدار و فر و هنر
بدانم که دیدنش بیش از خبر.
فردوسی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.
خسروی.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از باغ و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی).
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال.
فرخی.
مرا آن گوی کانرا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی.
(ویس و رامین).
اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی).
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
اسدی.
شنیدن چو دیدن نباشد درست.
اسدی.
هنرهام هرکس شنیده ست و دید
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
اسدی.
چشمی همیت باید و گوش نو
از بهر دیدن ملک الاکبر.
ناصرخسرو.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام وزبان را.
ناصرخسرو.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت دید. (نوروزنامه).
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده.
سنائی.
آنکه او نیست گشت هستش دان
و آنکه خود دید بت پرستش دان.
سنایی.
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته اند از هر باب.
سنائی.
اگر سلطان در بازار عرض بیافتی به پنجاه هزاردینار مسترخص دیدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آنچه اندر آینه بیندجوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن.
مولوی.
می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد بکمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن.
عطار.
هرکه با بدان بنشیند هرگز روی نیکی نبیند.
سعدی.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف.
- از پهلوی کسی چیزی دیدن، کنایه از منفعت یافتن از وی. (بهار عجم).
- بدیدن شدن، به تماشا رفتن. به نظاره رفتن:
هیونان بهیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
شه ورا دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت.
نظامی.
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی درکشیدی.
نظامی.
- در زمین دیدن، به زمین نگاه کردن. سر برنداشتن. چشم بر چشم یا روی کسی ندوختن شرم را:
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بی عشق بود و یار بی جفت.
نظامی.
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زآن کس نگفت و کس نشنید.
نظامی.
- در کس دیدن، بادقت به او نگریستن. در حالات و حرکات و اندیشه ٔ او دقیق شدن:
هر که در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجسم دیده ام.
خاقانی.
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زانکه یکی جلد گربز است نونده.
یوسف عروضی.
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید.
نظامی.
- دیدن در کسی یا در چیزی، بدو نگریستن. (یادداشت مؤلف):
چو دید اندر اوشهریار زمن
بر افتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- دیدن دل، بینایی و بصیرت. به نیروی خرد دریافتن چیزی:
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان.
اسدی.
- دیدن کردن، تماشا کردن:
فغان که غمزه بی باک او نداد امان
که آن دو نرگس بیمار را کنم دیدن.
مخلص کاشی.
|| نگریستن. نگاه کردن. دقت کردن: دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود... بار آن انواع یواقیت چنانکه امیراندر آن بدیدو آن را سخت بپسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). || دیدار. مرئی. منظر. (یادداشت مؤلف). رؤیت. شکل. هیأت. چهره. رخسار:
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان
برفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت وبه پهنا فراخ.
عنصری.
فضل طبرخون نیافت هرگز سنجد
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون.
ناصرخسرو.
|| ملاقات کردن. (غیاث) (آنندراج). لقاء. ملاقات. زیاره:
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
- دیدن کردن از کسی، عیادت کردن از او. زیارت کردن او. (یادداشت مؤلف). بملاقات او رفتن. (از آنندراج).
- دیدن و وادیدن. رجوع به دید و وادید شود.
|| اندیشیدن. بفکر افتادن. (یادداشت مؤلف). تدبیر کردن: مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی [بهرام چوبینه] بیعت کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نگر تا نبینید بگریختن
نگر نا نترسید از آویختن.
فردوسی.
پس منصور خالد را گفت چه می بینی در این کار، گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن. (مجمل التواریخ والقصص). || بردن. کشیدن. یافتن. رسیدن به... چشیدن. متحمل شدن. (یادداشت مؤلف):
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه ٔ هر ذهن و ذکاست.
مسعودسعد.
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد.
مسعودسعد.
- بلا دیدن، رنج و تعب و الم دیدن. بلا کشیدن. (یادداشت مؤلف): پس از جنگ این میکائیل... بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی).
- رنج دیدن، تحمل رنج و تعب الم کردن. با رنج و تعب و غیره متألم شدن. (یادداشت مؤلف). رنج کشیدن:
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند.
فردوسی.
بسی رنج دیدی تو از بند و چاه
نبایدت بودن بدین رزمگاه.
فردوسی.
چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی).
- عذاب دیدن، رنج و تعب کشیدن. رنج دیدن. رنج بردن. (یادداشت مؤلف):
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست.
منجیک.
- غم ورنج دیدن، رنج کشیدن:
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
فردوسی.
- کیفر دیدن، کیفر یافتن. به کیفر رسیدن. (یادداشت مؤلف).
- ملامت دیدن، سرزنش رسیدن به وی. تحمل ملامت کردن: پارسایی را دیدم بمحبت گرفتار... چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی... (گلستان).
|| توجه کردن:
ببین که میرمعزی چه خوب میگوید
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
انوری.
|| دریافتن. احساس کردن. حس کردن. درک کردن. ادراک کردن. فهمیدن. درک. (یادداشت مؤلف). متوجه شدن. ادراک. (منتهی الارب). احساس. (زوزنی) (ترجمان القرآن):
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
شد از شادمانی رخش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای نیک زن
چه بینی ز گفتار این انجمن.
فردوسی.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود.
فردوسی.
دیدن و دانستن عدل خدای
کارحکیمان و ره انبیاست.
ناصرخسرو.
از او [از خونی که در زمان جمشید بار اول بدو آب انگور مخمر دادند] پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ گفت نمیدانم که چه بود اما خوش بود. (نوروزنامه). جبرئیل آمد و گفت یا رسول اﷲ خدایت سلام میرساند و میگوید که خویشتن را چون می بینی گفت خویش را نیک می بینم. (قصص الانبیا ص 240). || تمیز دادن. تشخیص کردن. (یادداشت مؤلف):
کسی را کش توبینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آبروی.
فردوسی.
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
|| پرواسیدن. پرماسیدن. (یادداشت مؤلف). لمس کردن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن: لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جایی را نبینند قدم ننهند. (گلستان).
جهان فانی و باقی فدای شاهدو ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.
حافظ.
|| شناختن. (یادداشت مؤلف):
دوستان را بگاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان.
سنایی.
|| مباشرت کردن. (یادداشت مؤلف).
- نادیدن زنی، مباشرت ناکردن با او. گرد نیامدن با او: پیغامبر علیه السلام پانزده زن را بزنی کرد از جمله سیزده رابدید و دو را نادیده دست بازداشت. (مجمل التواریخ والقصص).
|| دانستن. تصور کردن. حدس زدن. پنداشتن. گمان بردن. (یادداشت مؤلف):
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ فلک برنشینی همی.
فردوسی.
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین.
فردوسی.
گروهی زبر فلک هشتم فلکی نهم دیدند بی حرکت. (التفهیم بیرونی).
- از کسی چیزی را دیدن، از او دانستن. نسبت بدو کردن. (یادداشت مؤلف). از او شمردن. به او منسوب کردن:
مبادا که آید بر او برگزند
زمن بیند این پهلوان بلند.
فردوسی.
|| عقیده داشتن. معتقد شدن. نظر دادن. نظر داشتن. ابراز رای و عقیده کردن. رای داشتن:
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدینسان فرستاده شاه
چه بینید بینندگان اندرین
چه گویم ابا شهریار زمین.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسب
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
فردوسی.
آن دانه ها بدیشان نمود و گفت هما این دانه ها بما تحفه آورده است چه می بینید اندر این، ما را با این دانه ها چه می باید کرد. (نوروزنامه).
- رای دیدن، اظهار عقیده کردن. نظر دادن:
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای.
فردوسی.
|| یافتن.به دست آوردن. حاصل کردن:
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش نبینی بهره جز دود.
(ویس و رامین).
|| صلاح دانستن. صلاح دیدن. مقتضی شمردن. صلاح شمردن. به مصلحت شمردن. صواب شمردن. (یادداشت مؤلف): و گفت [بهرام چوبینه با سپاه] چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ندیدم که بر شاه ننهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی.
دقیقی.
چو ایرانیان بر گشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه.
فردوسی.
اگر شاه بیند که با موبدان
شود پیش طینوش با بخردان.
فردوسی.
چه بینید و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ دهید.
فردوسی.
اگر شاه بیند زرای بلند
نویسد یکی نامه ٔ پندمند.
فردوسی.
بسیار اندیشه کردم اندرین کار تا تدبیری ساختم که شاید تو آن را بینی.او دید. (تاریخ سیستان). بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا چه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). و اگر رای عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60)... و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اگر بینی چیزی فدای خویش کنی. (تاریخ طبرستان).
- روی دیدن، صواب دانستن. مستدل شمردن:
مرا گفت بشتاب و با او بگوی
که گر زآنچه گفتم ندیدی تو روی
چنین دان که آن خود نگفتم ز بن
که من نیز بازآمدم زین سخن.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2451).
- صواب دیدن، درست دانستن. مصحلت پنداشتن: یعقوب قوی گشته بود صواب استمالت کردن.
- مصلحت دیدن، صلاح دانستن. صواب دانستن:
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصحلت وقت در آن می بینی.
حافظ.
پس قوم یزدانفاذار پیش او جمع آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم به هرچه تو مصلحت بینی. (تاریخ قم ص 24).
- || اجازه فرمودن. (یادداشت مؤلف).


صدمه دیدن

صدمه دیدن. [ص َ م َ / م ِ دَ] (مص مرکب) صدمه خوردن. آسیب دیدن. آزار دیدن. رجوع به صدمه و صدمه خوردن شود.

فرهنگ عمید

آزار

اذیت، آسیب، گزند: آزار بیش‌ زاین گردون بینی / گر تو به هر بهانه بیازاری (رودکی: ۵۱۱)،
عملی که موجب رنجش دیگری شود، رنجش،
(بن مضارعِ آزردن و آزاردن) = آزردن
(صفت) آزارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌آزار، زیردست‌آزار، مردم‌آزار،
(اسم) [قدیمی] بیماری، ناخوشی، دردومرض،
[قدیمی] ناراحتی،
[قدیمی] کدورت، کینه،
* آزار تلخه: بیماری یرقان، زردی،
* آزار دادن: (مصدر متعدی) رنج دادن، آزار کردن، اذیت کردن، آزردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

عذاب دیدن

رنج بردن شکنجه دیدن آزار دیدن

فرهنگ معین

دیدن

نگاه کردن، زیارت کردن، عیادت کردن، صلاح دانستن، مصلحت دیدن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص م.)]


آزار

رنج، عذاب، بیماری، مرض. [خوانش: [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

آزار دیدن

277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری