معنی آتشبان

لغت نامه دهخدا

آتشبان

آتشبان. [ت َ] (ص مرکب، اِ مرکب) سادن آتشکده. || شیطان و دیو. || مالک دوزخ. زبنیه (مفرد زبانیه).


بان

بان. (اِ) رئیس. || (پساوند) دارنده. دارا. (یادداشت مؤلف). خداوند، و استعمال آن مرکب است. (شرفنامه ٔ منیری). صاحب. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). صاحب. خداوند. بزرگ. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دارنده ٔ چیزی. (فرهنگ رشیدی). در پهلوی پان و در اوستا و سانسکریت پانه بمعنی محافظ و نگهبان ازمصدر پا بمعنی پاییدن است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بان سواران، رئیس سواران، در فردوسی آمده است. (یادداشت مؤلف). || حرف حفظ و حراست است. (شمس قیس رازی). حارس. پاینده. نگاهبان. مراقب. محافظت کننده. نگاه دارنده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). پاسدارنده. حافظ. خادم. (از نشوء اللغه ص 90). || افاده ٔ معنی فاعل و عامل می کند. مثل: نخجیربان. (از انجمن آرای ناصری). چنانکه از متنها و لغت نامه ها معلوم شد کلمه ٔ بان پساوند است و بتنهایی بکار نمی رود و هنگام ترکیب باکلمه ٔ دیگر بمعانی حافظ و حارس (از پاییدن) و دارنده و فاعل و عامل کار یا چیزی استعمال میشود و اینک برخی از کلمه هایی را که «بان » به آخر آنها پیوسته است با شواهدی که در دسترس بود بترتیب الفبا می آوریم:
- آتربان، آذربان، آتشبان، محافظ آتش.
- آس بان، آسیابان، نگهبان آسیا.
- استربان، نگاه دارنده ٔ استر. قاطرچی.
- آسیابان، که آسیا را نگاهدارد. آسیادار: نفس حضرت خواجه را به آسیابان رسانیدم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ص 97).
- بادبان، نگهدارنده ٔ باد:
در ورطه ٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی بادبان شود.
سعدی.
- باژبان، عامل باژ.
- باغبان، محافظ باغ. پاینده ٔ باغ. که باغ را نگاه دارد. گل پیرای:
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس.
نظامی.
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل بباغ آید نگهدار آشیانش را.
کلیم.
و رجوع به باغبان شود.
- بستان بان، بوستان بان. رجوع به بستان بان شود.
- بوستان بان، باغبان. گل پیرا:
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان بده ای ؟
منوچهری.
ندیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش.
سعدی.
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستان بانت.
سعدی (بدایع).
برد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی (بوستان).
- بیماربان، نگهبان بیمار.
- پاسبان، که پاس دارد. نگهبان. حافظ. شبگرد. عسس:
وگرنه تو خود شاهی و شهریار
ترا با سگ پاسبانان چه کار.
نظامی.
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله.
نظامی.
بگفتن درآمد سگ پاسبان....
نظامی.
چه داند سبب پاسبان چون گذشت...
سعدی.
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوئی پاسبان.
سعدی.
رجوع به پاسبان شود.
- پالیزبان، فالیزبان، نگاهدارنده ٔ کشتزار خصوصاً خربزه زار. رجوع به پالیزبان شود.
- پشتیبان، یار و یاور و مددکار:
چه غم دیوار امت راکه دارد چون توپشتیبان.
سعدی.
رجوع به پشتیبان شود.
- پیلبان، که پیل را نگاهدارد. که پیل را راه برد:
چو هندی زنم بر سرژنده پیل
زند پیلبان جامه در خم نیل.
نظامی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
رجوع به پیلبان شود.
- تکه بان، تیاس. (یادداشت مؤلف).
- جالیزبان، نگهدارنده ٔ خربزه زار. پالیزبان.
- جنگلبان، محافظ جنگل.
- جهانبان، نگهبان جهان. خداوند.
- || بمجاز پادشاه:
جهان تو دار و جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران.
فرخی.
جهانبان دین پرور دادگر.
سعدی.
تهیدست غم بهرنانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان).
رجوع به جهانبان شود.
- خربان، چارپادار. چاروادار. مکاری.
- خُربان، مخفف خوربان (خورشید بان) بمعنی حربای عربی. چلپاسه. (از المعرب جوالیقی ص 118).
- خلبان، خله بان. پاروزن. (یادداشت مؤلف). اصطلاحاً راننده و مکانیک هواپیما.
- خوک بان، محافظ خو». خوک چران.
- خیل بان، نگهبان خیل.
- دجله بان، نگهبان دجله.
- دخمه بان، حافظ دخمه.
- دربان، حاجب. محافظ در: از دربان و خدم و حشم واعیان... (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ص 134).
بجان شو پذیرنده ٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص.
نظامی.
ز دربانی آدمی رسته به...
نظامی.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
رجوع به دربان شود.
- دروازه بان، حافظ دروازه.
- دریابان، نگهدار دریا.
- دزبان، دژبان:
بدزبان براز وی درود آمدی.
نظامی.
- دژبان، قلعه بان. نگهبان دژ:
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بردر به امید بار.
نظامی.
- دشتبان، نگهبان دشت زراعتی:
برآورده با دشتبانان سرود.
نظامی.
پی گور کز دشتبانان گم است
ز نامردمی های این مردم است.
نظامی.
رجوع به دشتبان شود.
- دوستاق بان، محافظ زندان تاریک. محافظ سیاه چال.
- دولبان، حافظ دلو یا دول در تداول عامه.
- دیده بان، طلیعه. (الازهری). مرکب از دیده و بان. (از المعرب جوالیقی ص 141). دیده. پاسبانی که بربلندی نشسته از دورحالات دشمن و غیره را میپاید. (فرهنگ نظام):
بدان تا بود دیده بان گاه و تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت.
نظامی.
رجوع به دیده و دیده بان شود.
- دیوان بان، محافظ دیوان.
- رازبان، صاحب السر. (یادداشت مؤلف مستنبط از فردوسی).
- راهبان، حافظ راه. نگهدارنده ٔ راه. رجوع به راهبان شود.
- رباطبان، کاروانسرادار. نگهدار رباط.
- رزبان، حافظ رز. دارنده و نگهدارنده ٔ باغ انگور. محافظ تاکستان:
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی.
منوچهری.
رجوع به رزبان شود.
- رصدبان، نگهبان رصد: و با رصدبانان خیانت مکن. (منتخب قابوسنامه ص 182). رجوع به رصدبان شود.
- رمه بان، شبان. چوپان:
ما را رمه بانست نه زو در رمه آشوب.
منوچهری.
رجوع به رمه بان شود.
- رودبان، حافظ رود.
- روزبان، میرغضب. (یادداشت مؤلف):
بر روزبانان مردم کشان.
فردوسی.
رجوع به روزبان شود.
- زندان بان، نگهدار زندان. حافظ زندانیان. محافظ محبس.
- ساربان، نگهدار سار. شتربان. اشتربان:
الا یا ساربان محمل فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
چو آمد برمردم کاروان
شنیدم که می گفت با ساربان.
سعدی (بوستان).
فرو کوفت طبل شترساربان
به منزل رسید اول از کاروان.
سعدی (بوستان).
رجوع به ساربان شود.
- سایه بان، سایبان، نگهدار سایه. که سایه را نگهدارد.که مانع تابش آفتاب شود. جای سایه. مظله:
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایه بان بود و هم چشمه سار.
نظامی.
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی میان سایبانست.
سعدی.
بچند روز اگر آفتاب گرم شده ست
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان.
سعدی.
رجوع به سایبان شود.
- سپه بان، حافظ سپاه.
- ستوربان، نگهبان ستور.
- سرایبان، نگهبان سرای. حافظ خانه. سرایدار.
- سگبان، حافظ سگ.
- سوزن بان، در مواضع انشعاب بچند خط راه آهن سر یکی از دو ریل آهن آزاد است و با متصل ساختن آن سر آزاد به سرآزاد ریل دیگر خط آهن از مسیری بمسیر دیگر رود. این کار بکمک اهرمی انجام گیرد و مأمور این کار را اصطلاحاً سوزن بان نامند.
- سیمبان، آنکه سیم های برق یا تلفن و تلگراف را محاظت کند. تعمیرکار سیم های مخابراتی.
- شبان، چوپان:
نبی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان.
نظامی.
رجوع به شبان شود.
- شتربان،ساربان. اشتربان:
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل.
منوچهری.
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.
نظامی.
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر برسرم زد که خیز.
سعدی (بوستان).
شتربان را گفتم دست از من بدار... (گلستان).
رجوع به شتربان شود.
- شهربان، حافظ شهر. ساتراپ.
- شیربان، که شیر را نگهدارد. مأمور نگاهداری شیرها در باغ وحش و سایر اماکن.
- فالیزبان، پالیزبان. حافظ خربزه زار.
- فیل بان، که فیل را هدایت کند. که فیل را نگاهدارد. پیلبان.
- فلک بان، حافظ فلک:
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا شد لازم ایدر.
ناصرخسرو.
- قلعه بان، دژبان. کوتوال.
- کاربان، وکیل. (یادداشت مؤلف). کاردان.
- کرجی بان، قایق ران.
- کشتیبان، ناخدا. ملوان. و نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت. (ترجمه طبری بلعمی):
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
- کعبه بان، حافظ کعبه.
- گاوبان، که گاو نگهدارد. چراننده ٔ گاو. گوبان.
- گذربان، راهبان. راهدار. محافظ گدار.
- گرزبان، حافظ گرز.
- گرمابه بان، حمامی. گلخنی. گرمابه دار.
- گروهبان، گروه بان، سرپرست گروه. حافظ گروه.
- || در درجات نظامی ارتش ایران مقامی است بالاتر از جوخه بان (سرجوخه) و کمتر ازاستوار.
- گریبان، قسمی از جامه که گلورا حفظ کند.
- گلخن بان، نگهدار گلخن. تون تاب.
- گله بان، چوپان. شبان گوسفنددار: چوبی بزرگ برسم گله بانان به دست گرفته. (انیس الطالبین ص 34).
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
رجوع به گله بان شود.
- گنجبان، گنجور.محافظ گنج.
- گوبان، گاوبان.
- گوربان، حافظ گور.
- گوزبان، نگهدار گوز، حافظ درخت گردو.
- گوبان، نگهدارنده گله ٔگاو. گاوچران.
- گوگل بان، نگهبان گله ٔ گاو.
- گیتی بان، حافظ گیتی. جهانبان، خداوند که گیتی را نگاهدارد. مجازاً شاه.
- مرزبان، مرزدار. کنارنگ. طرف دار. سرحددار. به عربی مرزُبان، رئیس الفرس. (المعرب جوالیقی ص 317). جمع آن مرازبه و مرازب است و تفسیر آن به عربی حافظ حد و مرز است. (از المعرب ص 317):
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان.
نظامی.
نباشد بخود برکسی مرزبان
که گوید هرآنچ آیدش برزبان.
نظامی.
یکی مرزبان ستمکار بود...
سعدی.
رجوع به مرزبان شود.
- ملک بان، حافظ ملک. پادشاه:
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمرو گاهی در خمار.
سعدی.
- مهربان، دارنده ٔ مهر.دوستدار:
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزا ای نگار مهرچهر مهربان.
مسعودسعد.
که آن مهربان ماه خسروپرست
به اقبال شه عطسه ای داد و رست.
نظامی.
رجوع به مهربان شود.
- میزبان، مهماندار. صاحبخانه:
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
رجوع به میزبان شود.
ناوبان، ناخدا. کشتی بان بخصوص در کشتی جنگی.
- نخجیربان، نحجیروان. نخجیروال:
در این دشت نخجیربانی کنیم
برسم ددان زندگانی کنیم.
نظامی.
- || قرق چی.میرشکار. شکارچی.
- نگاهبان، نگهبان. محافظ. مراقب:
نخست آفرینش مر او را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کندبرخود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
فرستید و خوانید بقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را.
نظامی.
نگهبان این ماه پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش.
نظامی.
بیا اگر همه بد کرد هرکه نیکت باد
دعای نیکان از چشم بدنگهبانت.
سعدی (طیبات).
رجوع به نگهبان شود.
- یخچال بان، محافظ یخچال. مراقب یخدان.
- || یخ فروش.
- یوزبان، که یوز نگهدارد. یوزدار.
|| برحسب یادداشت مؤلف کلمه ٔ بان در شواهد ذیل بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است: اسفیدبان. اشگندبان. البان. باغنابان. ثربان. ثقبان. جرجنبان. جوبان. جرزبان. خذابان. خاربان. دوبان. رغبان. زغربان. زرده بان. زله بان. سربان. سیسبان. شهرابان. طوبان. طابان. فادوسبان. کشکیبان. کرزبان. کوبان. گرزبان. مالبان. مرغابان. مرغبان. نمذبان. نمک بان. در کلمه های بالابان بمعنی یکی از پرندگان شکاری و بِرازبان که در برهان نیز آمده است معلوم نشد «بان » پساوند است یا جزء کلمه و مجموع کلمه ٔ بسیط است. رجوع به هر یک از کلمه های مذکوردر جای خود شود.

فرهنگ عمید

آتشبان

نگهبان آتشکده،

فرهنگ معین

آتشبان

نگهبان آتشکده، مالک دوزخ. [خوانش: (~.) (ص مر.)]

حل جدول

آتشبان

نگهبان آتشکده


نگهبان آتشکده

آتشبان


نگهبان اتشکده

آتشبان.

فرهنگ فارسی هوشیار

آتشبان

(صفت) نگهبان آتشکده آذربان آتربان، شیطان دیو، (اخ) مالک دوزخ.

معادل ابجد

آتشبان

754

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری