معنی خیال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خیال. [خ َ] (ع اِ) پندار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). وهم. (ناظم الاطباء). ظن. (یادداشت مؤلف). پندار و گمان. (از آنندراج):
زنخدانی چون سیم وبر او از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.
فرخی.
این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی).
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو نگویی جز خیال.
ناصرخسرو.
بی گمان شو ز آنکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال.
ناصرخسرو.
دل ز بستان خیال او ببویی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز
مماناد ار بماند بی خیالت.
خاقانی.
از خیالی نامشان و ننگشان
وز خیالی صلح شان و جنگشان.
مولوی.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم.
سعدی.
بیرون کن از دماغ خیال محال را
تا در سر سرت نشود صدهزار سر.
طغاتیمرخان.
- امثال:
خیال کردم خانم است.
خیال پلو چرب تره.
- به خیال افتادن، بگمان افتادن. بوهم افتادن.
- به خیال انداختن، کسی را دچار گمان و وهم کردن.
- در خیال افتادن، به گمان افتادن. به وهم درآمدن: چون این خبر به امیرمحمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بخوارزمشاه و هم بخانان ترکستان. (تاریخ بیهقی).
چندگاه این خیال می سنجید
وین هنر دردلش نمی گنجید.
میرخسرو.
هوای پختگی داری کلاه فقر بر سر نه
که از تاج سرافرازان خیال خام می خیزد.
بیدل.
|| قوه ای است که حفظ می کند مدرکات حس مشترک را از صور محسوسات پس از نهان شدن ماده و قدما جای آنرا بطن اول دماغ دانند. (یادداشت مؤلف). نام قوتی است که نگاه میدارد چیزی را که قبول کرده است آنرا حس مشترک از صورتهای محسوسه اگر چه غائب شوند آن صورتهای محسوسه. (غیاث اللغات). در کشاف اصطلاحات فنون آمده است: نزد حکماء اطلاق میشود بر یکی از حواس خمسه ٔ باطنه و آن قوه ای است که نگاه میداردصور مرتسمه در آن هنگام که صور مزبور از حس باطن غیبت ورزیده باشد و محل آن در تجویف اول از تجاویف سه گانه ٔ دماغ است نزد جمهور اطباء و در شرح اشارات می گوید روح ریخته شده در بطن مقدم آلتی است مر حس مشترک و خیال را الا آنکه آنچه در مقدم این بطن یعنی تجویف اول واقع شده نسبت به حس مشترک اخص است و آنچه در مؤخر آن واقع گردیده نسبت بخیال اخص باشد و بر وجود خیال بدین نحو استدلال کرده که ما وقتی صورتی را مشاهده می کنیم پس از زمانی آن صورت را می بینیم فوراً صورتی که در آغاز دیده ایم در نظرمان مجسم کرده و محسوساً ادراک می کنیم که نوبت دیگر قبلاً این صورت را دیده ایم پس اگر این صورت در ذهن ما جای نگرفته بود نمی توانستیم حکم کنیم براینکه صورتی که در نوبت دوم دیده ایم عین همان صورتی است که در نوبت اول مشاهده کرده ایم. هو قوه تحفظ مایدرکه الحس المشترک من صور المحسوسات بعد غیبوبه الماده بحیث یشاهد الحس المشترک کلما التفت الیها فهو خزانه للحس المشترک و محله مؤخر البطن الاول من الدماغ. (تعریفات جرجانی). نزد قدمای از علماءالنفس یکی از حواس خمسه ٔ باطن است و کار او آن است که چون چیزی معلوم شود یا شخصی دیده شود بعد از آن خیال آن صورت در آنجا باشد چنانکه آن کس شهری را دیده باشد و از آن شهر بجای دیگر رفته هرگاه خواهد صورت آن شهر را مشاهده تواند کرد بی آنکه چشم آن شهر را ببیند پس کار خیال آن است که ادراک معانی کند از صورتها و خیال بحقیقت بر مثال کاتبی باشد که معانی از صورت جدا میکند یعنی تا کسی لفظی نگوید در سخن معنی حاصل نگردد و کاتب آن معنی را تواند بدیگری رسانیدن بی آنکه آن چیزها حاضر باشد ولیکن باید که چشم یا یکی از حواس ظاهر آنرا احساس کرده باشد. (از مرآت المحققین شیخ محمود شبستری):
بی واسطه ٔ خیال با دوست
خلوت کنم و دمی برآرم.
خاقانی.
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
ور ز رخش لحظه ای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید.
عطار.
گفتم تصور مرگ از خیال بدر کن و وهم بر طبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار
در خیال کس نگشتی کانچنان گردد چنین.
سعدی.
خیال سر زلف او بدیده فشردم
به هر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
ملاقاسم مشهدی.
شام هجر از بس خیالش می تراود از دلم
هر ورق در جیب تا بگذاشتم تصویر داشت.
ملاقاسم مشهدی.
جامی بما از آن لب نورس رسیده است
یعنی خیال او بکش ای دل نفس مکش.
وحید.
|| اصل و ریشه هستی بنزد صوفیان. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است، صوفیه گویند اصل و ریشه ٔ هستی خیال است ذرات آنچنان که کمال ظهور معبود وابسته به آن است نیز خیال باشد آیا نمی بینی که اعتقاد تو نسبت بحق و اینکه او را صفات و اسماء است در خیال است و بخیال است پس خیال اصل جمله ٔعوالم است زیرا حق اصل جمله ٔ اشیاء باشد. || خیال بنزد شاعران عبارت است از آوردن لفظ مشترک درد و معنی: یکی حقیقی و دیگر مجازی و مراد معنی مجازی باشد اما معنی حقیقی نیز بر خیال رود و آن بر دو قسم است: خیال لطیف و خیال دلاویز. خیال لطیف آن است که مراد معنی مجازی اصطلاحی از لفظ باشد چون این شعر:
چون سبزه بر آن لعل لب یار دمید
جانم بلب از هوای آن سبزه رسید
تا ریش کشیده ست شدم زو کشته
گوئی که برای کشتنم ریش کشید.
در این رباعی ریش کشیدن دو معنی دارد یکی حقیقی که معلوم است و دیگر مجازی که اصطلاحی است تأکید فعل یعنی ظاهر است و معلوم است و مراد همین است و بر معنی حقیقی خیال میرود.
خیال دلاویز آن است که لطیفه آمیزباشد و یا ضرب مثلی بود چون:
آن شیرفروش روی زیبا دارد
وز چرب زبانی همه شکر بارد
هر جا که یکی کودک خوش می بیند
در حال بر او شیر فرومی آرد.
لفظ شیر فرومی آرد را دو معنی است یکی اصطلاحی و آن مثل است و دوم مفهوم کلمات است که معنی حقیقی است و خیال آن میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| مقابل خواب:
بی تو من و عیش حاش ﷲ
کز خواب و خیال آن مبینام.
خاقانی.
|| صورتی که در خواب دیده شود و یا در بیداری تخیل کرده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). صورت که بخواب بینند. خیاله. طیف. (السامی فی الاسامی). آنچه در خواب یا در بیداری به ذهن صورت بندد. (یادداشت مؤلف). صورتی که در خواب یا در بیداری بنظر آید:
بسی زو نشان تو پرسیده ام
همی بد خیال تو در دیده ام.
فردوسی.
ور خیال روی تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا بحشر الماس برخیزد غبار.
فرخی.
بمن نمود نشان دل مرا به دهن
بمن نموده خیال تن مرا بمیان.
فرخی.
جز خیالی ندیدم ازرخ او
جز حکایت ندیدم از سیرنگ.
؟ (از نسخه ای از لغت اسدی).
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم.
ناصرخسرو.
گرنه همی با ما بازی کند
چند برون آردمان چون خیال.
ناصرخسرو.
علامت آب فرود آمدن [یعنی آب آوردن چشم] آن است که نخست خیالها پیش چشم پدید آید چون پشه یا چون مگس یا چون مویی که برآید و فرود آیدیا چون شعاعی بیند دروغین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بسیار چشمها را از این خیالها پیش آید و مقدمه ٔ آب نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بچشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده ٔ من لشکر و حشر دارد.
مسعودسعد.
برکف نهاد لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود دیده گلستان.
ازرقی.
آن آشناوشی که خیال است نام او
در موج آب دیده ٔ من آشناور است.
سیدحسن غزنوی.
خیال تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر به کوه درافتد درافکند زلزال.
سوزنی.
ز خد و قد وی آمد به پیش دیده خیال.
سوزنی.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت بخواب می نرسد.
خاقانی.
من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه
الحق خیال تست بجای تو حق شناس.
خاقانی.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هر چه در کون است کان میخواندش.
خاقانی.
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وزان فروغ من اکنون فراغتی دارم.
خاقانی.
از غایت نور عارض تو
آیینه خیال برنتابد.
خاقانی.
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش.
(از سندبادنامه).
طغان و بایتوز بناحیت کرمان فتادند و دیگر در خواب خیال آن نواحی ندیدند و اندیشه آن اعمال در خاطر نگذرانیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
پیش چشمت خیال هستی تو
سایه ٔ موی بند گیسوی تست.
نظامی.
شکل نظامی که خیال منست
جانور از سحر حلال منست.
نظامی.
خیالت را شبی در خواب دیده ست
از آنشب عقل و هوش از وی رمیده ست.
نظامی.
چون نبینم نظری روی تو من
بتماشای خیال تو درم.
عطار.
روباه خیال مرواری که بساحل بحر افتاده بود بعکس بگرگ نمود. (نقض الفضائح). ناگاه روباه شبهت بیامده است و در گرداب تهمت خیال جبر بدو نموده و او آن بگذاشته و ازین بهره برنداشته. (نقض الفضائح).
دست عشقش آتشی اشکال توز
هر خیالی را بروبد نور روز.
مولوی.
طوطیی را بخیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.
حافظ.
میرفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست.
حافظ.
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
بی خیالش مباد منظر چشم
ز آنکه این گوشه جای خلوت اوست.
حافظ.
- آتش خیال، بصورت آتش. بشکل و تصویر ذهنی آتش. بصورتی که آتش در ذهن مصور است:
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال.
نظامی.
- مردم خیال، بصورت مردم. آنکه در ذهن آدمی بشکل مردم است:
که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال.
نظامی.
|| آنچه در آینه دیده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). عکس که از چیزی افتد در آب و شیشه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف):
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینه ٔ ناکسی خیالی.
ناصرخسرو.
خیال مور ببیند ضریر درشب تار
اگر ضمیر تو نورافکند بچشم ضریر.
امیرمعزی.
به آب وآینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال صور.
سوزنی.
در آیینه ٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم.
خاقانی.
در آینه ٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام.
خاقانی.
دارندگان جمال از حسن اوبحسد
بینندگان خیال از نور او بنوا.
خاقانی.
ای روی تو از لطافت آیینه ٔ روح
خواهم که قدمهای خیالت بصبوح
در دیده کشم ولی ز خار مژه ام
ترسم که شود پای خیالت مجروح.
ظهیرفاریابی.
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم.
حافظ.
|| خیال در علم مناظر و مرایا، بدانکه مبصرات که بصر به انعکاس ادراک آن کند یا از پس مرآت یا از پیش یا در سطح مرآت ادراک کند و صورت منعکسه را موضعی مدرک معین بحسب شکل مرآت و وضع بصر از مرآت باشد که صورت را پیوسته در آن موضع بیند و مادام که عقد وضع بصر از مرآت متغیر نشود آن متغیر نشود و صورت مدرکه را در مرآت خیال خوانند و موضع او راموضع خیال و موضع خیال هر نقطه که به انعکاس مدرک شود ملتقی خط انعکاس بود و عمودی را که خارج شود از او خط خیال خوانند. (نفایس الفنون). || شخص مرد و طلعت وی. || گلیم سیاه که در کشت زار بر چوبی کنند تا وحوش و طیور آنرا انسان خیال کرده برمند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). آنچه در میان کشتزار بپای کنند تا مرغ و وحش بشورد. (مهذب الاسماء) (از غیاث اللغات). مَتَرس. مَتَرسَک. (یادداشت مؤلف). || نام نباتی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- ورق الخیال، برگ کنب و جرس. (ناظم الاطباء).
|| عالم مثال و آن برزخ است میان عالم ارواح و اجسام. (از کشف اللغات بنقل از کشاف اصطلاحات فنون).
- عبادت به وهم و خیال، جنید فرموده، «انی وجدت سبعین ولیاً یعبدون اﷲ بوهم و خیال » و عبادت بوهم و خیال آنرا گویند که بغیر تمکن و استقامت مشاهده و معاینه ٔ حق حقیقه الیقین باشد که خواص را بود و نه آن وهم و خیال که مستولی بر عوام است نعوذباﷲ منها. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| ناحیه. قسمت. بخشی از محلی: قال نصر: آذنه خیال من اخیله حمی فید، بینه و بین فید نحو عشرین میلاً. (از معجم البلدان ذیل کلمه ٔ اذنه). || (مص) نیک نگاهدارنده و تیماردار گردیدن. خول. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب)، منه: فلان یخول علی اهله، ای یرعی علیهم.

خیال. [خ َ] (اِخ) زمینی است متعلق به بنی ثعلب. (معجم البلدان یاقوت).

خیال. [خ َ] (اِخ) نام اسبی است. (از منتهی الارب).

خیال. [خ َی ْ یا] (ع ص) اسب سوار. سوار. فارس. راکب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

گمان، وهم، آنچه که در خواب دیده شود، یکی از حدود اسماعیلیان. [خوانش: [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

صورتی که در خواب یا بیداری به ذهن آید، پندار، گمان، وهم،
نیرویی که به‌وسیلۀ آن صورت‌هایی که در زمانی دیده شده در ذهن تجدید و احیا می‌شود،

حل جدول

تصور

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پندار، گمان

کلمات بیگانه به فارسی

گمان

مترادف و متضاد زبان فارسی

توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم

فرهنگ فارسی هوشیار

پندار، ظن، گمان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری