معنی آتاش

لغت نامه دهخدا

آتاش

آتاش. (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) (گویا از ترکی جغتائی آد، نام + تاش، هم) همنام. سَمی ّ. و آن را آداش نیز گویند:
گر کار بنام استی از آتاشی عمّر
فرزند تو با عمّر بودستی هموار.
ناصرخسرو.
آتاش عبادله ٔ مغتفره. (راحهالصدور راوندی).
ای آنکه تراست ملک آتاش
با دیو و پری بزیر خاتم.
(راحهالصدور راوندی، در مدح سلیمان بن محمدبن ملکشاه).
پشت دین بوالمظفر آن شاهی
کآمد آتاش شاه پیغمبر.
(از راحهالصدور راوندی).
روانش از روضه ٔ رضوان و فرضه ٔ جنان تماشای آن میکند که آتاش او بشادکامی حکم می راند و... (راحهالصدور راوندی).


آداش

آداش. (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) آتاش. سمی ّ. همنام:
گر کار بنامستی از آداشی عمّر
فرزند تو با عمّر بودستی هموار.
ناصرخسرو.
رجوع به آتاش شود.


هم نام

هم نام. [هََ] (ص مرکب) آداش. آتاش. (یادداشت مؤلف). دو تن که به یک نام خوانده شوند:
ایا مصطفی سیرت مرتضی دل
که همنام و هم سیرت مصطفایی.
فرخی.
هست چوهمنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.


تاش

تاش. (ترکی، پسوند) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و «داش » در ترکی مرادف بلفظ «هم » آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی. و نیز قرنداش (برادر و خواهر). (دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340-341). کوکلتاش (برادر رضاعی). (فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و آتاش (هم نام) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک) و لقب تاش (هم لقب)، وطن تاش (هم وطن)، خیلتاش (هم خیل). ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش. (برهان). همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است. (غیاث اللغات). در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه ٔ «هم » که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق. (غیاث اللغات). ادوات شرکت است بمعنی «هم » مثل خواجه تاش (هم خواجه) یعنی دو نفر نوکر یا بسته ٔ یک خواجه. (فرهنگ نظام). ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد. چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند. (آنندراج) (انجمن آرا):
درین بندگی خواجه تاشم ترا
گر آیم بتو بنده باشم ترا.
نظامی.
میکائیلت نشانده بر پر
آورده بخواجه تاش دیگر.
نظامی.
نفس کو خواجه تاش زندگانیست
ز ما پرورده ٔ باد خزانیست.
نظامی.
با حکیم او رازها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهرتاش.
مولوی.
من و تو هردو خواجه تاشانیم.
سعدی (گلستان).
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی (گلستان).
|| گاه بمنزله ٔ عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین:
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان.
ناصرخسرو.
جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر
که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش.
ناصرخسرو.
چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 343).
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان.
خاقانی (ایضاً ص 319).


تماشا کردن

تماشا کردن. [ت َ ک َ دَ] (مص مرکب) نگریستن و تمتع بردن از نگریستن. (ناظم الاطباء). نظاره کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شاه امروز مقدمه ٔ لشکر بمن دهد و تماشا کند که من با ایشان چه کنم. (اسکندر نامه ٔ قدیم نسخه ٔ آقای سعیدنفیسی). شاه اسکندر با لشکرش همه شادمان شدند و تماشا می کردند و از هر دو لشکر کس نمی جنبید. (اسکندرنامه ایضاً). و مرغان سر وی ایستادندی و وحوش بیابان و کوه بیامدندی و تماشا کردندی. (قصص الانبیاء ص 148).
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش خوری در تو کند عقل تماشا.
امیر معزی (از آنندراج).
وقتی این مرد به نزدیک مداین بر سر تول نشسته بود و یزدگرد از مداین تماشا می کرد، ناگاه شیری قصد این مرد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرکس که تماشای آبهای روان می کرد در حیرت می شد که از کجا می آید و به کجا می رود. (تاریخ بخارا ص 33). روانش از روضه ٔ رضوان و فرضه ٔ جنان تماشای آن می کند که آتاش او به شادکامی حکم می راند و به نیک نامی اسب اقبال و دولت می دواند. (راحه الصدور راوندی).
تماشای جمال شاه می کن
مرادت را حساب آنگاه می کن.
نظامی.
تماشای گنج نظامی کند
ببزم سخن شادکامی کند.
نظامی.
شد درون تا کند تماشایی
صوفیانه برآورد پایی.
نظامی.
تا بمکر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم.
مولوی.
سعدیا صاحبدلان شطرنج وحدت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن.
سعدی.
گر تماشا می کنی برخود نگر
کی بخوشتر زین تماشا می روی.
سعدی.
تماشا کن که چون بگرفت لاله کوه را دامن
کسی کو تیغ بی موجب کشد خونش چنان گیرد.
امیرخسرو دهلوی.
دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
واندر آن آینه صدگونه تماشا میکرد.
حافظ.
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن.
حافظ.
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام وناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند.
سلیم (از آنندراج).
|| نشاط و تفریح و بازی کردن. عیش و عشرت کردن: وارثان مال ایشان قسمت کرده خوش می خورندو زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند و مال وی را با او می خورد و وی را فراموش کرده. (کیمیای سعادت).
باغ را باغبان مطرا کرد
شاهی آمد در او تماشا کرد.
نظامی.
|| سیر و گردش کردن. گشت و گذار توأم با مشاهده:
گهی کردی تماشا درخراسان
گهی نخجیر کردی در کهستان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خواهی که تماشا کنی به نزهت
برخیره در این چاه تنگ و تاری.
ناصرخسرو.
چو طاووسان تماشا کن در این باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ.
نظامی.
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
نظامی.
رجوع به تماشا و دیگر ترکیبهای آن شود.

حل جدول

آتاش

همنام


همنام

آتاش

نام های ایرانی

آتاش

پسرانه، آداش، همنام

فرهنگ عمید

آتاش

آداش

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

آتاش

702

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری