معنی آب حیات

فارسی به ترکی

آب حیات‬

abıhayat, bengisu, hayat suyu

نام های ایرانی

آب حیات

دخترانه، آب (فارسی) + حیات (عربی) در افسانه ها آب زندگانی که عمر جاویدان می دهد

لغت نامه دهخدا

آب حیات

آب حیات. [ب ِ ح َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی:
آب حیات زیر سخنهای خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر.
ناصرخسرو.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.
سیاهی گر بدانی عین ذاتست
بتاریکی درون آب حیات است.
شیخ محمود شبستری.
طبیبی چه خوش گفت در خاک بلخ
که آب حیاتست داروی تلخ.
امیرخسرو دهلوی.
چو هست آب حیاتت به دست تشنه ممیر
فلاتمت و من الماء کل شی ٔ حی.
حافظ.
|| بمجاز، دهان معشوق. || قسمی از شیرینی و حلوا. || نوعی از شراب به ادویه ٔ تند آمیخته و آن را ماءالحیات نیز گویند. || نوعی از مهره ها برنگ زرد که زنان از آن دستبند و امثال آن کنند.


حیات

حیات. [ح َ] (ع اِمص) عمر. زیست. زندگی. مقابل ِ ممات. زندگانی. (آنندراج):
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تاباشدت حیات ز خضرای آسمان.
خاقانی.
و جاودانی و دوباره از صفات اوست و با لفظ دادن و یافتن مستعمل. (آنندراج):
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.
صائب.
- آب حیات:
شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
بچند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات.
سعدی.
- حیات بخش،: آب و هوایش حیاتبخش هر طبیعت و مزاج. (محاسن اصفهان).
- حیات بخشیدن، جان دادن. زندگانی بخشیدن:
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی بخدمت بنهم که پادشاهی.
سعدی.
- حیات داشتن، زنده بودن.
- حیات سپردن، جان سپردن. و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج):
چون شمع اگر شام گرفتیم حیاتی
ناظم بصد افسوس سحرگاه سپردیم.
ناظم هروی (از آنندراج).
|| (مص) زیستن. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) شرح حال. ترجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حیاه شود.

حیات. [ح َی ْ یا] (ع اِ) ج ِ حیه. مارها. (غیاث) (آنندراج). رجوع به حیه شود. || کرمان دراز بزرگ که در امعاءالدقاق افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). کرمهای دراز. (غیاث). || (اِخ) ستاره ها که مابین فرقدین و بنات نعش اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).

حل جدول

آب حیات

جان فزا، آب زندگی، زیست آب

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آب حیات

جان فزا، زیست آب، آب زندگی


حیات

زندگی

فرهنگ معین

آب حیات

آب زندگانی، گویند چشمه ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت، نوعی از شراب آمیخته به ادویه تند، ماءالحیات، نوعی از مهره ها [خوانش: (بِ حَ) [فا - ع.] (اِمر.)]


حیات

(مص ل.) زنده بودن، (اِمص.) زندگانی. [خوانش: (حَ) [ع. حیاه]]

فرهنگ فارسی هوشیار

آب حیات

جانفزا - آب زندگی (اسم) آب زندگانی، نوعی حلواست مرکب از: شکر و کف چوبک و مغز پسته، نوعی از شراب آمیخته با دویه تند ما ء الحیاه، نوعی از مهره ها برنگ زرد که زنان از آن دستبند و مانند آن سازند، دهان معشوق، سخن گفتن معشوق، محبت باری تعالی که هرکس را جرعه ای از آن چشمه فیاض بنوشانند معدوم و فانی نگردد، سخنان اولیا و مردان کامل.

مترادف و متضاد زبان فارسی

حیات

بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر،
(متضاد) ممات

فارسی به عربی

حیات

حیاه

فرهنگ فارسی آزاد

حیات

حَیات، زندگی- زنده بودن- زنده شدن،

فارسی به آلمانی

حیات

Leben (n), Lebensdauer (m), Standzeit (f)

کلمات بیگانه به فارسی

حیات

زندگی

معادل ابجد

آب حیات

422

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری