معنی آب زن

حل جدول

آب زن

معادل فارسی جکوزی

لغت نامه دهخدا

زن

زن. [زَ] (نف مرخم) زننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود... (ناظم الاطباء). زننده چون برهم زن و چیزی که زَنِش بر آن واقع شود... (آنندراج). مخفف زننده در سینه زن، بادزن، دورزن، جام زن، گام زن، چنگ زن، تارزن، تبیره زن، خشت زن، لاف زن، راهزن، نای زن، ساززن، دروغزن، تن زن، گام زن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زدن و زنان شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: ارزن، برزن، زوزن، خورزن، دبزن، فرزن، فریزن، تل موزن، هلوزن، شوزن، بوزن، زندرزن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زن. [زَ] (اِ) نقیض مرد باشد. (برهان). مطلق فردی از افراد اناث خواه منکوحه باشد و خواه غیرمنکوحه. (آنندراج). مادینه ٔ انسان. بشر ماده. امراءه. مقابل مرد. مقابل رجل. (فرهنگ فارسی معین). انسان و ماده ای از نوع بشر و مراءه و نساء و خاتون و بانو. ج، زنان. (ناظم الاطباء). مادینه از آدمی. با ژینای یونانی از یک اصل است. پهلوی «ژن » (زن. زوجه)، اوستا «جنی » و «جنی »...، هندی باستان «جنی » و «جنی » (زن، زوجه)، ارمنی «کین » (زن، بانو)، کردی «ژین » (زن)...، افغانی «جینه ای » و «جونه ای »، بلوچی «جن » و «غین »، سریکلی «غین » و«ژین »، منجی «ژینگا» و اورامانی «ژن ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
زن پاراو، چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند زین جهان ناامید.
فردوسی.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ارشهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکوئی.
(ویس و رامین).
که زن را دو دل باشد و ده زبان
وفا را عوض هم جفا از زنان.
اسدی.
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی.
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان هیشتر.
اسدی (از امثال و حکم ص 906).
یوسف مصری ده سال ز زن زندان بود
پس ز تو کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پرعبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیشرو تاجوران.
سنائی.
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چه کنم
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 253).
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زآنکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی
زن که در عقل باکمال بود
راز پوشیدنش محال بود.
امیرخسرو.
از زنان جهان خوش آینده
دوست دارنده ست و زاینده.
مکتبی.
- بیوه زن. رجوع به بیوه شود.
- پیرزن، زن پیر و فرتوت.
- جادو زن، زن جادو. رجوع بجادو شود.
- جوان زن، زن جوان. رجوع به جوان شود.
- چهار زن، کنایه از چهار عنصر. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنانگی، کارهای مخصوص به زنان. (ناظم الاطباء).
- زنانه، جای مخصوص به زنان که مرددر آن نباشد. (ناظم الاطباء): حمام زنانه.
- || هر چیز منسوب به زن و موافق کارهای زنان و مانند زنان. (ناظم الاطباء):
کشان دامن اندر ره وکوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
- زن افکندن، افکندن زن. مقابل برداشتن و گرامی داشتن زن. آزار رسانیدن به زن.
- || در بیت زیر، ظاهراً کنایه از تعدی کردن به شخص ضعیف و مسکین آمده است:
زن افکندن نباشد مرد رائی
خودافکن باش اگر مردی نمائی.
نظامی.
- زن باردار، زن حامله و آبستن. (ناظم الاطباء).
- زن بارگی، زن بازی. زن دوستی. (فرهنگ فارسی معین).
- زن باره، زن دوست را گویند چنانکه غلامباره پسردوست را، چه باره بمعنی دوست هم آمده است. (برهان) (آنندراج). زن دوست. (انجمن آرا). مردی که زن بسیاردوست دارد. زن باز. (فرهنگ فارسی معین). زن دوست و روسپی باره. (ناظم الاطباء). آنکه زنان غیرمشروع دوست گیرد:
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است.
فردوسی (از آنندراج).
در بلخ ایمنند زهر شری
میخوار و دزد و لوطی و زن باره.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنبر، زن برنده. آنکه برای دیگران زنان برد. دیوث. پاانداز. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دیوث و مردی باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. (برهان). دیوث و جاکش. کسی که در محافل و مجالس لایق دفع کردن باشد. (ناظم الاطباء).
- || شاهدباز را نیز گویند. (برهان).
- زن بمزد، قرمساق. کس کش. قواد. (ناظم الاطباء). آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند. دیوث. قرمساق. قواد. (فرهنگ فارسی معین). قرمساق و کس کش را گویند و بعربی قواد خوانند. (برهان) (آنندراج). قلتبان. قواد. (شرفنامه ٔ منیری). قرمساق را گویند که زنان را به مردان رساند. (غیاث). دیوث. مرد بی حمیت. مرد بی غیرت. دشنامی قبیح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زن جلب. (مجموعه ٔ مترادفات):
کآنچه آن زن بمرد می خواهد
جبرئیل آن بمن نیاورده ست.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه، زن بمزدی معتوه و بادسار.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بانگ می زد های دزد و های دزد
خانه ام را پاک رفت این زن بمزد.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- زن بمزدی، دیوثی. قرمساقی. قوادی. (فرهنگ فارسی معین):
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک وهست...
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنپاره، زانی. زناکار. جهمرز. (ناظم الاطباء).
- زن پیرایه،مشاطه. (ناظم الاطباء).
- زن دغل، زن زناکار و روسپی. (ناظم الاطباء).
- زن دودافکن، زن ساحره. (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زن سحرکننده و افسونگر و جادوگر. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شب تاریک. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
- زن دوست، کسی که زنان رادوست دارد. (ناظم الاطباء).
- || روسپی باره. زناکار. (ناظم الاطباء).
- زن دوستی، میل و عشق به زن و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء).
- زن سیرت، مفعول. کسی که کون داده باشد. ج، زن سیرتان. (از ناظم الاطباء).
- زن شوی، زن مدخوله و محصنه. ضد باکره. (ناظم الاطباء).
- || مرد زن دیده و زن دار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل، زن کردار. مفعول. (ناظم الاطباء).
- || زن مکار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل سبزچادر، دنیا. روزگار. (ناظم الاطباء).
- || ماتم زده. (ناظم الاطباء).
- زنک، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء):
آن زنک می خواست تا با مول خویش
برزند در پیش شوی گول خویش.
مولوی.
- || زن حقیر و فرومایه. (آنندراج).
- || اشعه ٔ شمس. (ناظم الاطباء).
- زنکاری، زناکاری. (ناظم الاطباء).
- زنکاری با خویشتن، زناکاری با خویشان نزدیک. (ناظم الاطباء).
- زن کوچه ٔ باستان، کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (برهان) (آنندراج). عالم. جهان. (ناظم الاطباء).
- زنکه، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء). زنک.
- || زن پست و فرومایه. (ناظم الاطباء). بمعنی زن. (آنندراج).
- || زن بدبخت. (ناظم الاطباء).
- زن مرد، زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمرده است. رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
- زن مردانه، زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. (ناظم الاطباء).
- زن مَرده، زن مردصفت و جنگجوی. (ناظم الاطباء). زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
منیت بزنمرده کالعصا
الص و اخبث من کندش.
ابوعبیده (یادداشت ایضاً).
رجوع به المعرب جوالیقی ص 168 و محیط المحیط ص 890 شود.
- زنه، بمعنی زن است. (آنندراج).
- زنی، حالت نسوانیت و چگونگی آن. (ناظم الاطباء):
نه در ابتدا بودی آب منی
اگر مردی از سر بدر کن زنی.
سعدی (بوستان).
- || ازدواج.
- به زنی آوردن، ازدواج کردن. نکاح بستن. (ناظم الاطباء). زوجیت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زنی خواستن، خواستگاری کردن.
- به زنی کردن دختر یا زنی را، او را به زوجیت گرفتن. ازدواج کردن با آن زن یا دختر. (یادداشت ایضاً).
- شاه زن، ملکه. (فهرست ولف).
- شیرزن، زنی چون شیر توانا و بی باک.
- مرد و زن، مذکر و مؤنث. (ناظم الاطباء).
- ناپاک زن، زنی بدکار و ناخویشتن دار.
- نیک زن، زنی نیک و پارسا.
|| نامرد. جبون. ترسان. بیدل. کم جرأت. (ناظم الاطباء).
- زن بودن، کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن:
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.
مولوی.
|| جفت مرد. همسر مرد. زوجه. مقابل شوهر. مقابل زوج. (فرهنگ فارسی معین). به این معنی به اضافت مستعمل میشود، چنانکه گویند: زن فلانی. (آنندراج). زوجه و عیال شخص. (ناظم الاطباء). زوج. زوجه. حلیله. منکوحه. همسر. صاحبه. معقوده. جفت مرد. عرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
پس زن اسماعیل گفت: اگر فرودنمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک ازسر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.
منجیک.
روستایی زمین چوکرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ٔ چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نباشد میل فرزانه به فرزند وبه زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسائی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
به خواهر فرستم زن خویش را...
کنم دور از این در بداندیش را.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
زن خوب رخ رامش افزای و بس
که زن باشد از درد فریادرس.
فردوسی.
او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی).
مر مرا پرس از این زن که مرا با او
شصت یا بیش گذشته ست دی و بهمن.
ناصرخسرو.
یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان).
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرددرویش را پادشا.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
سعدی.
- برادرزن، برادر زوجه.
- پدرزن، پدر زوجه.
- پسرزن، پسر زوجه ٔ مرد از شوهر دیگری.
- خواهرزن، خواهر زوجه.
- دخترزن، دختر زوجه ٔ مرد ازشوهری دیگر.
- زنان خوانده، زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. (ناظم الاطباء).
- || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی. (ناظم الاطباء).
- زن بابا، نامادری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن بردن، در تداول، زن گرفتن. زن کردن. رجوع به ترکیب زن کردن شود.
- زن پدر، مادندر. نامادری. زن بابا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مادراندر. (ناظم الاطباء).
- زن پسر، عروس و زوجه ٔ پسر شخص. (ناظم الاطباء).
- زن جلب، دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی، قوادی.دیوثی. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی کردن، قوادی کردن. (ناظم الاطباء).
- زن خواستن، خواستگاری کردن. (فرهنگ فارسی معین). زن بردن. زن کردن. عروسی کردن. نکاح کردن. ازدواج کردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (ناظم الاطباء): تو چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک میخواهی و زن نمی خواهی. (کتاب النقض ص 440).
- زن خواسته، مرد کدخدا. (ناظم الاطباء).
- زن دادن، ایهال. (زوزنی). املاک. تزویج. (منتهی الارب).
- زن قحبه، کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. (ناظم الاطباء). دشنامی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن کردن، زن بردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (از ناظم الاطباء). زن گرفتن. عروسی کردن با زنی:
تو دانی که نبود مگر ز ابلهی
هر آنکو کند زن، به دست تهی.
فردوسی.
- زن مرد، نکاح. ازدواج. (ناظم الاطباء).
- زن مُرده، مردی که زنش درگذشته باشد.
- زن مُرید، مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. (ناظم الاطباء). مسخر و مطیع زن. (آنندراج).
- مادرزن، مادر زوجه.
- امثال:
زن نداری غم نداری.
زن نمک زندگیست، کام مرد از این جهت شور است.
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


آب

آب. (اِ) (اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ َ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی مَزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد. و آن یکی از چهار عنصر قدماست و به عربی آن را ماء و بلال خوانند. و ابوحیّان و ابوالحیوه و ابوالعباب و ابوالغیاث و ابومدرک از کنیتهای آن است و در بعض لهجه های فارسی آف، آو، و اَو گویند. حصبه، وبا، نوبه، ذوسنطاریا و بسیاری از بیماریهای وافِده و نیز بقاعی از آب ناپاک و آلوده زاید. || دریا. بحر. مقابل خشکی و برّ. || دریاچه. بحیره:
بیاورد لشکر بدریای چین
بر او تنگ شد پهن روی زمین
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب.
فردوسی.
بمادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خوانَد مرا نزد آب [دریای چین].
فردوسی.
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب.
فردوسی.
که بازارگانان ایران بدند
به آب و بخشکی دلیران بدند.
فردوسی.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی.
مراپیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب.
سعدی.
- آبهای اسلامبول، دریاهای ساحلی آن.
|| رود. نهر. جوی. چشمه: واندر وی [اندر دریاچه ٔ بتمان] آبها درافتد از بتمان میانه. (حدودالعالم). و چون از آنجا [از سول] بهندوستان بروی تا بحسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. (حدودالعالم).
رسیدند بر آب گل زرّیون
شهنشاه را گیو بد رهنمون.
فردوسی.
بد آن آب را نام گل زرّیون
بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.
ز جنگش بپستی بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاش جوی
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد.
فردوسی.
دو [شهر] در بوم بغداد و آب فرات
پر از چشمه و چارپای ونبات.
فردوسی.
ملک بر پسران قسمت کرد، ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد. (نوروزنامه).
عاقل بکنار آب تا ره می جست
دیوانه ٔ پابرهنه از آب گذشت.
؟
- آب زمزم، چشمه ٔ زمزم.
- آب علا، چشمه ٔ علا بدماوند.
- آب گرم، هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.
|| (اِخ) جیحون:
خوش نخسبند همی از فزعش زآن سوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه خطاخان نه تکین.
فرخی.
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که مگر پل بر آن تواند بست
همی نشسته در آن کار بسته جان و توان
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
و اسفندیار سدی کرد برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند و در آب سلسله ای عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص).
سواد نظم مرا گر بود بر آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق.
انوری.
|| سیحون:
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون.
سنائی.
|| رود گنگ:
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
با آنکه فرهنگ نویسان به آب معنی جیحون و سیحون و گنگ و امثال آن داده اند لیکن حق آن است که مجاورین هر رود و دریایی از آب همان معنی اصلی او را اراده می کرده اند نه آنکه آب نام آن رودها و دریاها باشد. || (اِ) بول. گمیز. شاش. و آب در آب تاختن و آب ریختن و آب افکندن و آب انداز از این قبیل است:
گراین اسب سرگین و آب افکند
و گر خشت این خانه را بشکند
بشبگیر سرگینْش بیرون بری...
فردوسی.
|| قاروره. تفسره. دلیل. بیسیار: خواجه اسماعیل قاروره نگرید، گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده. (چهارمقاله). || اشک. دمعه. سرشک:
ز سوک سیاوش پر از آب روی
برخ بر نهاده ز دیده دو جوی.
فردوسی.
بر آنسان به نزدیک افراسیاب
ببردند رخ زرد و دیده پرآب.
فردوسی.
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی.
فردوسی.
گشادند از دیدگان هر دو آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب.
فردوسی.
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
فردوسی.
همی رفت سوی سیاووش گرد
بماه سفندارمذروز ارد
چو آمد بدین شارسان پدر
دو رخسار پرآب و خسته جگر...
فردوسی.
وز آن پس فروریخت بر چهره آب
بسی یاد کرد از رد افراسیاب.
فردوسی.
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب.
فردوسی.
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چرب گوی.
فردوسی.
بترسید کو را بد آمد بروی
دلش گشت پرخون و پرآب روی.
فردوسی.
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی.
فردوسی.
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پرآب.
فردوسی.
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.
فردوسی.
همه زار و گریان و پرآب روی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی.
فردوسی.
همه سوگوار و پر از آب روی
سوی راه ایران نهادند روی.
فردوسی.
نگون شدسر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب.
فردوسی.
چو زآن گونه دیدند گفتار اوی
برفتند گریان و پرآب روی.
فردوسی.
نگه کرد پیران بر آن فر و چهر
رخش گشت پرآب و دل پر ز مهر.
فردوسی.
ز تاب ماند جانم به آذرِ برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون.
قطران.
موسی را آب در چشم آمد. (مجمل التواریخ).
و آب دیده و آب چشم و آب مژه و آب گرم نیز به معنی سرشک است. و آب بچشم و در چشم گردانیدن وآب بچشم و بدیده آوردن، گریستن و گریه آغازیدن باشد. || خلط که از بینی ترشح کند. مخاط. خلم. || بصاق. رضاب. خیو. خیم. و نیز لیزآبه ٔ دهان گاو و جز آن:
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن.
فردوسی.
|| خوی. عرق:
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا فرجه های دیبا.
منجیک.
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم شد پر ز آب.
فردوسی.
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
ز شرم فریدون پر از آب گرم.
فردوسی.
|| (اصطلاح کحالی) رطوبت غریبه که زیرثقبه ٔ عنبیه میان رطوبت بیضیه و صفاق قرنی پیدا آید. و فعل آن آب آوردن چشم باشد:
هر چشم که از خاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
سنائی.
|| (اصطلاح طب) رطوبتی که در شکم یا زیر پوست مستسقی گرد آید. || (اصطلاح بیطاری) رطوبتی که در پی و زانوی ستور جمع شود. (السامی فی الاسامی). || نطفه. (السامی فی الاسامی). منی. آب پشت:
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک.
فردوسی.
که بهرام فرزند او همچو اوست
ز آب پدر یافت او مغز و پوست.
فردوسی.
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک.
فردوسی.
آب کارت مبر که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر.
اوحدی.
|| عصاره و شیره که از بعض میوه ها و گیاهان گیرند، خواه به کوفتن چون آب گشنیز و کاسنی و قصیل و خواه به فشردن، چون آب غوره و آب انار و آب هندوانه:
ویحک ای برقعی ای تلختر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ.
منجیک.
وآب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه). دفع مضرت شراب مویزی با سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار... کنند. (نوروزنامه). || آب که از جوشانیدن چیزی در آب حاصل کنند، چون آبگوشت، نخوداب، آبچلو. || آب که از تخمیر چیزی بدست کنند، چون آب جو، و آب انگور بمعنی شراب. || نرمی و پختگی که در میوه به آغاز رسیدن پیدا آید، و فعل آن آب افتادن باشد. || زیبق. جیوه. سیماب. || مستراح. مبرز: سر آب رفتن، دست به آب رسانیدن، یعنی به آبخانه شدن. || عطر و عَرَقهای نباتی: و از وی [از پارس] آب گل و آب بنفشه و آب طلع خیزد. (حدودالعالم). || شرم و حیا:
بر روی بیخرد نبود شرم و آب
آن کس که باک نیستش از سرزنش.
ناصرخسرو.
و به این معنی شرم آب و آب شرم نیز گویند:
مباد اندرآن دیده در آب شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم.
فردوسی.
شاب نه ای چونکه به شویی همی
شرم کن از روی مَشو شرم آب.
ناصرخسرو.
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد.
سنائی (حدیقه).
|| طراوت و تازگی و لطافت:
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب.
فردوسی.
و امیر فرمود که قصاص باید کرد. مهتر سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد اینچنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت او را هزار چوب بزنند و خصی کرد. اگر بمیرد قصاص کرده باشند، اگربزیَد بگویم تا چه کار را شاید. بزیست و به آب خود بازآمد، و در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی).
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشگین چنبر.
مسعودسعد.
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مر آن جای را که گشت خراب.
مسعودسعد.
جانا خوش است تحفه ٔ باغ بتان ولیک
نوباوه ٔ جمال ترا آب دیگر است.
سیدحسن غزنوی.
نماند قوت آذر ز صولت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان.
جمال الدین عبدالرزاق.
پیش رخسار عرقناک تو مه را تاب نیست
چشمه ٔ خورشید را گر تاب هست این آب نیست.
نظامی.
ز تازگی نوزیده نسیم صبح بر او
فرو همی چکد از آتش عذارش آب.
سیف اسفرنگ.
|| روش. طرز. وتیره. گونه. نوع:
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون.
سنائی.
ز غزنی تا لب دریا در این باب
همه اسلام بینی بر یکی آب.
امیرخسرو.
بسی گشتم در این گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب.
امیرخسرو.
نیکوان راندند سوی گلشن و آب روان
هر بتی در هر چمن بر آب دیگر میرود.
امیرخسرو.
باز ابر تیره از هر سوی سر برمیکند
سبزه را در هر چمن بر آب دیگر می کند.
امیرخسرو.
|| رونق و رواج:
ای همه کار تو برونق و آب
وی همه رای تو درست و صواب.
سوزنی.
|| درخشندگی و صفا و تلألؤ گوهرها، یعنی فلزات و احجار کریمه:
چون زورق افلاک پر از در ثمین کرد
آب گهر مدح تو این بحر روان را.
سیف اسفرنگ.
|| رونق و روشنی دندان. (السامی فی الاسامی). || مینای دندان:
زینهار از دهان خندانش
وآتش لعل و آب دندانش.
سعدی.
|| جلا و صقال. || درجه ٔ الماس درخوبی و ارز: الماس آب اول. || باده. شراب. و در عبارت ذیل آب ظاهراً کنایه از شراب است: و طرفه آنکه من بنده که چون آهوی دام دریده و مرغ قفس شکسته آمده بودم و در تحذیر [از باده پیمائی بعلت نزدیکی دشمن] آنهمه مبالغت مینمودم چون همه ٔ ابلهان، الحاقاً للفرد بالاعم ّ، در شهر کوران دست بدیده ٔباز نهادم و مصلحت کلی فرا آب داد. عُقاب عِقاب در شتاب و مجلس اعلی در شراب. (نفثهالمصدور زیدری). || جاه. منزلت. مقام. عز. شرف. قدر. قیمت. خطر. اعتبار. آبروی. فر. شکوه. حیثیت. مرتبت. رتبت و محل:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
دقیقی.
بگویش بر آن رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزایی آب.
فردوسی.
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه بادانش و فر و آب.
فردوسی.
ورا [سیاوش را] هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت وجاه و آب.
فردوسی.
بفرمود [کیخسرو] تاجهن افراسیاب
بیارند در پیش با جاه و آب.
فردوسی.
سپهرم ز خویشان افراسیاب
گوی نامور بود با جاه و آب.
فردوسی.
زده بر درش خیمه ٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی.
فردوسی.
آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
ناروزبهان جمله نیرزند بنانی.
فرخی.
گر سخن گوید آب سخن ما ببرد
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب.
فرخی.
من دو عمل را اندر سیستان خریدار بودم، کنون آب آن بشد، نخواهم. (تاریخ سیستان). آنچه من کردمی امیری ِ شهر بود، کنون فلان گندمک را دادی، آب آن بشد، و دیگر امیری ِ آب بود فلان محمدبن عبدالرحمن را دادی آب آن بشد، کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم. (تاریخ سیستان).
کند بیشرم هر کاری که خواهد
نترسد زآنکه آب او بکاهد.
(ویس و رامین).
هرچند، بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. (تاریخ بیهقی). چون فرمانی بدین مولی داده بود... نخواست آب و جاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی). هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی).
گر او را [ابن یامین را] نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مرد گناه
چو چیزیش خواهی و ندْهد متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب.
اسدی.
روی تازه ت زی سراب اندر منه
تا نریزد آن سراب از رویت آب.
ناصرخسرو.
نزد مردم مر رجب را آب و جاه و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب.
ناصرخسرو.
آب ار بشودْتان بطمع باک ندارید
مانند ستوران سپس ِ آب و گیایید.
ناصرخسرو.
از پی نان آبروی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی.
ناصرخسرو.
سخنم ریخت آب دیو لعین
ببدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
به نانشان چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان.
ناصرخسرو.
چون قیمت یاقوت به آبست تو دانی
کابت سخن است ای سره یاقوت سخندان.
ناصرخسرو.
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان.
سنائی.
مغز را حزم شاه خواب ببرد
آب را عزم شاه آب ببرد.
سنائی.
هنر ز بی هنری به و گرچه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزار گونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
سوزنی.
گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب.
انوری.
چو باد ازآتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
نظامی.
چون بصحرای سلیمانی رسید [بلقیس]
خاک آن ره جمله زرّ پخته دید
بر سر زر تا چهل فرسنگ راند
تا که زر را در نظر آبی نماند.
مولوی.
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز.
سعدی (بوستان).
گرفتن برد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت.
سعدی (بوستان).
چو حکم ضرورت بود کآب روی
بریزند، باری بر این خاک کوی.
سعدی (بوستان).
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبرو از تو بیش.
سعدی (بوستان).
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام.
سلمان ساوجی.
هرچند بردی آبم رو از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت.
حافظ.
|| خوی. طبع:
ای باد سحر بکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی گر باشد روی
ور زانکه بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیده ای هیچ مگوی.
مولوی (از مجالس سبعه).
و صاحب برهان برای آب، معانی فیض و عطا و رحمت و دولت و ترقی و رواج و قاعده و قانون و خجلت زده و هموار براه رونده نیز ذکر کرده و کنایه از لؤلؤ و جواهر و شمشیر و تیغ جوهردار و نفس کامل و عقل کل که او را نفس ملهمه گویند، نیز گرفته است.
- آب آتش شدن، سکونت و آرامشی به فتنه و فساد وآشوب سخت بدل گشتن.
- آب از آب نجنبیدن، یا تکان نخوردن، آرامش و سکونت کامل برقرار بودن.
- آب از بنه تیره بودن، عیب و خلل در اصل و بنیان امر بودن:
سخن هرچه گفتم همه خیره بود
که آب روان از بنه تیره بود.
فردوسی.
- آب از تارک گذشتن، برسیدن، و به آخر شدن عمر. یکباره امیدبنومیدی بدل گشتن. بدبختی از حدّ تحمل تجاوز کردن:
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
تواکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش.
فردوسی.
- آب از جگر بخشیدن، عطا کردن و چیزی بمردم دادن. (برهان).
- آب از چک و چانه سرازیر شدن کسی را، در تداول عوام بمزاح، از دیدن یا شنیدن چیزی سخت لذت بردن.
- آب از دریا بخشیدن، از چیزی بی ارز و فراوان عطا دادن.
- آب از دست نچکیدن کسی را، سخت ممسک بودن.
- آب از دهان رفتن یا سرازیر شدن کسی را، سخت شیفته و خواهان چیزی گشتن.
- آب از سر تیره بودن، آب از بنه تیره بودن، نقص و عیب در اصل و بنیان امر بودن:
هجران تو زان تیره بکرد آب سرم
تا بشناسم که آبم از سر تیره ست.
محمدبن نصیر.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو زنگ است.
انوری.
مرا گوئی که آب از کار بردی
نبردم، خود ز سر تیره ست آبم.
فتوحی مروزی.
آب از سر تیره است ای خیره خشم
بیشتر بنگر یکی بگشای چشم.
مولوی.
- آب از سرچشمه گل بودن، آب از بنه تیره بودن وآب از سر تیره بودن.
- آب از سر گذشتن کسی را، آب از تارک گذشتن:
دل به من گوید چون آب تو از سر بگذشت
روی بر خاک نه از جور وی و زار بنال.
رضی نیشابوری.
مرا بگذشت آب و رفت از سر
بر این حالم مدارا نیست درخور.
(ویس و رامین).
- آب از کسی گشادن کسی را،نفع و فائدت یا مددی از وی او را رسیدن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جزز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
- آب افتادن دهان، آب راندن آن از خوردن چیزی ترش و جز آن و مجازاً سخت شیفته ٔ چیزی شدن.
- آب انداختن دهان، فزوده شدن اشتها نسبت بچیزی.
- آب انداختن ستور، میختن او.
- آب انداختن ماست و آش سرد، جداشدن آب آن از مواد دیگر.
- آب باریک، آب جاری اندک. مجازاً، رزقی متوسط و دائم.
- آب (آبی) بر آتش کسی ریختن (زدن)، غم یا خشم او را با گفتاریا کرداری تسلی دادن و فرونشاندن:
بی شرابی آتش اندر ما زده ست
کیست کو آبی بر این آتش زند.
انوری.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم.
فرقدی.
امید را جگر از تاب حرص سوخته بود
ولیک فیض سحابت بر آتشش زد آب.
رفیعالدین لنبانی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد ایشان بشکنم.
مولوی.
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
سعدی.
آبی بر آتش دل ما هیچکس نزد
هرچند پیش محرم و بیگانه سوختیم.
بابافغانی.
- آب بر آسمان انداختن، ظاهراً، سخت خشمگین شدن: و بونصر بر آسمان آب انداخت که تا یک سر اسب و استر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی).
- آب برداشتن، با ظرفی از منهل یا آبدان آب برگرفتن، و مجازاً گفتاری یا کرداری، معنی و مقصود صعب تر و بدتر از آنچه ظاهر است داشتن: این گفته بسیار آب برمیدارد.
- آب بردن، بی قدر و عزت ساختن:
آنکه تا دست بتیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر.
فرخی.
- آب بستن در...، مشروب کردن زمین و امثال آن.
- آب بستن در مالی، به اسراف و تبذیر صرف کردن آن در زمانی کوتاه.
- آب بقا، آب زندگی:
وآنکه تا حشر بخاصیت خاک درِ او
به خضر دجله ٔ بغداد دهد آب بقا.
سیف اسفرنگ.
آنکه چو خضر از دم تو آب بقا یافت
باد شمارد فریب ماء معین را.
سیف اسفرنگ.
- آب به آب شدن، سفری کوتاه یا درازکردن تغییر آب و هوا را. بهبود یا بیماری بواسطه ٔ سفر پدید آمدن.
- آب به جوی بازآمدن، آب رفته به جوی بازآمدن، سعادت یا دولتی پشت کرده بازگشتن:
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی.
سعدی.
- آب به جوی کسی روان بودن، بکام و مراد خویش بودن او:
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
- آب به (در، اندر) دهان آمدن کسی را، و آب به (در، اندر) دهان آوردن، شائق شدن او. مشتاق کردن او:
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
سلمان ساوجی.
قرص گرم و برّه با هم بر سر خوان فلک
ابر تا دیده ست آب اندر دهان می آورد.
سلمان ساوجی.
پارسا از لب ساغر به دهان آب آرد
دیگران را ز می و نقل چرا توبه دهد؟
کمال خجند.
- آب به روی آتش زدن، تسکین غضب فتنه ای: من بنده، بفرمان رفتم نزدیک خواجه، چنانکه فرمان عالی بود، آبی به روی آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند. (تاریخ بیهقی).
- آب به (بر) روی کار آوردن، به صلاح آوردن فسادی را: در حفظ مصالح ولایت شروع کرد بر توقع آنکه مگر کرمان را از خاک افتادگی بردارد، یا آبی به روی کار آرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم).
زمانه را ز تو آبی به روی کار آمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد.
ظهیر فاریابی.
و خضروار آب زندگانی او به روی کار آوردم. (مرزبان نامه).
ز شوق در جگرم آتشی است بنشاند
به روی کار من خسته آب بازآرد.
رفیعالدین.
گفتا که بوده است ز چشمم امید این
کآرَد بلطف بازم بر روی کار آب.
ابن یمین.
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد به روی کار مرا روزگار آب.
ابن یمین.
آتش آورده ست آبی هم به روی کار شمع
بنگر اینک چشمه ای کآبش روان از آتش است.
ابن یمین.
دارای دین طغای تمورخان که ملک را
آورد زَ ابر معدلت آبی به روی کار.
ابن یمین.
- آب به ریسمان بستن، کار عبث و بیهوده کردن.
- آب به زیر کسی هشتن، او را فریفتن.
- آب به زیر هشتن، میختن، و بیشتر از روی ترس.
- آب به سوراخ مورچه ریخته شدن، غوغا و اجتماعی ناگهانی پیدا آمدن.
- آب به (با) غربال پیمودن، کار بیهوده کردن:
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال.
ناصرخسرو.
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آبست به غربال.
معزّی.
- آب به گلو جستن، فرودویدن آب به قصبهالرّیه بجای مری.
- آب به هاون کوفتن، کار بیهوده و عبث کردن:
گوئی بَهْمان ز من مِه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون.
ناصرخسرو.
- آب بی لجام (بی لگام) خوردن، بی مربّی و سرپرستی بار آمدن. خودسر و مطلق العنان بودن.
- آب پاکی (با یاء مصدری) بر (روی ِ) دست کسی ریختن، یکباره و از هر جهت او را مأیوس کردن.
- آب پیکر، بکنایه، جرمی روشن از اجرام علوی:
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده ٔ آب پیکران برداشت.
مجیر بیلقانی.
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را.
خاقانی.
- آب تیره گشتن کسی را نزد دیگری، منفور ومغضوب او گردیدن:
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب.
فردوسی.
- آب چکیدن از چیزی، تازه و طری بودن آن.
- آب چکیدن از نثر یا نظمی، سخت فصیح بودن آن:
هر کجا در خجندیان صدریست
زآتش فکر آب میچکدش.
خاقانی.
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
بجز غبغبش کآب از او میچکید
به آتش بر، آب معلق که دید؟
نظامی.
- آب چکیده، ماءالقطر.
- آب حیات، بروایات مقدمه نام چشمه ای به ناحیتی تاریک از شمال زمین موسوم به ظلمات که آشامنده را زندگی جاودانی بخشد و گویند اسکندر ذوالقرنین بطلب آن شد و نیافت و خضر که مصاحب او بود بدان رسید و بیاشامید و زنده ٔ ابد گشت.
- آب حیوان، آب زندگانی. آب خضر. آب حیات. آب بقا.
- آب خفته، آب راکد و مجازاً ژاله و برف و شمشیر در نیام:
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته.
نظامی.
- آب خوش، آب گوارا. فُرات. آب شیرین.
- آب دادن، آب خورانیدن حیوان و روان کردن آب بر زمین و جز آن زنده داشتن زرع و درختان را. و به عربی اسقاء و سقی و سقایت و تسقیه و اماهه گویند.
- آب دادن فلز، طلی کردن آن به فلزی گرانبهاتر: آب سیم دادن. آب زر دادن. طلی کردن بسیم را به عربی تفضیض و طلی کردن بزر را تذهیب گویند و بسیم آب داده را مفضض یعنی سیم اندود و بزر آب داده را مذهّب یعنی زراندود خوانند.
- آب دادن کارد و شمشیر و نوع آن، عملی است که شمشیرسازان و کاردگران کنند سخت کردن آهن را و آن فروبردن آهن تفته ٔ شمشیر و امثال آن باشد در آب. و عربی آن اماهه و امهاء است. و آب داده را به عربی رونق گویند. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی). و فارسی آن پرند و پرنگ است. و شمشیر را آنگاه بنیکی جوهر و گوهر و پرندآوری وصف کنند که بمهارت و استادی آب آن داده باشند:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی زعفرانی یکی ارغوانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده ی ْ یمانی.
دقیقی.
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تو بر سان زند همی.
دقیقی یا ابوشکور.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
مرا چو تیغ دهد آب آبگون گردون
هر آنگهی که بنالم بپیش اوز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا بفرق مرا.
مسعودسعد.
چو از گرد سپه خواهد که جان خصم غسل آرد
شود در چشمه ٔ تیغت چو آب تیغ ناپیدا.
سیف اسفرنگ.
سر ز تیغ زبان خویش بتاب
که ز خون تو داده اندش آب.
مکتبی.
- آب در جگر نداشتن، سخت محتاج و فقیر بودن:
این پرشکسته را که نبود آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
کمال اسماعیل.
در جگر گرچه مرازآتش فقر آب نماند
لیک بحری است کف راد تو پر آب زلال.
ابن یمین.
باآنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد خیال روی توام میهمان چشم.
سلمان ساوجی.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز زین ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
- آب خاطر، صفای فکرت:
بجوی تو همه آب روان است
سزد گر من هواجوی تو باشم.
امیر معزّی.
- آب در جوی داشتن، صاحب دولت و اقبال بودن. صاحب حل ّ وعقد و رتق و فتق امور بودن:
آب در جوی تست و چرخ چو پیل
دشمنان را لگدسپر دارد.
انوری.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است.
نظامی.
ای دیده بسوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی.
امیرخسرو.
- آب در جوی نماندن، بشدن دولت و اقبال.
- آب در چشم نبودن کسی را، بی حیاو بی شرم بودن:
چه شد که آب مروت بچشم اخوان نیست ؟
صائب.
- آب در چیزی کردن، دغل و غش در وی بکاربردن.
- آب در دل تکان نخوردن، سخت آهسته کار و دیرجنب بودن.
- آب در دهان آمدن از...، شائق و خواهان آن شدن:
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
سلمان ساوجی.
نام تتماج بر زبان بردم
ماست را آب در دهان آمد.
بسحاق اطعمه.
- آب در دهان خشک شدن، سخت حیرت زده گشتن.
- آب در دهان گشتن کسی را، ازدیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفته ٔ او شدن:
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی.
جامی.
چنان پیاله ٔ دردی کشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید.
بابافغانی.
- آب در دیده یا چشم نداشتن، بی شرم بودن.
- آب در زیر کاه، حیلتی پوشیده:
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب آب زیر کاه شود.
- آب در سینه شکستن، دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن. واکفیدن.
- آب در شکر داشتن، روز از روز نزارتر شدن.
- آب در شیر داشتن، دورو و منافق بودن.
- آب در شیر کردن، غش و دغل کردن در معامله:
پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد.
صائب.
- آب در غربال کردن یا با غربال بیختن و آب در قفس کردن، کار بیهوده و عبث مرتکب شدن.
- آب در گلو شکستن یا به گلو جَستن، فرودویدن آب به قصبهالریه بجای مری. و بکنایه، از چیزی که مایه ٔ سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن.
- آب در گوش کسی کردن، در سودایی او را فریفتن.
- آب در هاون ساییدن (سودن، کوفتن)، کار عبث و بیهوده ارتکاب کردن:
بی علم، دین همی چه طمع داری
در هاون آب، خیره چرا سایی ؟
ناصرخسرو.
اندر این جای سپنجی چو نهادی دل
آب کوبی همی ای بیهده در هاون.
ناصرخسرو.
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان بنماند ز لاف پیمائی.
مولوی.
زنهار مبند باد در چنبر
بیهوده مسای آب در هاون.
؟
- آب دریا به کیل پیمودن، کار بی نتیجه کردن.
- آب دهان، آب دهن، خیو:
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته.
منوچهری (از فرهنگ اسدی، خطی).
- آب دهان، آنکه سِر نگاه ندارد: آب دهانی است [قلم] که سخن نگاه نمیدارد. (نفثه المصدور).
- آب دیزی را زیاده کردن، بمزاح، چیزی بطعام افزودن.
- آب را آب کشیدن، سخت پرهیز و احتیاط در امور صِحّی کردن.
- آب را گِل (گل آلود) کردن، آشفتن کاری سود خویش را: آب را گل آلود می کند ماهی بگیرد.
- آب رفته به جوی بازآمدن. رجوع به آب به جوی بازآمدن شود: و اگر در سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ. ق.) از زمانه ٔ ناجوانمرد کراهتی دید و درشتی پیش آمد آخر نیکو شد و بجوئی که میرفت و می آمدآب رفته بازآمد. (تاریخ بیهقی).
روزگار ار آب جویی را بجویی بازبرد
هم بجوی خویش بازآمد ز گشت روزگار.
سوزنی.
تشنه ترسم که منقطع گردد
ورنه بازآید آب رفته بجوی.
سعدی.
دشمن آتش پرست بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آب رفته بازآمد بجوی.
؟
- آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را، صاحب عزّ و جاه بودن:
پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا.
خاقانی.
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای.
انوری.
- آب روی کار آوردن. رجوع به آب به روی کار آوردن شود: یعنی وقت است که آب روی کار آورم. (مرزبان نامه).
- آب ریخت وپاش، آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب ِ خوردن.
- آب زیر کاه، آب در زیر کاه، مکر و حیله. مکار و حیله گر و بَدْاَندرون. تبند. نرم بر:
بگفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه.
فردوسی.
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز کَه ْنکند.
سنائی.
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی تأویل.
ناصرخسرو.
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیرآب.
خاقانی.
و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیر کاه حیلت پوشانند خصم را بغوطه ٔ هلاک زودتر رساند. (مرزبان نامه).
رقعه پنهان کرد و ننمود او بشاه
کو منافق بود و آب زیر کاه.
مولوی.
گرچه غم سوز و غصه کاه است او
زو بِرَم کآب زیرکاه است او.
اوحدی.
- آب زیر کَه ْ، آب زیرکاه:
یکی چون آب زیر کَه ْبقول خوش فریبنده
چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم.
ناصرخسرو.
- آبشان از یک جوی نرفتن، همدست و همداستان شدنشان ممکن نبودن:
زاهد بکتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.
خیام.
- آب شدن، گداختن. ذوبان. ذوب. مذاب شدن. حل یا منحل شدن. انهمام.و مجازاً، از شرم آب شدن، سخت خجل گشتن:
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب.
فردوسی.
- آب شدن دل (زَهره)، عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن:
چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد
شود ز آتش کین تو هر هزارش آب.
سیف اسفرنگ.
- آب شدن دل برای (از) چیزی، سخت خواهان و آرزومند وی گشتن:
اگرچه تلخ کند کام، چون سخن گوید
دل شکر شود از لعل آبدارش آب.
سیف اسفرنگ.
- آب شده، مذاب. گداخته. محلول. مُنْهَم ّ.
- آب قراح. رجوع به قراح شود.
- آب قلیل. رجوع به قلیل شود.
- آب کثیر. رجوع به کثیر شود.
- آب کردن دل کسی را، او را منتظر ونگران داشتن.
- آب کسی (چیزی) بردن (ریختن)، بی قدر و بی حرمت داشتن وی: هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی).
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
نظامی.
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت.
سعدی.
- آب گردنده، بکنایه، آسمان:
پیمبر بر آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نظامی.
- آب گشاده، آب روان. شربت یا مَرَقی سخت کم مایه:
زر ببهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- آب مضاف. رجوع به مضاف شود.
- آب مطلق. رجوع به مطلق شود.
- آب نخوردن، درنگ نکردن:
چو پرخون شد آن طشت، زنگی چه کرد؟
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
- آب ندیده موزه کشیدن، کاری را سخت پیش از موقع آن ارتکاب کردن.
- آب نگشادن از کسی، بخشش و گشایشی از او نیامدن:
هزار شعر بگفتم که آب از او بچکید
که جز دو دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
- آب و اندازه، در اصطلاح بنایان، تناسب و توازن اجزاء بنائی با یکدیگر.
- آب و تاب، با آب و تاب تمام، نیک آراسته. با طول و تفصیلی هرچه بیشتر: و عجب آن بود که اهل این صناعت بخراسان رفتند بعضی و آنچه آلت آن شغل بود بساختند و از آن جامه بافتند به این آب و تاب نیامد. (تاریخ بخارای نرشخی).
- آب و خاک، مملکت.
- آب و زمین، عقار:
مر او را بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
- آب و علف، مجازاً، نعمت.
- آب و گاوشان یکی بودن، شریک و همکار بودن. متحد و همدست بودن.
- آب و گِل،سرشت. خلقت. جبلت. نهاد:
چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست ؟
- آب و هوا، مجموع اوضاع طبیعی ناحیتی، از گرمی و سردی و خشکی و تری و سازگاری و ناسازگاری آن با مزاج آدمی و جز آن.
- آب هنوز زیر کاه داشتن، ترقی و روزافزونی در پیش بودن او را:
بسا خرمن که آتش درزنی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاه است.
انوری.
- آبی از کسی گرم شدن یا نشدن، فایده و مددی ازو پیدا آمدن یا نیامدن.
- آبی با کسی گرم کردن، بمزاح، با او درآمیختن.
- ازآب گذشته، خوردنیی که چون ره آوردی از محلی دور آرند.
- با کسی همان آب در کاسه بودن، همان پیش آمد که برای دیگران، او را بودن: جمعی بر دار فنا برآمدند و بعضی را بکشتند و بسوختند و با فقیر نیز همین آب در کاسه است. (عین القضاه همدانی).
- برآب، بزودی. بی درنگ. بسرعت.
- به آب دادن حنا و وسمه، فروشستن آن از گیسوو محاسن و ابروان باشد.
- به آب زدن، برای عبور از رود یا نهری داخل آب شدن.
- به زهر آب دادن، آلودن شمشیر و خنجر و امثال آن است به زهر، تا جراحت آن بُرْء و التیام نپذیرد:
شماساس و گرسیوز از میسره
به زهر آب داده سنان یکسره.
فردوسی.
زمانه به زهر آب داده ست چنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
ببندد بر او راه چون پیل مست
یکی تیغ زهرآب داده بدست.
فردوسی.
بپیش اندر آمد به دست اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا.
فردوسی.
- بی آب و علف، زمین لم یزرع و قَفْر.
- بی آبی کردن، کار بیمزه و نابهنجار و بی مورد و نابسامان کردن.
- خراج مملکتی بر آب بودن، نسق باژ و جبایت آن براندازه ٔ صرف آب نهاده بودن: و خراجشان [خراج مردم خلم بخراسان] بر آب است. (حدودالعالم). و خراجشان [خراج مردم مرو] بر آب است. (حدودالعالم).
- خود را به آب و آتش زدن، بهر وسیلتی دست بردن. هر گونه خطر کردن.
- در یک آب خوردن، باندک زمان. در یک دم. بیک لحظه.
- سر زیر آب کردن، خویشتن را از کسی خاصه از وامخواه و متقاضی دور وپنهان داشتن.
- قند ته دلش آب شدن، سخت از پیشامدی مسرور و شادمان گردیدن.
- گِل آب گرفتن، ریختن آب بر خاک ْ گِل ساختن را. و گل آب گرفتن برای کسی، آزار و رنجانیدن ِ وی را اسباب ْ چیدن.
- مثل (چو، همچو) آب، نیک ازبرکرده:
هم اندر زمان حفظ شد همچو آب
مر او را همه علم تعبیر خواب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || مایل به شیب:
مرا چو آب سر اندر نشیب دارد کار
چو سیل تیره از آن است آب من ببهار.
رفیعالدین لنبانی.
- || نیک روان و رقیق. سخت بی مزه.
- مثل آب جفت، گس و زمخت، در چای وامثال آن.
- مثل آب حمام، آبی گرم آنگاه که سردی آن مطلوب است.
- مثل آب حنا، کم رنگ و کم مایه، چای و نظائر آن.
- مثل آب حوض، سرد و بیمزه.
- مثل (چو) آب در پرویزن و مثل آب در غربال، غیرمستقر و بی ثبات:
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن.
قطران.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب درغربال.
(گلستان).
- مثل آب دهان مرده، کمرنگ، مرکب و مانند آن.
- مثل (چو) آب روان، سهل و سَلِس:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
- مثل (همچو) آب زر، بدلخواه. ببهترین صورت:
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد.
عطار.
- مثل آب سیرابی، کم چربی و گنده، آبگوشت و مانند آن.
- مثل آب ظرفشویی، کم مایه (آبگوشت و چای و امثال آن).
- مثل آب و آتش، جمعنشدنی. ضد یکدیگر.
- مثل (چو، چون) آب و روغن، نیامیختنی. گردنیامدنی. مزج نشدنی. ناسازوار:
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او در روغن است.
سنائی.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
وقت هشیاری چو آب و روغنند
وقت مستی همچو جان اندر تنند.
مولوی.
- مثل آب و شکر، سخت بهم درآمیخته.
- مثل نقش بر آب، ناپایدار درخاطر و ذهن. بیهوده و عبث.
- مزه ٔ آب دادن، سخت بیمزه و بیطعم بودن.
- امثال:
آب آبادانی است، آب مایه ٔ عمران است.
آب به آبادانی میرود، تشنگی بر شَبْع و سیری دلیل کند.
آب به آب میخورد زور برمیدارد، دستیاری با یکدیگر مزید قوت همگان است:
دوستان همچو آب ره سپرند
کابهاپایهای یکدگرند
راه بی یار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت ؟
سنائی.
آب تا اندر رود باشد روان بود چون بدریارسد قرار گیرد. (کشف المحجوب)، یعنی مرد تا ناقص و ناتمام است سبکسار باشد و چون کامل و آراسته شود با سکینه و وقار گردد.
آب جوی خوش بود تا بدریا رسد.
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود، نعمت به نزدیک آنکه بدان نیازمند نیست قدر و بهایی ندارد.
آب داند که آبادانی کجاست، رود و جوی غالباً سوی شهرها و قصبات و قری رود. میل به آشامیدن آب دلیل انباشتگی معده باشد.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.
؟
مطلوبی را که در دسترس است از دوردست می طلبیم.
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید ؟
معزی.
زشتگوئی بدان، مایه ٔ زشتنامی نیکان نشود.
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است.
صائب.
سختی و محنت در نظر کسی که بدان خوی گرفته آسان و گوارا نماید.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم بقدر تشنگی باید چشید.
مولوی.
آنچه همه یا بسیارِ آن به دست نیاید از دست دادن اندک آن حیف و زیانی باشد.
آب را از سر یا از سربند یا از سرچشمه باید بست، در دفع فتنه و شر باید منشاء و منبع اصلی آن را معلوم و مسدود ساخت:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پرشد نتوان بستن جوی.
سعدی.
خود چاره ٔ کار دفع اشک است مرا
کاین آب ز سر باز همی باید بست.
؟
آب را میل جانب پستی است، مردمان سالم و نرمخوی بفروتنی و فرودستی گرایند:
آب را گرچه میل زی پستی است
نظم تو کار نار خواهد کرد.
سنائی.
آب راه خودش را باز میکند، مرد خلیق و نرمخوی محبت خود را در دلها جای دهد. شخص فروتن و مطیع موانع کار خود را به آرامی و نرمی دفع کند.
آب رفته بجوی بازنیاید، در مورد امری گویند که چون از دست رود بازآوردنش نامیسور باشد.
آب روشنائی است، این جمله را هنگامی که ظرف آبی بناگاه بزمین ریزد بطریق تفاؤل گویند، بدین معنی که ریختن آب دلیل فرج و گشایش در کار است.
آب ریخته با کوزه نیاید، چیزی را گویند که چون تباهی یا زوال یافت درست کردن یا دوباره به دست آوردنش ممکن نباشد.
آب ریخته جمع نگردد، مرادف ِ آب ریخته با کوزه نیاید.
آب سربالا میرود قورباغه شعر میخواند، بمزاح، نادانی فرصتی یافته و فضیلت فروشی آغاز کرده است.
آب شیرین و مشک گنده، نعمت و دولتی ناسزاواری را.
آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز، یا چه یک نی چه صد نی، بلا و محنت چون از حدّ طاقت گذرد اندک و بسیار آن یکسان باشد:
آب کز سر گذشت در جیحون
چه بدستی چه نیزه ای چه هزار.
سعدی.
آب که آمد تیمم برخاست، چون اصل آمد فرع را حرمت و مکانتی نماند.
آب که یک جا ماند میگندد، سفر کردن سلامت تن را سودمند است. مدتی دراز نزد کسی بودن قدر و جاه ببرد.
آبم است و گاوم است نوبت آسیابم است، در فرصتی کم چندین وظیفه و مهم پیش آمده است.
آب نطلبیده مراد است، نعمتی که ناجسته و نخواسته به دست آید غنیمت است.
آب نمیبیند وگرنه شناگر قابلی (لایقی) است، بدی و خیانت نکردن او از فقدان وسائل است.
آب و روغن بهم نیامیزد، سازگار آمدن آن دو کس میسر نباشد.
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز، عطا و نعمت که بمنت دهند مخواه.
آبی که ز چشم رفت کی آید باز ؟
(از نفثه المصدور).
مراد از آب شرم و حیاست.
آبی ندارد پارگین در معرض بحر خَضَم.
سلمان ساوجی.
نادان و ناچیز و فرومایه را پیش دانا و هنری قدری نباشد.
با نادان تواضع کردن آب بحنظل دادن است. (منسوب به سقراط)، فروتنی با جهال ناسزاوار است.
ز آب خرد ماهی خرد خیزد، ازسرمایه ٔ کم و مرد اندک مایه جز نفع قلیل حاصل نشود.
... ن در آب و بر آسمان بینی.
سنائی.
اِست فی الماء و انف فی السماء؛ گدائی متکبر است.
مهمان منی به آب آنهم لب جوی، با چیزی بی ارز منت می نهد.
نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، مکانی قفر و بی سکنه.
هر کس آب دل خود را میخورد، هر کس بر وفق نیت خود سزا و پاداش بیند.

تعبیر خواب

زن

زن جوان درخواب، شادی و مقصودی مرد باشد و زن پیر، دنیا باشد و شغل این جهان و نیز دیدن زنان بر قدر و نیکوئی و جمال و فربهی و لاغری و زشتی بود. بهترین زنان را که در خواب بیند، زنانی باشد که معروف نباشند و زن خوب فربه، فراخی نعمت باشد زن زشت لاغر قحطی و تنگی بود و زن شادمان آراسته، مرادهای این جهانی بود و پیرزن ترش روی چرکین، بدحال و بد مرادی باشد. - محمد بن سیرین

اگر زنی بیند که او را چون مردان قضیب بود، دلیل بر خیر و صلاح دین و دنیای او بود. اگر زنی بیند که او را قضیب بود و مجامعت می کرد، دلیل که او فرزندی بود یا آبستن شود و فرزند آورد. اگر زنی جوان بیند، که پیر شده بود، دلیل که از او کاری زشت دروجود آید. اگر مردی بیند زنش از سوی پس با او جماع می کرد، دلیل است حرمت و بزرگی او زایل شود. اگر زنی بیند که مرد شد و جامه مردان را پوشید، اگر آن زن مستور بود، دلیل خیر و صلاح او بود. اگر زن مفسد باشد، دلیل است بر شر و فساد او. جابرمغربی گوید: زن مفسد درخواب، اهل دنیا را زیادتیِ دنیا بود و اهل صلاح را، زیادتیِ صلاح و علم و زن غریب بهتر از زن آشنا باشد. اگر مردی بیند کسی دست درازی با زن او کرد، دلیل باشد که اهل آن زن توانگر گردند. اگر بیند زن او به نزد مردمان بیگانه به فساد باشد، دلیل است بدو منفعت و نیکی رسد وی را با شوهر دار از آن مرد و اگر بیند کسی زن او را نیزه یا شمشیر داد، دلیل که پسری آورد، اگر بیند که کسی او را دوا داد، دلیل که دختری آورد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


آب

اگر بیند که آب گرم همی ریختند، چنانکه او را خبر نباشد، دلیل کند که بیمار شود یا غمی سخت بدو رسد و اگر بیند که در آب بیفتاد، دلیل کند که در رنج و غم گرفتار شود و اگر بیند که آب به جام برداشت، دلیل کند که بر مال و زندگی فریفته شود و اگر بیند که در کاسه آبگینه به زن خویش آب داد، و کاسه آبگینه را نسبت به جوهر زنان کرده اند و آب که در کاسه آبگینه باشد فرزند و طفل بود ک در شکم مادر باشد.اگر بیند کاسه بشکست و آب بریخت، دلیل کند که جفت او بمیرد و فرزندش بماند، اگر دید که آب بریخت و کاسه تهی ماند، دلیل کند که فرزندش بمیرد و زن او بماند، اگر بیند که بی بها آب به مردم همی داد، دلیل کند که در دنیا و آخرت خیر او به مردم برسد و جایگاه خراب آبادان کند. اگر بیند که در خانه که اندر آن آب ریخته بود داخل شد، دلیل کند که غمگین و متفکر گردد. اگر بیند که آب صافی در پیاله، مانند سگی خورد دلیل کند که زندگانی به عیش و عشرت گذراند، اما کاری کند که بلا و فتنه بدو رسد، که مال جمع را اندک اندک به مردمان بخشد و به خیرات خرج کند - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

به آب فرو رفتن در خواب را، معبران بر پنج وجه تعبیر کنند. اول: یقین، دوم: قوت سوم: کار دشوار، چهارم: ندیمی، پنجم: عمل از جهت رئیس شهر. بدان که تعبیر باران درحرف (بی) بیان کنیم و تعبیر آب چشمه و آب جوی به حرف (جیم) و آب دریا را به حرف (دال) و آب رود به حرف (را) و آب کاریز به حرف (کاف) و هم بر این قیاس، خوابهای دیگر را به ترتیب هر چیزی به موضعش باز نمائیم - امام جعفر صادق علیه السلام

نگرانی و غم آب در نظر اویتنهاو همانند ضمیر ناخودآگاه بیننده خواب است. آب نشانگر بسیاری از تصاویر، از اسطوره ها و رویاهاست - لوک اویتنهاو

دیدن آب در خواب خوب است و نشان روشنایی و صفاست - منوچهر مطیعی تهرانی

فرهنگ عمید

آب

(شیمی) ماده‌ای مایع، بی‌طعم، بی‌بو، و مرکب از اکسیژن و هیدروژن با فرمول شیمیایی h۲o که در طبیعت به مقدار زیاد موجود است و سه‌ ربع روی زمین را فراگرفته. در صد درجۀ سانتی‌گراد جوش می‌آید و در صفر درجۀ سانتی‌گراد منجمد می‌شود،
مقدار زیادی از این مایع که در یک‌جا جمع شود، مانندِ دریا، برکه، و دریاچه،
عصارۀ میوه: آب سیب،
هرچیز شبیه آب که از بدن انسان ترشح می‌شود، مانندِ عرق، ادرار، منی، و اشک،
مایعی که چیزی را در آن پروریده یا پخته باشند: آب آلو، آب انجیر، آب گوشت،
مایعی که از تقطیر به‌دست می‌آید: آب نعنا،
[قدیمی] یکی از چهار عنصر،
[قدیمی، مجاز] رونق، رخشندگی،
[قدیمی، مجاز] آبرو، اعتبار: گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر / ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب (انوری: ۲۴)،
[قدیمی، مجاز] جاه،
۱۱. [قدیمی، مجاز] رواج،
۱۲. [قدیمی، مجاز] طرز و طریق،
* آب آتش‌رنگ: [قدیمی، مجاز] شراب سرخ،
* آب‌ آتشگون: [قدیمی، مجاز] آب آتش‌رنگ، شراب سرخ‌رنگ، آب آتش‌زا، آب آتش‌نما، آب آتشین،
* آب آلو:
آبی که از آلو بگیرند،
آبی که آلوی خشک را در آن خیسانیده باشند،
* آب انداختن: (مصدر لازم)
جدا شدن آب برخی مواد غذایی مایع از دیگر اجزای آن،
جاری کردن یا پُر کردن آب در جایی مانند کشتزار و حوض،
* آب انگور:
افشرۀ انگور، آبی که از انگور رسیده بگیرند،
[قدیمی، مجاز] شراب، عرق، می، باده،
* آب بسته: [قدیمی، مجاز]
یخ،
برف،
تگرگ،
آب فسرده، آب خفته،
* آب بقا: [قدیمی] = * آب حیات
* آب ‌بینی: آب غلیظ که از بینی می‌آید، خل، خیل،
* آب ‌پشت: [قدیمی] آبی که از غدد تناسلی مرد هنگام جماع یا استمنا خارج می‌شود، منی،
* آب تاختن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] شاش کردن، ادرار ‌کردن، پیشاب ریختن، آب افکندن، آب انداختن: ز قلب آن‌چنان سوی دشمن بتاخت / که از هیبتش شیر نر آب تاخت (رودکی: ۵۴۱)،
* آب تبلور: (شیمی) آبی که در برخی مواد متبلور، مانند بلورهای کات کبود به حالت ترکیب در مواد شیمیایی وجود دارد و اگر آن را به‌وسیلۀ حرارت خارج سازند خاصیت تبلوری آن ماده از میان می‌رود،
* آب ‌تلخ: [قدیمی، مجاز]
شراب،
عرق،
* آب‌ حیات:
آب چشمه‌ای در ظلمات که هرکس از آب آن بیاشامد عمر جاویدان پیدا می‌کند و هرگز نمی‌میرد و خضر پیغمبر از آن آب نوشیده است، آب زندگی، آب ‌بقا، آب حیوان، آب خضر، چشمۀ خضر، چشمۀ حیات، چشمۀ حیوان، چشمۀ زندگی، چشمۀ نوش: کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن / نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی (سعدی۲: ۶۱۳)،
[مجاز] دهان معشوق،
* آب حیوان: [قدیمی] = * آب حیات: که دراین راه در بدی نیکی‌ست / کآب حیوان درون تاریکی‌ست (سنائی: ۲۰)،
* آب‌ خضر: [قدیمی] = * آب حیات
* آب‌ خفته: [قدیمی، مجاز]
آب ایستاده و راکد،
یخ،
برف،
* آب دادن: (مصدر متعدی)
دادن آب به کسی یا حیوانی،
آبیاری کردن باغچه یا کشتزار،
[مجاز] رویۀ فلزی را با آب فلز دیگر پوشاندن،
[مجاز] زراندود یا سیم‌اندود کردن فلز،
* آب دهان: ‹آب‌دهن› آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می‌شوود، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو، بفج،
* آب ‌دیده: [قدیمی، مجاز] اشک چشم، سرشک،
* آب ‌رخ: [قدیمی، مجاز]
آبرو، شرف، اعتبار،
ارج و قدر،
نیک‌نامی: خاقانیا زنان طلبی آب رخ مریز / کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند (خاقانی: ۸۶۰)،
* آب رز: [قدیمی]
آبی که از شاخه‌های بریدۀ تاک بچکد،
[مجاز] باده، می: آب رَز باید که باشد در صفا چون آب زر / گر ز زرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش (ابن‌یمین: ۱۱۶)،
آب زهر،
* آب رزان: ‹آب رَز› [قدیمی، مجاز] باده، شراب انگوری،
* آب رفتن: (مصدر لازم) کوتاه شدن پارچه یا لباس نو به‌واسطۀ شستن آن در آب،
* آب ‌رکنی:
آب رکن‌آباد،
نهری در شیراز که سرچشمه‌اش در شمال این شهر و از آثار رکن‌الدولۀ دیلمی است،
* آب ‌زر: آب‌طلا، محلول زر که با آن بنویسند یا تذهیب‌کاری بکنند،
* آب زندگی: ‹آب زندگانی› = آب حیات: معنی آب زندگی و ‌روضهٴ ارم / جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست (حافظ: ۱۴۸)،
* آب ‌ژاول: (شیمی) محلول زردرنگی مرکب از آب، نمک طعام، و هیپوکلریت سدیم که برای گندزدایی و رنگ‌زدایی به کار می‌رود،
* آب سبز: (پزشکی) از امراض چشم که عوارض آن افزایش فشار داخلی چشم و درد و سفتی کرۀ چشم و محدود شدن میدان دید است و ممکن است منجر به کوری شود، گلوکوم،
* آب سبک: (شیمی) آبی که مواد معدنی در آن کم باشد، آب گوارا،
* آب سخت: (شیمی) آبی که مواد معدنی در آن بسیار باشد و صابون در آن خوب کف نکند،
* آب ‌سفید: ‹آب سپید› (پزشکی) = آب‌مروارید
* آب‌ سیاه: ‹آب سیه›
(پزشکی) از امراض چشم که باعث تیرگی و نابینایی چشم می‌شود، آمورز،
[قدیمی، مجاز] شرابی که از انگور سیاه گرفته باشند، شراب انگوری،
[قدیمی] آب بسیار و عمیق، غرقاب،
[قدیمی] سیل،
[قدیمی] نیستی، مرگ: زردگوشان به گوشه‌ها مردند / سر به آب سیه فروبردند (نظامی۴: ۶۰۲)،
* آب‌ سیه: [قدیمی] = * آب سیاه: زردگوشان به گوشه‌ها مردند / سر به آب سیه فروبردند (نظامی۴: ۶۰۲)،
* آب شدن: (مصدر لازم)
گداخته شدن،
[مجاز] واشدن جسم جامد در اثر حرارت،
[مجاز] شرمنده شدن،
حل شدن چیزی در حلال،
[مجاز] بسیارلاغر شدن،
* آب ‌شنگرفی: [قدیمی، مجاز]
شراب سرخ،
اشک خونین،
* آب ‌فسرده: [قدیمی]
یخ،
برف،
* آب کردن: (مصدر متعدی)
جسم جامد را در آب حل کردن، جسمی را به‌وسیلۀ حرارت ذوب کردن، گداختن،
[عامیانه، مجاز] فروختن کالای بنجل و نامرغوب با حیله و تزویر،
* آب کشیدن: (مصدر متعدی)
آب را با دلو از چاه بالا آوردن،
بردن آب با ظرف از جایی به جایی،
جامه یا پارچه‌ای را در آب شستن،
[عامیانه] چرک کردن زخم به سبب آلوده شدن با آب ناپاک،
* آب گرم: (زمین‌شناسی) چشمه‌ای که در برخی نقاط از زمین می‌جوشد و ممکن است دارای گوگرد و مواد معدنی دیگر باشد. در این صورت آب آن برای معالجۀ امراض پوستی نافع است،
* آب مژه: ‹آب مژگان› [قدیمی، مجاز] اشک چشم،
* آب معلق: [قدیمی، مجاز] آسمان،
* آب میان‌بافتی: (زیست‌شناسی) مایعی که سلول‌های بدن در آن غوطه‌ور هستند و بر اثر تراوش قسمتی از پلاسمای خون از دیوارۀ مویرگ‌ها حاصل می‌شود،
* آب‌وگل: [مجاز] خانه، بنا، ساختمان،
* آب‌وهوا: (زمین‌شناسی)
اوضاع جوی اعم از سرما، گرما، فشار جوی، و وزش بادها در یک شهر یا ناحیه،
متوسط اوضاع جوی در طی سالیان مختلف در یک شهر یا ناحیه، اقلیم،
* از آب و گل در آمدن: [عامیانه، مجاز] رشد کردن و به سن بلوغ رسیدن کودک،

فرهنگ فارسی هوشیار

آب

(اسم) مایعی است شفاف بی طعم و بی بو مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن. آب بعقیده قدما یکی از چهار عنصر محسوب میشود مقابل آتش، دریا بحر مقابل خشکی بر: خشکی و آب، رود نهر: آب جیهون، اشک سرشک: . . . را آب در چشم آمد، عرق خوی، بزاق آب دهان خدو: دهان وی بی آب گشت، عصاره شیره: آب آلو ظب سیب، عطر عرق نباتی: آب بنفشه آب گل، منی آب پشت: آب مرد آب زن، پیشاب ادرار، طراوت لطافت، صفا درخشندگی جلا. تری تازگی، رونق رواج: کارش برونق و آب است، آبرو عزت شرف: آب و جاه، روش طرز گونه نوع، فیض الهی مددغیبی، حقیقت روحانی. جمع: آبها آبان (فقط در نام ماه هشتم سال) . ترکیبات اسمی آب آتش خو. آبی که خصلت آتش دارد آب جوشان و خروشان، اشاره بطوفان نوح یاآب آتش رنگ. شراب لعلی، اشک خونین. یا آب آتش زای. شراب لعلی، اشک گلگون. یا آب آتش زده. اشک چشم. یاآب آتش فعل. ‎ آبی که اثر آتش دارد آبی که حاراست (مشبه به نور)، باده شراب. یاآب آتشگون. شراب لعلی. باده گلگون. یاآب آتش نمای. شراب لعلی، اشک خونین. یاآب آذرآسا. شراب باده، اشک خونین آب آذرسا. یاآب آمیخته. آب آلوده و تیره ما ء مضاف. یاآب ارغوانی. باده لعلی، اشک خونین. یا آب استاده (ایستاده) . آب راکد، مردی کامل که در باطن بسیر الی الله مشغول است. یا آب اکسیژنه این آب در 1818 بوسیله در 1818 بوسیله تنار کشف شد. وی در یک شیشه بلوری که در آب یخ قرار داده بود 200 سانتیمتر مکعب آب و 20 گرم اسید کلریدریک غلیظ و 10 گرم بی اکسید دو باریم قرار داد. از ترکیب آنها آب اکسیژنه تهیه میشود و کلرور باریم نیزحاصل میگردد: دو جسم مذکور هر دو محلولند و باسانی جدانمیشوند به ظن سولفات نقره می افزایند تا کلروردو باریم رسوب کند. یا آب ایستاده. آب استاده یا آب باده رنگ. اشک خونین. یاآب برنده. آب گوارا. یاآب بی حد. آبی که نهایت ندارد، دریای بی کرانه. اقیانوس بی پایان، هستیبی حد و اندازه که فقط خدای تعالی برآن حاکم است، وجود اولیا الله که زنده کننده ی نفوس مرده و کامل کننده ی ناقصانند. یاآب تلخ. شراب انگوری، اشک چشم عاشق مهجور. یاآب جاری. آبی که جریان دارد ظب روان مقابل آب راکد آب ایستاده. یاآب جوشان. آب معدنی گازدار آب آهن جوشان. یاآب راکد. آبی که جریان ندارد آب ایستاده. مقابل آب جاری آب روان. یا آب روان. آب جاری مقابل آب راکد آب ایستاده. یا آب رود (خانه) . آبی که در رودخانه جاری است. یا آب روشن. آب صاف. مقابل آب کدر آب تیره، رونق رواج. یاآب ژاول. اگر گاز کلر را در محلول سرد سود وارد کنیم آب ژاول تولید میگردد: این مخلوط را میتوان با عبور الکتریسیته از محلول نمک طعام بدون جدا بودن قطبین بدسصت آورد زیرا در یک طرف سدیم با آب ترکیب میشود و سود میدهد و از طرف دیگر کلر تولید میگردد که بوسیله سود جذب میشود. آب ژاول محلولی است با بوی کلر و این مخلوط در مقابل اجسامی که میتوانند کلر بگیرند مولد کلر است و در مقابل اجسامی که با اکسیژن میل ترکیبی داشته باشند مولد اکسیژن. یاآب لاباراک مانند آب ژاول تهیه میشود ولی بجای سود پتاس مصرف میگردد: این محلول نیز خواص شیمیایی آب ژاول را داراست. یاآب مقطر. آبی که با قرع وانبیق جوشانده و تقطیر کرده باشند و آن در دارو سازی بکار میرود. ترکیبات فعلی و جملات آب از آب تکان نخوردن حادثه ای رخ ندادن آرام بودن اوضاع یا آب از تارک کسی برتر گذشتن کار او باتمام رسیدن. یاآب از جگر بخشیدن عطا کردن بخشیدن چیزدادن. یاآب از چک و چانه. . . سرازیر شدن تمایل شدید داشتن. یا آب از سر تیره بودن. گل آلود بودن آب از سرچشمه، ناقص بودن امری از آغاز. یاآب از سر شدن (کسی را) . نزول آفات و بلیات بیشمار (بر وی) . یاآباز سرچشمه گل (آلود) بودن. عیب و نقص در اصل و بنیان امر بودن. یاآب از سر گذشتن (کسی را) . کار. . . باتمام رسیدن بیهوده بودن هر اقدام جدید. یاآب افتادن دهان. جاری شدن آب از دهان بسبب خوردن چیزی ترش و جز آن، میل و رغبت شدید داشتن بچیزی یاآب اندر دهان آوردن. دهان شخص پر آب شدن، مشتاق شدن او رغبت شدید ایجاد شدن، مشتاق کردن راغب ساختن یاآب به آب شدن تغییر آب و هوادادن، تغییر حال دادن بهبود یافتن یا بیمار گردیدن بسبب سفر. یا آب بجوی باز آمدن. یاآب بدهان. . . انداختن. موجب شدن تولید بزاق را در دهان کسی، مشتاق کردن راغب کردن یا آب برآتش. . . ریختن. اندوه یا خشم. . . را با گفتار یا کرداری فرو نشاندن. یا آب بزیر هشتن. فریب دادن، حیله کردن. یا آب بغربال پیمودن. آب بهاون کوبیدن یا آب بکس ندادن نم پس ندادن چیزی ندادن. یا آب بهاون کوبیدن (کوفتن) . عمل لغو و بیهوده کردن یاآب بی لجام خوردن. مطلق العنان بودن سر خود بودن. یاآب پاکی روی دست (کسی) ریختن. کاملا (او را) مایوس کردن. یا آب توبه بر (بروی) سر ریختن توبه کردن. یاآب توبه بر (بروی) سر (کسی) ریختن توبه دادن (وی را) . یاآب در جگرآمدن رسیدن آب بجگر. توضیح - بعقیده قدما معده محل غذا و جگر مرکز آب است. یا آب در جگر داشتن. مست بودن مستی. یا آب در جگر نداشتن. مفلس بودن بی چیز بودن یا آب در جوی آمدن. آمدن دولت رفته بازگشتن اقبال از دست رفته. یاآب در جوی (کسی) بودن بخت و اقبال و دولت بدست (وی) بودن. یاآب در جوی داشتن. داشتن دولت و اقبال، رونق و تازگی و طراوت داشتن. یا آب در چشم نداشتن بی حیا بودن شرم نداشتن. یاآب در دهان آمدن (کسی را) یا آب در دیده نداشتن. شرم نداشتن حیا نداشتن. یاآب در شکر داشتن. ضعیف بودن زار بودن. یا آب در چیزی کردن. دغلی کردن (درآن) ناراستی بکار بردن (در وی) . یا آب در هاون سودن (کوبیدن کوفتن) . کار بیهوده کردن مرتکب امری شدن که نتیجه نداشته باشد. یا آب را تیره کردن آب را گل آلود کردن، میان دو یا چند تن نفاق افکندن تضریب. یا آب رفته (روان) بجوی باز آمدن. باز گشتن سعادت و دولتی پشت کرده. یاآب (چیزی کسی) روشن بودن. رواج داشتن طراوت داشتن، عزت داشتن آبرو داشتن. یاآب (کسی را) ریختن. بی عزت کردن وی خفیف ساختن او. یا آب زیر پوست (کسی) افتادن چاق شدن فربه گردیدن، متمول شدن. ثروتمند گردیدن. یا آب سفت کردن. کار بیهوده کردن. یاآب شان بیک جوی نمیرود با هم سازگار نیستند. یا آبی گرم کردن (با کسی) جماع کردن (با وی) آمیزش کردن (با او) . یاآبی گرم نشدن (از کسی) . بیهوده بودن توقع یاری (از او) . یااز آب جستن یا از آب در آمدن نتیجه دادن حاصل شدن: (ببین چه از آب در میظید. ) خوب از آب در آمد. )، پرورش یافتن تربیت شدن. یا از آب کره گرفتن. از هر وسیله استفادهای (مخصوصامادی) بردن، خسیس بودن لئیم بودن. یا حق آب و گل داشتن حق اقامت و سکونت داشتن. یا خود را به آب و آتش زدن بهر وسیله سخت و پر خطر متوسل شدن برای رسیدن بمقصود خودرا بمخاطره افکندن. یا آبها از آسیا افتادن. سرو صداها خوابیدن. تعبیرات آبت نبود نانت نبود. . . ت چه بود ک در مورد کسی گفته میشود که بیهوده بکاری اقدام کند و زیان بیند. یا وقتی که آبها از آسیا افتاد (اسم) نام ماه پنجم یا یازدهم سالماه خاص یهودی و سریانی. در اصطلاح سریانی رومی ماه آب با ماه ششم اغسطس سال مالیه ترکان یعنی با ماه اوت یولیانی مطابق است.

فرهنگ معین

آب

شراب، می، آب زهر. [خوانش: رز (بِ رَ) (اِمر.)]

فرهنگ فارسی آزاد

آب

آب، پدر آسمانی، نزد مسیحیون اُقْنُوم اوّل از اَقانیم ثلاثهء آب، ابن، روح القدس، در فارسی بمعانی آب، دریا، رود، آبهای مترشحه ءبدن، عصارهء گل و گیاه، لطافت، درخشندگی، رونق، آبرو و شرف، رَوِش، طرز و در تشبیهات بمعانی دیگر استعمال میشود (به " أَبْ " نیز مراجعه شود)،

بانک سریال

زن

معرفی کامل سریال ترکی زن kadin به همراه اسامی بازیگران و خلاصه داستان زن kadin
سریال ترکی کادین (زن) سریالی ست که از سال ۲۰۱۷ ساخت و پخش آن همچنان ادامه دارد. این سریال از شبکه فاکس ترکیه پخش می شود. این سریال تلویزیونی در ژانر درام ساخته شده است. داستان این سریال ترکی بر اساس سریال ژاپنی زن محصول سال ۲۰۱۳ است. این سریال را Merve Girgin کارگردانی کرده است.
در خلاصه داستان سریال ترکی زن آمده است:
“زن” کسی که سنگینی زندگی و محبت دو فرزند رو در قلب خود حمل میکند.داستان مادری که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی میتونه بچه هاش رو بخندونه و خودش رو در مقابل سختی های زندگی سپر کنه تا بتونه مراقب بچه هاش باشه.
زنی به نام بهار چشمه علی که سنگینی زندگی و مشکلاتش و محبت بچه هایش را در قلب خود حمل می کند.
داستان مادری که علی رغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه هایش رو بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کند تا بتواند مراقب بچه هایش باشد…
زن بر خلاف سریال های امروزی ترکیه فقط در محل فقیرنشین ترکیه روایت شده و به دور از تجملات شاهکاری است که به مردم نشان می دهد جانر و ازگه در این سریال در نقش بهار و سارپ خوش درخشیدند و جوایز زیادی را دریافت کردند.

معادل ابجد

آب زن

60

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری