معنی آدم بدنام

حل جدول

آدم بدنام

اثری از محمدعلی جمالزاده


بدنام

رسوا و آبروباخته

رسوا و آبرو باخته

لغت نامه دهخدا

بدنام

بدنام. [ب َ] (ص مرکب) شخص معروف ببدی. (آنندراج). کسی که ببدی شهرت کند. رسوا. بی آبرو. (آنندراج). صاحب سوء شهرت. مقابل خوش نام. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیبات نام در حرف «ن » شود.
- بدنام افتادن، بدنام شدن. رسوا شدن:
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
- بدنام شدن، رسوا شدن. متهم گشتن. (از یادداشت مؤلف): پس گفت خطا کردم که بر زمین دشمنان آمدم سخت بدنام شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که بهمت عزیزان برسم به نیکنامی.
حافظ.
- بدنام کردن، رسوا کردن. متهم کردن. (از یادداشت مؤلف):
سرنامه گفت آنچه بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد.
فردوسی.
آلتونتاش... که ترک و خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). و بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
چه باید طبع را بد رام کردن
دو نیکونام را بدنام کردن.
نظامی.
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند.
عراقی.
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و بدنام کرد.
سعدی (بوستان).
- بدنام کن، رسواکننده. متهم کننده. افترازننده:
هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت.
نظامی.
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت.
نظامی.
- بدنام گشتن، رسوا شدن. متهم شدن:
بدان گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
وگر لختی زتندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم.
نظامی.
ولی دانم که دشمنکام گشتست
بگیتی در، بمن بدنام گشتست.
نظامی.

بدنام. [ب َ] (اِ) مرضی است که اسب و استر و خر را بهم رسد و آن را سراجه گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). آزاری در ستور. (ناظم الاطباء).


آدم

آدم. [دَ] (اِ) در تداول امروزی مرادف مردم. آدمی. آدمیان. اِنْس.ناس. || خادم.ج، آدمها. || (ص) نیک تربیت شده. مؤدب.
- امثال:
آدم از کوچکی بزرگ میشود، خضوع و فروتنی سبب بزرگی مردشود.
آدم به آدم بسیار ماند، آنکس نیست که گمان برده اید.
آدم به آدم می رسد، مردمان بایدبیکدیگر مدد و یاری دهند.
آدم به آدم میرسد کوه بکوه نمیرسد، هرچند سالها یا مرحله ها از یکدیگر دور بودیم و امید دیدار نداشتیم اکنون باز یکدیگر را دیدیم.
آدم با آدم خوش است، لذت حیات در معاشرت و خلطه و آمیزش است.
آدم با کسی که علی گفت عمر نمیگوید، نفاق پس از اتفاق نیکو نباشد.
آدم بدحساب دو بار میدهد، بدمعاملگی موجب زیان و خسران است.
آدم بی اولادپادشاه بی غم است، پرورش و تربیت اولاد سخت دشوار باشد.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نشود؛ خضوع مایه ٔ رفعت قدر و بزرگی است.
آدم حسابش را پیش خودش میکند، از شرمگنی و حجب دیگران استفاده ٔ سوءنباید کردن.
آدم دو بار به این دنیا نمی آید، باید از لذات حیات هرچه بیشتر تمتع برد.
آدم دو دفعه نمی میرد، گاه دفاع از حق و حقیقتی رعب و هراس ناسزاوار است.
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است، همه کس را اقربا و خویشان باشد.
آدم لخت کرباس پهنادار خواب بیند، امید و طمعی نابجاست.
آدم مال را پیدا میکند، مال آدم را پیدا نمیکند، از صرف مال در جای خویش دریغ و مضایقت سزاوار نیست.
آدم نترس سر سلامت بگور نمیبرد، ناپروائی و بی باکی سبب مرگ و هلاکت تواند بود.
آدم ندار را سر نمیبرند، المفلس فی امان اﷲ.
آدم نفهم هزار من زور دارد، نادان غالباً در آنچه نداند ستیز و لجاج کند.
آدم نمیداند بکدام سازَش برقصد، هر ساعت رایی دیگر دارد.
آدم یک بار پایش بچاله میرود، از مصائب پند گیرند.
آدم یک دفعه میمیرد، ترس و هراس از مرگ سزاوار شجعان نیست.
همانقدر که آدم بد هست آدم خوب هم هست، همه ٔ مردمان را ذمائم اخلاق نباشد.

آدم. [دَ] (اِخ) نخستین پدر آدمیان، جفت حوّا. (توریه). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفهاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری. ابومحمد. معلم الاسماء. ج، اوادِم:
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
رودکی.
نشیبت فراز و فرازت نشیب
چو فرزند آدم بشیب و بتیب.
رودکی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گرْت آدم است بابک و فرزند بابکی.
اسدی.
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربّنا انّا ظلمنا نفسنا.
مولوی.
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا.
سعدی.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
سعدی.
حدیث عشق اگر گوئی گناه است
گناه اول ز حوّا بود و آدم.
سعدی.
در نقد عیش کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ٔ دارالسلام را.
حافظ.
|| نامی است از نامها، ازجمله ابوبکر احمدبن آدم الادمی المحدث.

آدم. [دَ] (اِخ) نام پدر سنائی، شاعر معروف.

فرهنگ فارسی هوشیار

بدنام

معروف به بدی، بی آبرو، رسوا

فارسی به ایتالیایی

بدنام

malfamato

فرهنگ معین

بدنام

(بَ) (ص مر.) دارای شهرت بد، معروف به بدی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدنام

آلوده‌دامن، بی‌آبرو، رسوا، لجن‌مال، مفتضح، ننگین، بدآوازه،
(متضاد) خوشنام

فارسی به عربی

بدنام

سیی السمعه، مکروه

فارسی به آلمانی

بدنام

Niederträchtig, Ruchlos, Schamlos, Schändlich, Verrucht, Verrufen

ترکی به فارسی

آدم

آدم

معادل ابجد

آدم بدنام

142

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری