معنی آب ورزی

لغت نامه دهخدا

آب ورزی

آب ورزی. [وَ] (حامص مرکب) کار آب ورز.


ورزی

ورزی. [وَ] (ص نسبی) مرکب از ورز + ی پسوند نسبت دال بر اسم فاعل. (فرهنگ فارسی معین). کشتکار زمین. (ناظم الاطباء). مزارع. (آنندراج) (برهان). برزگر. کشاورز. ورزگر. (انجمن آرا). برزگر. (انجمن آرا). زراعت کننده. (آنندراج) (برهان). || کارگر و مزدور. (ناظم الاطباء). || (حامص) در ترکیبات ذیل مزید مؤخر آید: آب ورزی، دادورزی، خیانت ورزی، مهرورزی، کشاورزی.


عدل ورزی

عدل ورزی. [ع َ وَ] (حامص مرکب) دادگری.


عشق ورزی

عشق ورزی. [ع ِ وَ] (حامص مرکب) عشق ورزیدن. تعشق. تصابی.


خیانت ورزی

خیانت ورزی. [ن َ وَ] (حامص مرکب) عمل خیانت ورز. عمل خیانتگر.


خلاف ورزی

خلاف ورزی. [خ ِ / خ َ وَ] (حامص مرکب) مخالفت. مناقضت. ضدیت. (ناظم الاطباء).


غفلت ورزی

غفلت ورزی. [غ َ / غ ِ ل َ وَ] (حامص مرکب) بی خبری. بی اعتنایی. بی احتیاطی. بی پروایی. (ناظم الاطباء). غفلت ورزیدن. غفلت کردن. غافل بودن. ناآگاهی داشتن. غفلان، غفلت ورزی. (منتهی الارب). رجوع به غفلت و غفله شود.


کشت ورزی

کشت ورزی. [ک ِ وَ] (حامص مرکب) عمل زراعت. برزیگری. برزگری. کشاورزی. دهقنت. فلاحت. (یادداشت مؤلف). کشتکاری. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

آب ورزی

کار آب ورز عمل و شغل آب ورز.


ورزی

(صفت) زراعت کننده کشاورز، کارگر مزدور.


غرض ورزی

رو پایی (ویژگیهای دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی) حالت و کیفیت غرض پرست غرض ورزی.

حل جدول

آب ورزی

شنا، آب تنی

فرهنگ عمید

آب ورزی

آب‌بازی، شناگری،


ورزی

ورزگار

فرهنگ معین

ورزی

برزگر، کشاورز، کارگر، مزدور. [خوانش: (وَ) (ص نسب.)]

معادل ابجد

آب ورزی

226

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری