معنی آزادی خواه

فرهنگ عمید

آزادی خواه

آزادی‌طلب، دوستدار آزادی،
طرفدار دموکراسی و رژیم مشروطیت،


آزادی

آزاد بودن، رها بودن از قیدوبند، زندانی یا اسیر نبودن،
رهایی، خلاصی،
حق انجام دادن افکار و خواسته‌ها بر اساس ارادۀ خود،
جوانمردی،
گسستگی از تعلقات، وارستگی: نعمتی بهتر از آزادی نیست / بر چنین مائده کفران چه کنم (خاقانی: ۲۵۲)،
[مقابلِ بندگی] [قدیمی] بنده نبودن،

حل جدول

آزادی خواه

لیبرال


رهبر آزادی خواه هندوستان

مهاتما گاندی


آزادی

میدان اصلی و ملی تهران

لغت نامه دهخدا

خواه

خواه. [خوا / خا] (نف مرخم) خواهنده. طالب. آرزومند. (ناظم الاطباء). این کلمه اغلب بصورت ترکیب بکار میرود چون ترکیبات زیر:
آبروخواه. آزادی خواه. آشتی خواه. آرزوخواه. انصاف خواه. باج خواه. بارخواه. باژخواه. بدخواه. تاج خواه. ترقی خواه. تنخواه. جمهوری خواه. خاطرخواه. خانه خواه. خداخواه.خودخواه. خویشتن خواه. خیرخواه. دادخواه. دلخواه. دولتخواه. دستخواه. دینارخواه. رزمخواه. روان خواه. زنهارخواه. شیرخواه. عذرخواه. عیب خواه. فریادخواه. کین خواه. کیسه خواه. گنج خواه. گشن خواه. مردم خواه. مژده خواه. مشروطه خواه. نام خواه. نان خواه. ناوردخواه. نکوخواه. نوع خواه. نیک خواه. نیکوخواه. وام خواه. وصل خواه. هواخواه:
دلیران ارمن هواخواه او
کمر بسته بر رسم و بر راه او.
نظامی.
بطبعش هواخواه گشتند و دوست.
سعدی (بوستان).
رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.
|| راضی. (ناظم الاطباء).
- خواه و ناخواه، طوعاً ام کرهاً. (یادداشت بخط مؤلف).
|| راغب. مایل. مشتاق.محتاج. || لازم. ضرور. || طلب برای کسی. (ناظم الاطباء).

خواه. [خوا / خا] (اِ) آرزو. مراد. میل. || عرض. درخواست. استدعاء. || یا. (ناظم الاطباء). چه. اعم از آنکه. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خواه شب و خواه روز، خواه رومی خواه زنگی، خواه مرد خواه زن:
خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
سوزنی.
هرکه را خلقش نکو نیکش شمر
خواه از نسل علی خواه از عمر.
مولوی.
آب خواه از جو بجو خواه از سبو
کاین سبو را هم مدد باشد ز جو.
مولوی.
من آنچه شرط بلاغست با تو می گویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.
سعدی.


آزادی

آزادی. (حامص) عتق. حریت. اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل. قدرت انتخاب:
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی.
فردوسی.
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
ناصرخسرو.
آزادی اندر بی حاجتی است. (کیمیای سعادت).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی، نه کم از سرو و سوسنم.
عمادی شهریاری.
|| جدائی. دوری:
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم.
؟
|| رهائی. خلاص. || آزادمردی. || شادی. خُرّمی. خشنودی.رضا:
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست.
فردوسی.
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟
فرخی.
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی.
فرخی.
سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین.
اسدی.
که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس.
(ویس و رامین).
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت.
(ویس و رامین).
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست.
اسدی.
ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.
مولوی.
جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی.
اوحدی.
|| خوشی. استراحت:
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟
فرخی.
|| شکر.شکر گفتن. (اوبهی). سپاس. حق شناسی. مدح. ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [فریبرز] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [که] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی، ترجمه ٔطبری).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج.
فردوسی.
کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم.
فردوسی.
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟
خاقانی.
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم.
ظهیر فاریابی.
- امثال:
آزادی آبادیست.
آزادی اندر بی حاجتی است.

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

خط آزادی

فرمان آزادی


آزادی

‎ حریت آزادگی مقابل بندگی رقیت عبودیت، آزاد مردی، رهایی خلاص، شادی خرمی، استراحت آرامش، جدایی دوری، شکر سپاس حق شناسی. تاءلم تاثر توجع رنج الم: ابی آنکه بد هیچ بیماری نه از دردها هیچ آزاریی (فردوسی) . (صفت اسم) آزارنده زننده: سخن در نامه آزاری چنان بود که خون از حرفهای او چکان بود. (ویس و رامین) .

مترادف و متضاد زبان فارسی

آزادی

استخلاص، استقلال، خلاص، خلاصی، رهایش، رهایی، نجات، اختیار، حریت، فراغت،
(متضاد) اسارت، بندگی، رقیت

فارسی به ایتالیایی

آزادی

liberazione

emancipazione

فرهنگ معین

آزادی

آزادگی، آزاده بودن، رهایی، خلاص، شادی خرمی، استراحت، آرامش، جدایی، دوری، شکر، سپاس. [خوانش: [په.] (حامص.)]

معادل ابجد

آزادی خواه

635

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری