معنی نزار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نزار. [ن ِ] (ص) پهلوی: نیزار (ضعیف، محتاج)، در اراک: نزر (ضعیف، ناتوان). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از رشیدی) (غیاث اللغات). ضعیف. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). نحیف. (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب). ضئیل. ضارع. هزیل. (از منتهی الارب) (از دهار). باریک. (ناظم الاطباء). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. منخوش. منهوک. عَنْقَش. ضُؤَله. (از منتهی الارب). نحیل. ضاوی. هزول. (یادداشت مؤلف). تکیده. بی گوشت. مقابل فربه. مقابل چاق. مقابل پروار:
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.
فرخی.
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.
منوچهری.
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.
ناصرخسرو.
چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.
ناصرخسرو.
شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه).
عشقت بره ٔ دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.
عمادی شهریاری.
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین، بره ٔ عافیت نزار.
نظامی.
به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.
نظامی.
بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین.
؟ (از العراضه).
|| باریک. لاغر. کشیده:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار.
فردوسی.
ز هیبت قلم تو عدوبه هفت اقلیم
به گونه ٔ قلم تو شده ست زار و نزار.
فرخی.
هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم به یکی تار ریسمان.
وطواط.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
عمادی شهریاری.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی.
|| ضعیف. سست. (یادداشت مؤلف). ناتوان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار.
فردوسی.
پندارد از نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار.
فرخی.
- سخن نزار، سخن سست و ضعیف و نااستوار و نامتقن:
ز دایره که تواند نمود پیش و ز پس
ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار.
(از جامعالحکمتین).
|| رنجور. دردمند:
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزارو اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
|| گوشتی که در آن چربی نباشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء): [از گوشتها] آنکه نزارتربود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن حقایق الادویه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || تنک. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- باده ٔ نزار، آن باده که مایه ٔ مست کننده ٔ [الکل] آن کم است. که کم قوه است. (یادداشت مؤلف):
از آن باده که زرد است و نزار است ولیکن
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است.
منوچهری.
|| اندک. کم. ضعیف:
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود.
مسعودسعد.

نزار. [ن ِ] (ع اِ) ج ِ نَزْر. (منتهی الارب). رجوع به نَزْر شود.

نزار. [ن ِ] (اِخ) نام یکی از آبادیهای شهرستان گرگان است و به جای «آرخ » برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان).

نزار. [ن ِ] (اِخ) ابن معدبن عدنان. نام جد اعلای قبایل شمالی جزیرهالعرب است، و اعراب شمالی به خصوص بنی قحطان و یمنی ها بدین نسبت بر اعراب جنوب تفاخر می کنند.

نزار. [ن ِ] (اِخ) المصطفی لدین اﷲبن مستنصر. خلیفه ٔفاطمی مصر و امام اسماعیلیان است بعد از پدرش مستنصر. سعدالدین نزاری قهستانی شاعر اسماعیلی مذهب ایرانی گویا تخلص خود را از نام او گرفته است. رجوع به تاریخ مغول ص 545 و ریحانه الادب ذیل کلمه ٔ قائم و نیز رجوع به نزاریه و القائم بامراﷲ در این لغت نامه شود.

فرهنگ معین

(نِ) [په.] (ص.) لاغر، نحیف.

فرهنگ عمید

لاغر،
ضعیف، ناتوان،
[قدیمی] افسرده، رنجور،
بی‌چربی،

حل جدول

لاغر

لاغر و نحیف

مترادف و متضاد زبان فارسی

بیجان، ضعیف، فگار، کم‌زور، لاغر، مردنی، منهوک، ناتوان، نحیف،
(متضاد) قوی

فرهنگ فارسی هوشیار

ضعیف، نحیف، باریک، منحوس، مقابل فربه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری