معنی آرام یافتن

لغت نامه دهخدا

آرام یافتن

آرام یافتن. [ت َ] (مص مرکب) استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن:
وز آن پس بکین سیامک شتافت [کیومرث]
شب و روز آرام و خفتن نیافت.
فردوسی.
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت.
فردوسی.
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه [خسروپرویز] آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود و بیداد و شوم.
فردوسی.
شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان).
- آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن.


آرام

آرام. (ع اِ) ج ِ رئم. آهوان سپید:
دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین
کرده با شیر بدوران تو آرام آرام.
سلمان ساوجی.
|| ج ِ اِرَم. نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.

آرام. (اِخ) بروایت تورات، نام پنجمین فرزند سام بن نوح. || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح.

آرام. (اِ) سَکن. سکون. آرامش. ثبات. مقابل جُنبش. تَوَقف. درنگ. || آهستگی. مقابل شتاب:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
فردوسی.
چو آرام یابی برستی ز رنج.
فردوسی.
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
فردوسی.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.
فردوسی.
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام، انجام هر صُوَر.
ناصرخسرو.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. (مقامات حمیدی). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... (راحهالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.
اوحدی.
|| آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب:
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
خور و خواب و آرام جوید [حیوان] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.
فردوسی.
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب.
فردوسی.
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب.
فردوسی.
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب.
فردوسی.
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب.
فردوسی.
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم.
فردوسی.
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست.
فردوسی.
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین.
فردوسی.
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش.
فردوسی.
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
فردوسی.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب.
فردوسی.
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
فردوسی.
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام، که این نیست جای آرام.
ناصرخسرو.
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست.
اسدی.
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه). || طمأنینه ٔ دل. اطمینان خاطر. سکون نفس. فراغ بال. اطمینان قلب. آسودگی دل:
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
مسعودسعد.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
|| صلح. آشتی:
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
فردوسی.
|| سکوت. خاموشی:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی، و چ پاول هورن).
بدو گفت [به اسفندیار] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
فردوسی.
|| اَمن. ایمنی. امنیت. امان. مقابل آشوب:
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
فردوسی.
جز آرام و خوبی نجستم، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین.
فردوسی.
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| بستر. مرقد.خوابگاه:
نشستند [ایرانیان] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام.
(ویس و رامین).
|| خلوت جای:
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران.
فردوسی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
|| مقام. مقابل سفر:
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
انوری.
|| سکینه. وِقار. طُمأنینه:
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی.
فرخی.
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران، مترادف سرای ترکان عثمانی. (از لاروس). مقر. مستقر. کرسی. عاصمه. دربار:
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه.
فردوسی.
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه.
فردوسی.
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی.
فردوسی.
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
|| وطن. موطن. مولد. مسکن. محل سکون. خانه. جای. مأوی. مکان:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست.
فردوسی.
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی.
فردوسی.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
(ویس و رامین).
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین.
(ویس و رامین).
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
(ویس و رامین).
- آرام ساختن جائی، بوطن کردن آنجای. مسکن گرفتن در آن: روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ).
|| قرارگاه. سرای باقی. دارالقرار:
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [دنیا] باشد آرام تو.
فردوسی.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
فردوسی.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
فردوسی.
- به آرام، ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن:
جهان بد به آرام زآن شادکام [از جمشید]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام.
فردوسی.
|| زهدان. مشیمه:
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
|| مجازاً، آشیان. وَکر. وکنه. لانه:
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
فردوسی.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
|| کنام:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت.
خیام.
|| گور. قبر. مَدفَن. دَخمه. || عشرت و صحبت با زنان:
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک.
فردوسی.
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است. || (ص) دِنج. بی هیاهو. || آرمیده. آرمنده. اَرمنده. مستریح. صاحب آرامش. ساکن. ساکت. خاموش. بی اضطراب. مطمئن. مُتسلی. بی قَلَق. بی طوفان. که سرکش و توسن نباشد. ذلول.
- اسبی آرام، مقابل توسن.
- بچه ای آرام، مقابل شوخ.
- خاطری آرام، مقابل مضطرب.
- دریائی آرام، مقابل شوریده.
|| آهسته. نرم. || افتاده (آدمی). سربپائین. || (صوت) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است.
- امثال:
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد.
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر.

آرام. (اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.

آرام. (اِخ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است. || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان. || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام.


آرامش یافتن

آرامش یافتن. [م ِ ت َ] (مص مرکب) آرام شدن. آرام گرفتن.


یافتن

یافتن. [ت َ] (مص) وَجد. جِده. وُجد. اِجدان. (از منتهی الارب). وِجدان. وُجود. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). الفاء. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). واجد شدن. اصابت. نیل. (منتهی الارب). مغارطه. (منتهی الارب). یابیدن. پیدا کردن:
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.
فردوسی.
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
(نوروزنامه).
گویند مردی در بیابان گنجی یافت.
(کلیله و دمنه).
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب.
مولوی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.
سعدی.
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.
سعدی.
|| به دست آوردن. رسیدن. حاصل کردن. به دست کردن:
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کساکه بره ست و فرخشه برخوانش.
رودکی.
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.
رودکی.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن.
بوشکور.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
بوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم.
خسروی.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
کسائی.
چنین دادپاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای.
فردوسی.
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.
فردوسی.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی.
فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان.
فردوسی.
پسر بیگمان ازپدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت.
فردوسی.
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه.
فردوسی.
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسنده ٔ نیک و بد بایدت.
فردوسی.
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان.
فردوسی.
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج.
فردوسی.
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی.
فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف.
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص 313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب. (التفهیم ص 317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب. (التفهیم ص 313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب. (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیله ٔ وتد بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 307). یافتن مغی چاه به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی.
زینبی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.
منوچهری.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت. (تاریخ سیستان).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش بایدآوردن. (تاریخ بیهقی). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. (تاریخ بیهقی). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (التونتاش) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است. (تاریخ بیهقی). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده. (تاریخ بیهقی). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی). و مرغزار پر میوه ٔ ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت. (تاریخ بیهقی). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی. (تاریخ بیهقی). استعفا خواست وبیافت. (تاریخ بیهقی).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
ناصرخسرو.
یافت احمدبه چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازآن بیافتمی. (نوروزنامه). پس ترک همه ٔ مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش. (مجمل التواریخ ص 99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ٔ ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.
خاقانی.
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.
نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.
نظامی.
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی.
سعدی.
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم.
امیرخسرو دهلوی.
- آب یافتن، آبیاری شدن:
بار مرد اندردرخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
ناصرخسرو.
- || به آب دسترس پیدا کردن. کشف آب کردن.
- آبرو یافتن، اعتبار پیدا کردن:
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی.
فردوسی.
- آرام یافتن، آسایش و لذت یافتن. به آسایش و لذت رسیدن:
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
فردوسی.
- || قرار و سکون یافتن. قرار گرفتن:
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت.
سعدی.
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن، بمراد رسیدن:
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم.
فردوسی.
- آزادی یافتن، آزاد شدن، نجات پیدا کردن.
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
ناصرخسرو.
- آزار یافتن، آزرده شدن، رنجیده خاطر شدن: خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 85).
- آفرین یافتن، مورد تحسین قرار گرفتن:
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان.
فردوسی.
- آگهی یافتن، آگاه شدن. مطلع شدن:
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.
فردوسی.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب.
فردوسی.
- آماس یافتن، باد کردن. متورم شدن:
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.
اسدی.
- اتصال یافتن، پیوند شدن. متصل گشتن: و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت. (حبیب السیر جزو 1ج 1 ص 51).
- اثر یافتن، نشانی پیدا کردن:
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم.
سعدی.
- اجازت یافتن، مجاز شدن. رخصت یافتن.
- اختصاص یافتن، مخصوص شدن: ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 420).
- ارتفاع یافتن، بلند شدن، برخاستن:
غبار نقار در سینه ٔ ایشان ارتفاع یافته عاقبهالامر شبی قیدار هاتفی شنیده. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 37).
- استحکام یافتن، استوار شدن: چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 431).
- استیلا یافتن، چیره شدن: من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت. (حبیب السیر جزو 1ج ص 48).
- اشتعال یافتن، شعله ورشدن: آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن، مشهور شدن: صیت شجاعتش در هند اشتهاریافت. (حبیب السیر ج 2 جزو 4 ص 431).
- اطلاع یافتن، آگاه شدن: آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 23).
- اطلاق یافتن، منحصر و متعلق شدن. مقرر شدن: به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 62).
- اقتران یافتن، نزدیک شدن، مقترن گشتن: این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- التهاب یافتن، شعله ور شدن: نائره ٔ خشم فرعون التهاب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 31).
- اَلَم یافتن، رنج یافتن، درد کشیدن:
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم.
ناصرخسرو.
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- امان یافتن، زنهار یافتن، در امان شدن:
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.
مولوی.
- امتداد یافتن، طول کشیدن: ابتلای بنی اسرائیل... چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 36). مدت محاصره امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج ص 38).
- انتظام یافتن، قرار گرفتن. در آمدن: نوبتی دیگر درسلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94). در سلک مؤلفه القلوب و طلقا انتظام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن، منتقل گشتن: به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع) انتقال یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن، به بیراهه رفتن. منحرف شدن: هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطعشده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص 414).
- اندر یافتن، به دست آوردن: یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی. (بلعمی، ترجمه ٔ طبری).
- || نجات دادن، رها ساختن:
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است.
ناصرخسرو.
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره وهم نشمارد.
ناصرخسرو.
- || درک کردن: پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت. (تاریخ سیستان). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن. (چهارمقاله).
- انعقاد یافتن، بسته شدن. منعقد گشتن: مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 431).
- انقراض یافتن، از میان رفتن. منقرض شدن. به پایان رسیدن: دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن،سزای بد دیدن. به مکافات رسیدن:
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی.
فردوسی.
- بار یافتن، اجازه ٔ ورود یافتن: اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی:
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
امیر سید قاسم (از تذکره ٔ دولتشاه ص 347).
- باز یافتن، پیدا کردن. دوباره به دست آوردن:
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش.
خاقانی.
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.
نظامی.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پرده ٔ جان باز یافت.
عطار.
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت.
مولوی.
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیرجزو 1 ج 1 ص 16).
- بریافتن، بهره مند شدن. به دست کردن. حاصل کردن:
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.
فردوسی.
- بقا یافتن، پایدار بودن، باقی ماندن:
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
- بوی یافتن، به مشام رسیدن بوی. استشمام شنیدن بوی:
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
گفت که من همی بوی یوسف می یابم.
بلعمی (ترجمه ٔ طبری).
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی.
فردوسی.
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من.
خاقانی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- بهر یافتن، قسمت و نصیب یافتن:
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
فردوسی.
- بهره یافتن، بهره مند شدن. برخوردن:
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 57).
- پاسخ یافتن، جواب شنیدن:
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه.
فردوسی.
- پرورش یافتن، پرورده شدن. تربیت شدن:
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.
مولوی.
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج 2 ص 89).
- تبدیل یافتن، بدل شدن. عوض شدن:
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت.
مولوی.
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 50).
- تربیت یاقتن، مؤدب شدن به آداب:
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
سعدی.
- || پرورش یافتن، پرورده شدن: حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن، برتری یافتن:
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف.
مولوی.
- ترشح یافتن، رشحه یافتن. بهره بردن: از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته. (تذکره ٔ دولتشاه ص 380).
- تسکین یافتن، آرامش یافتن. آرام شدن. سکون یافتن:
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت.
عطار.
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- تصریح یافتن، مصرح روشن و آشکار شدن: کنیت آن جناب چنانچه در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیرص 44).
- تصمیم یافتن، تصمیم گرفته شدن. مصمم شدن: پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 431).
- تعلق یافتن، متعلق شدن. وابسته و منسوب شدن:
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
- تعیین یافتن، معین شدن. تعیین گردیدن: شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 52).
- تکرار یافتن، مکرر شدن: و این صورت سه نوبت تکرار یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 20).
- تمکن یافتن، جای گرفتن. مستقر شدن: عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن، پیروزمند و موفق شدن. به دست آوردن موفقیت:
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
سعدی.
- جریان یافتن، جاری شدن. روان گشتن: و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94).
- جواب یافتن، پاسخ شنیدن: ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب.
خاقانی.
- حدوث یافتن، به وجود آمدن. پدیدار شدن: از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص 413).
- خط یافتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام. (رجال حبیب السیر ص 2).
- حلاوت یافتن، شیرینی یافتن:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- حیات یافتن، زنده شدن: به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت. (حبیب السیر جزء1 ج 1 ص 39).
- خبر یافتن، خبر دار شدن، آگاه شدن:
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.
فردوسی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.
فرخی.
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گرچه خبر یافتم.
نظامی.
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند. (حبیب السیر ج 1 جزو 4).
- خطر یافتن، قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن:
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
- خلاص یافتن، رهاشدن. نجات پیدا کردن:
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت.
سعدی.
- خلاصی یافتن، رهایافتن. نجات پیدا کردن:
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
- خلعت یافتن، به دست آوردن خلعت. خلعت گرفتن:
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.
فردوسی.
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- خواب یافتن، خوابیدن. خواب نیافتن.
مجال خوابیدن پیدا نکردن:
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب.
فردوسی.
- داد یافتن، به حق رسیدن. به دست آوردن حق:
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو.
- درنگ یافتن، تأخیر کردن:
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ.
فردوسی.
- دست یافتن، موفق شدن. توفیق. (منتهی الارب):
عاشق چو بر مشاهده ٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست.
سعدی.
- || چیره شدن. به چنگ آوردن:
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست.
فردوسی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
بلی گر دست بر گوهرنیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.
نظامی.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ٔ دست یافت در ثمین.
صائب.
- دستوری یافتن، اجازه یافتن. رخصت گرفتن: من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی).
- دولت یافتن، به دست آوردن دولت:
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.
سعدی.
- ذوق یافتن، طعم و مزه ٔ نیکو یافتن: دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم. (تذکرهالاولیاءعطار).
- راحت یافتن، به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن:
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.
ناصرخسرو.
- راه یافتن، راه پیدا کردن. راه جستن. رسیدن:
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت.
فردوسی.
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه.
فردوسی.
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1116).
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
ناصرخسرو.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت.
سعدی.
- || بیرون رفتن: و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص 150).
- رخصت یافتن، اجازه و دستوری یافتن: چون بدرجه ٔ کمال رسید رخصت یافت. (رجال حبیب السیر ص 2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
- رقم یافتن، نقش پذیرفتن:
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی.
نظامی.
- رنج یافتن، آزار دیدن. دشواری یافتن:
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج.
فردوسی.
- روان یافتن، روان شدن. روانی یافتن:
اگر یابدی آب دریا روان
و گرکوه را پای بودی دوان...
فردوسی.
- || جان یافتن. زنده شدن:
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان.
فردوسی.
- روزگار یافتن، زمان یافتن. عمر کردن: اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال.
ناصرخسرو.
- روز یافتن، به روشنایی رسیدن. قرین روشنایی شدن:
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
ناصرخسرو.
- رها یافتن، نجات پیدا کردن. خلاص شدن:
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...
فردوسی.
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
ناصرخسرو.
- رهایی یافتن، نجات و خلاص یافتن:
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.
فردوسی.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
سعدی.
- ره یافتن، راه یافتن. راه جستن:
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
پیرزنی ره به جوانمردیافت
لاله ٔ او چون گل خود زرد یافت.
نظامی.
- زنهار یافتن، امان یافتن:
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
ناصرخسرو.
- زوال یافتن، به پایان رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- زیب یافتن، زیوریافتن. مزین شدن:
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
- زینت یافتن، زیور یافتن. آراسته شدن: بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن، امان یافتن:
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.
فردوسی.
- سپاس یافتن، مورد شکر قرار گرفتن:
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2204).
- سخن یافتن، درک سخن کردن:
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت.
فردوسی.
- سروری یافتن، به بزرگی و خواجگی رسیدن:
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
- سعادت یافتن، خوشبخت شدن. به دست آوردن خوشبختی:
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
سعدی.
- شرف یافتن، ارزش و اعتبار یافتن. به شرف رسیدن:
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
بعد از آن توبه ٔ آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 46).
- شفا یافتن، بهبود و سلامت پیدا کردن: آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن، مغلوب شدن. شکست دیدن: سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن، رواج پیدا کردن. منتشر شدن: و طریقه ٔ بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن، همدمی یافتن:
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
سعدی.
- صحت یافتن، تندرستی و سلامت یافتن:
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است.
مولوی.
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص 421).
- صدور یافتن، صادر شدن: این سفارش از من صدور یافته. (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن، تر و تازه شدن: و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38).
- ظفر یافتن، پیروز شدن. چیره گردیدن: و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان).
نیم از آنهاکاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
میان پدرو پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 3 ص 84).
- ظهور یافتن، ظاهر شدن. آشکارا شدن: نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- عافیت یافتن، سلامت و تندرست شدن:
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
- عاقبت یافتن، عاقبت بخیر شدن:
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت.
نظامی.
- عزت یافتن، عزیز شدن:
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- عفو یافتن، معفو شدن. بخشوده شدن: و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی. (تاریخ بیهقی).
- علم یافتن، داناشدن:
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
- فراغت یافتن، آسوده شدن. به آسودگی و فراغت رسیدن: خالدبن الولید چون از محاربه ٔ طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت. (حبیب السیر ج 1 جزو چهارم).
- فرج یافتن، گشایش یافتن. نجات پیدا کردن:
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
- فرصت یافتن، مجال پیدا کردن. موقعیت به دست آوردن:
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- فریاد یافتن، دادیافتن.
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم.
ناصرخسرو.
- فیصل یافتن، سر و سامان پیدا کردن. به جایی رسیدن.خاتمه یافتن: تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص 418).
- قبول یافتن، پذیرفته شدن: و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسروررسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن، پیمانه گرفتن. می خوردن:
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی.
فردوسی.
- قرار یافتن، قرار گرفتن. آرامش و سکون یافتن ومستقر شدن:
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون وایشان خار.
دقیقی.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم.
ناصرخسرو.
- قوت یافتن، نیرومند شدن: موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن. توفیق پیدا کردن. به مراد رسیدن:
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت.
نظامی.
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت.
سعدی.
- کمال یافتن، کامل شدن. به کمال رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- کوس یافتن، تنه خوردن. از چیزی کوس یافتن. با او برخورد کردن و صدمه دیدن:
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
- گذر یافتن، عبور کردن. گذشتن. گذاره شدن:
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.
فردوسی.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || رها شدن. مصون و معاف شدن. رهایی یافتن:
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
- گزند یافتن، صدمه دیدن:
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
- گنج یافتن، به ثروت رسیدن. توانگر شدن. مزد و اجر یافتن:
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج.
فردوسی.
- لذت یافتن، بهره یافتن. متلذذ شدن:
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
ناصرخسرو.
- لقب یافتن، لقب گرفتن: هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 63).
- مجال یافتن، فرصت پیدا کردن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال.
سعدی.
- مراد یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مکافات یافتن، کیفر دیدن به کیفر رسیدن. پادا فراه یافتن:
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان.
فردوسی.
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.
سعدی.
- مکان یافتن، مقام یافتن. به مرتبتی رسیدن:
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
سعدی.
- مهتری یافتن، به سروری رسیدن.سرور شدن:
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
- مهلت یافتن، زمان یافتن: چون غلبه ٔ اسلام دید [یزدجرد] مسلمان خواست شد اما مهلت نیافت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 26).
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
- نام یافتن، مشهور شدن:
از این کار یابی تو نام بلند
رهائی دهی شاه را از کمند.
فردوسی.
- نایافتن، پیدا نکردن:
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی.
- نجات یافتن، رهایی پیدا کردن:
گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر.
ناصرخسرو.
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله ٔ پیغمبران شمار.
معزی (دیوان ص 412).
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.
مولوی.
از شرر شر آن قوم نجات یافته در آن دیاررحل اقامت افکندند. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 30).
- نزول یافتن، نازل شدن. فرود آمدن: در اربعین سیم الواح نزول یافته رتبه ٔکلیم اﷲ در بارگاه احدیت زیاده گشت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 33).
- نشان یافتن، اثر یافتن. اثر پیدا کردن:
عماری بیاور مرا برنشان
که دیگرنیابی خود از من نشان.
فردوسی.
- نشو و نما یافتن، پرورده و بزرگ شدن: شاهزاده آنجا نشو و نما یافت. (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 89).
- نصرت یافتن، پیروزمند شدن. چیرگی یافتن:
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ.
ناصرخسرو.
- نصیب یافتن، بهره یافتن.بهره مند شدن:
گفتم ز نفس جثه ٔ حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
- نظر یافتن، مورد توجه واقع شدن:
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
- نفاذ یافتن، جاری شدن:...بنابرآن فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 2 ص 59).
- نقصان یافتن، کم شدن: بدان سبب درویشان نقصان می یابند. (حبیب السیر ج 3جزو اول ص 59).
- نم یافتن، آب رسیدن به. آلوده شدن به آب:
بگریم من بدین نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا زیرا که بفزاید چو نرگس را بیابد نم.
ناصرخسرو.
- نواخت یافتن، نوازش دیدن. مورد انعام و اعزاز قرارگرفتن: هر وقت نواختی یابد بخاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی). حسنک برفت... و کوکبه ٔ بزرگ با وی از قضات... و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- نوبت یافتن، مجال و امکان بروز و ظهور پیدا کردن.
|| احراز کردن مقام و منصب:
به یوسف آمد ازو یافت باز نوبت ملک
جمال و جاه و جلالش به دهر گشت سمر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 187).
- نوش یافتن، شیرینی یافتن. مقابل تلخی یافتن. مراد و کام دیدن:
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابی ازو گاه زهر.
فردوسی.
- وایافتن، باز یافتن. دوباره به دست آوردن:
گر زیر بند زلف او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گمگشته را در هرخمی وایافتی.
خاقانی.
- ورود یافتن، وارد شدن: در باب حصول مشک از آن آهو اقوال دیگر نیز ورود یافته. (حبیب السیر، اختتام، ص 421).
- وصول یافتن،رسیدن: پیش از آن دو هزار مرد را وصول نمی یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 3 ص 61).
- وفات یافتن، درگذشتن. مردن: لاجرم به حریم حرم بازگردید و آنجا وفات یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 21).
- وقت یافتن، فرصت جستن. موقعیت و امکان پیدا کردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- وقوع یافتن، اتفاق افتادن: تولد نوح در زمان حضرت آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 12).
- وقوف یافتن، آگاه شدن. اطلاع پیدا کردن: در علم شعر نیز وقوف یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 382). و حضرون بر این معنی وقوف یافته به حیله ای که دانست ارفخشاط را به قتل آورد. (حبیب السیر جزء1ج 1 ص 18).
- هدایت یافتن، هدایت شدن. به راه راست آمدن: حکایت خواب ربیعهبن النضر به روایت صحیح و هدایت یافتن بنابر تعبیر کردن صحیح آن است... (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 94).
- هنر یافتن، تعلیم هنر دیدن:
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.
فردوسی.
|| حس کردن. احساس کردن. دیدن. مشاهده کردن. شنیدن. دریافتن. درک کردن.پی بردن با یکی از حواس ظاهر چون بصر، سمع، لمس و جز آنها یا پی به چیزی بردن از راه حواس معنوی:
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
بحاصل مرغوار او را به آتش گردنا یابی.
خسروی.
مرا بیدل و بیخرد یافتی
به کردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
هر آن کس که آواز او [لهراسب] یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
ز ره چون به درگاه شد بار یافت
دل تاجوررا بی آزار یافت.
فردوسی.
چنان یافتیم از شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما با که یابم هنر.
فردوسی.
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم ترا خاک یابم نهفت.
فردوسی.
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون.
فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخُر چون پاتله ٔ سفلکان.
ابوالعباس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت. (تاریخ سیستان). و خبر بازگشتن سلطان یافته بودند. (تاریخ سیستان). یکچندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. (تاریخ بیهقی). مرابا این خواجه صحبت... افتاد فاضلی یافتم وی را سخت تمام. (تاریخ بیهقی). در خود فرو شده بود [امیر یوسف] سخت از حد گذشته که شمه ای یافته بود از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی).
به دشواری توانی یافتن از دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان.
ناصرخسرو.
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
خار یابدهمی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
زانک زین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب.
ناصرخسرو.
پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت پرسیدکه هابیل کجاست. (قصص الانبیاء ص 26). یکی غضروف این است که آن را اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دیدو به انگشت بتوان یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). سبب آنکه اندر او [اندر عَنبَر] چنگ و منقار یابند آن است که... (ذخیره ٔخوارزمشاهی). اگر فراشا یابد که عادت نباشد معلوم گردد که این تب تب عفونی است... و اگر هیچ فراشا نیابد معلوم گردد که تب تب یکروزه است. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). حس آن همی باشد که چیزی گرد شده در زهار او نهاده است و قابله و خداوند علت آن را به انگشت توانند یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). از زمین برگرفت و بخورد طعام آن خوشتر یافت. (مجمل التواریخ ص 100).
لب لعلش بمکیدم بخوشی
یافتم زو مزه ٔ شکر و شیر.
سوزنی.
به زهد سلمان اندررسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.
به همت و رای خرد شو که دل را
جز این سدره المنتهایی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزترآسیائی نیابی
چه باید به شهری نشستن که آنجا
بجز هفت ده روستایی نیابی.
خاقانی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش.
نظامی.
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می نیابد چشم کور.
مولوی.
چون عمراغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت...
مولوی.
هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را.
مولوی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.
سعدی.
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخم است و آنها سربه سر کاه.
سعدی.
دگر چون ناشکیبائی بنالد صادقش دانم
که من در نفس خویش از تو نمی یابم شکیبائی.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
- سرد یافتن، احساس سرما کردن:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شبتاب ناگاهان بتافت.
رودکی.
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
عسجدی.
|| رسیدن. واصل شدن:
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت.
فردوسی.
دوان هر دوان از پس یکدگر
که تا این بیابد مر آن را مگر.
فردوسی.
براهت در شتاب اندر چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد.
(ویس و رامین).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.
مولوی.
|| ملاقات کردن. برخورد کردن: قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ قشون خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی).

فرهنگ فارسی هوشیار

آرام یافتن

(مصدر) استراحت کردن ظسودن. یاآرام یافتن بچیزی. بدان تسلی گرفتن.


تسکین یافتن

(مصدر) آرام شدن آرامش یافتن، تسلی یافتن.


استقرار یافتن

پا بر جا شدن آرام گرفتن ماندن (مصدر) قرار یافتن استوار شدن مستقر گردیدن پا بر جا شدن، آرام گرفتن آرام یافتن.

حل جدول

فرهنگ عمید

آرام

ساکت، خاموش،
بی‌حرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامش‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامش‌دهنده،
* آرام‌آرام: (قید) آهسته‌آهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تسکین یافتن

تسکین‌پیدا کردن، آرام شدن، آرامش یافتن، تسلی‌یافتن، التیام یافتن، کاهش یافتن، فرونشستن (درد و)

معادل ابجد

آرام یافتن

783

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری