معنی گرداب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گرداب. [گ ِ] (اِخ) نام ایستگاه راه آهن از دهستان علا از بخش مرکزی شهرستان سمنان. سومین ایستگاه از سمنان به دامغان که در 50هزارگزی واقع است. سکنه ٔ آنجا همان کارمندان ایستگاه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان توابع تنکابن. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 40هزارگزی خاور اردکان و 25هزارگزی راه عمومی لردگان به پل کوه. هوای آن معتدل است و 126 تن جمعیت دارد. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان منگره ٔ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 36هزارگزی شمال باختری حسینیه و 15هزارگزی خاور شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، انار، انجیر و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش بافی است. بقعه ای به نام سیدتاج الدین در آنجا وجود دارد. ساکنین آن از طایفه ٔ میرعالی خانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان لنگا شهرستان تنکابن، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و 6هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ تنکابن به چالوس. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی است. دارای 110 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانه ٔ کاظم رود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، مرکبات، لبنیات و عسل است. شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیه ٔ زغال است. راه آن مالرو است. اهالی آن تابستان به حدود ییلاق لنگا میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان پی رجه سورتیجی، واقع در بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری و 54هزارگزی شمال کیاسر. هوای آن کوهستانی و معتدل، مرطوب و مالاریایی و دارای 105 تن جمعیت است. آب آن از چشمه تأمین میشود.محصول آنجا غلات و مختصر برنج. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قنقری بالا (علیا) از بخش بوانات و سرجهان شهرستان آباده، واقع در 54000گزی شمال باختری سودیان، کنار راه فرعی ده بید به بوانات. دارای 25 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

گرداب. [گ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان، واقع در 14هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان و 61هزارگزی خاوری راه شوسه ٔبهبهان به اهواز. هوای آن معتدل و دارای 120 تن جمعیت است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان قالی، قالیچه، جوال و پارچه بافی است. ساکنین از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

گرداب. [گ ِ] (اِ مرکب) (از: گِرد + آب) ورطه. (آنندراج). جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب). جرذاب. (دهار). غرقاب:
به آب اندر افکنده شاه دلیر
سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد اَرْت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
به گرداب در غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بدان آب چیر.
اسدی.
صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه).
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان.
خاقانی.
توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270).و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115).
چو افتاد اندر این گرداب کشتی
به ساحل بر از این غرقاب کشتی.
نظامی.
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند.
نظامی.
از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته
که در گرداب این دریای موج آور فروماندم.
عطار.
در این دریای پرگرداب حیرت
کس از عطار حیران تر میندیش.
عطار.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم.
سعدی (گلستان).
ای برادر ما به گرداب اندریم
وآنکه شنعت میزند بر ساحل است.
سعدی.
دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان).
سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق
نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز.
ابن یمین.
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود.
حافظ.
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاده زورق صبرم ز بادبان فِراق.
حافظ.
و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است:
ینساب کالا فعوان الصل مطرداً
و دور کردابه یحکی تلویها.
و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسه ٔ چشم. عقده. (آنندراج):
از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر
واکنی عقده ٔ گرداب به دست مرجان.
میر محمد افضل (از آنندراج).
به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش
مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش.
عبداللطیف (از آنندراج).
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه ٔ گرداب را.
صائب (از آنندراج).
به طفلی دایه ٔ گردون در آن آب
بریده ناف او باناف گرداب.
محمدقلی (از آنندراج).
مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد
غواص خون زسفره ٔ گرداب میخورد.
محمدقلی (از آنندراج).
|| یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود.

فرهنگ معین

(گِ) (اِمر.) جایی عمیق در رودخانه یا دریا که آب در آن می چرخد و به قعر فرو می رود.

فرهنگ عمید

جایی در دریا که آب دور خود می‌چرخد و فرو می‌رود، آبگرد،

حل جدول

ورطه دریا

دردور

ورطه

مترادف و متضاد زبان فارسی

ورطه، طوفان

گویش مازندرانی

گرداب

فرهنگ فارسی هوشیار

جائی در دریا که آب دور خود میچرخد و فرو میرود

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری