معنی آخرین یکان

لغت نامه دهخدا

یکان یکان

یکان یکان. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (اِ مرکب، ق مرکب) فرادی. (زمخشری). یک یک. یکی یکی. (یادداشت مؤلف): مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه ٔ طبری ص 513).
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان.
فرخی.
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید به عمر نوح به سر.
عنصری.
پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند به ذکر آنچه رود و کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد [خلیفه] و دعا گفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370).
تو به پایه ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان.
ناصرخسرو.
چون آنجا رسیدند یکان یکان را آواز می داد بیرون می آمدند. (قصص الانبیاء).
گردون هزارگان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن که زوی یافته بودم یکان یکان.
مسعودسعد.
بگیرم آنگه و ریشش یکان یکان بکنم
چو پَرّ چوزه ٔ اندرربوده گرسنه خاد.
سوزنی.
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او.
خاقانی.
که به دندان ز رشته ٔ جانم
گره غم یکان یکان بگشاد.
خاقانی.
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست.
نظامی.
قصه ٔ خود یکان یکان برگفت
کرد پیدا بر او حدیث نهفت.
نظامی.
یکان یکان شمر ابجد حروف تا حطی
پس آنگه از کلمن عشرعشر تا سعفص.
(نصاب الصبیان).
مردان دلاوراز کمینگاه برجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. (گلستان).
شادکامی مکن که دشمن مرد
مرغ دانه یکان یکان چیند.
سعدی.
نظیر این بنمایم تو را ز مهره ٔ نرد
یکان یکان به سوی خانه راه می نبرند.
ابن یمین.
ملازمان درش را ببوس صد پی پای
دعای من به جناب یکان یکان برسان.
سلمان ساوجی.


یکان

یکان. [ی َ / ی ِ] (ص نسبی، ق مرکب) واحد. تنها. تا. یکتا. یگان:
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.
فردوسی.
اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.
منوچهری.
|| (اِ) آحاد. (التفهیم) (یادداشت مؤلف).


دیزج یکان

دیزج یکان. [زَ ی ِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان مرندبا 1950 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


چونقرالوی یکان

چونقرالوی یکان. [ی ِ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه. 970 تن سکنه دارد، از نازلوچای آبیاری میشود. محصولاتش غلات، کشمش، حبوبات و توتون است، مردمش به کشاورزی و صنایع دستی از قبیل جوراب بافی اشتغال دارند. راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


آخرین

آخرین. [خ ِ] (ص نسبی) بترکیب فارسی بمعنی پسین و واپسین. ج، آخرینان: آخرین نفس، آخرین لحظه.


شش یکان

شش یکان. [ش ِ ی ِ] (اِخ) دهی از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. محصول آنجا غلات و حبوب و چغندر و سکنه ٔ آن 123 تن و آب آن از چشمه و فاضلاب سراب فش و داراب سر است. از کنگاور می توان اتومبیل برد. تپه ای از آثار ابنیه ٔ قدیم در باخترآبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

حل جدول

فرهنگ عمید

یکان

(ریاضی) آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی،
(صفت) [قدیمی] یگانه، بی‌همتا: ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به ‌جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی: صحاح‌الفرس: یکان)،


یکان یکان

یکایک، یک‌یک،

فرهنگ فارسی هوشیار

یکان یکان

یک یک، فرادی


یکان

یگانه، بی همتا

فرهنگ معین

یکان

(ق.) یک یک، (ص.) یگانه، تک، منفرد. [خوانش: (~.)]

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

آخرین یکان

942

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری