معنی بدرود در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بدرود. [ب ِ] (اِ مرکب) وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف):
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت بدرود باش
جهان تار و تو جاودان پود باش.
فردوسی.
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نو اگر نگسلد رود.
(ویس و رامین).
و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه).
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل هجرهردوان بدرود باد.
خاقانی.
بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنایید همه.
خاقانی.
و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان).
اگر قطره شد چشمه بدرود باش
شکسته سبو بر لب رود باش.
نظامی.
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش می زنی گر نگسلد رود.
نظامی.
|| (ص مرکب) جدا. دور. وداع کرده:
که کردی شوی و از تو هر دو بدرود
چه ایشان و چه پولی زان سوی رود.
(ویس و رامین).
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم.
خاقانی.
|| (صوت) خداحافظ:
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط وعیش بدرود.
نظامی.
و رجوع به پدرود در حرف «پ » و ترکیبات زیر شود.
- بدرودشدن، جدا شدن. دور شدن. خداحافظی گفتن. وداع گفتن:
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی.
خاقانی.
ای همنفسان مجلس رود
بدرود شوید جمله بدرود.
نظامی.
زآن غنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد.
مولوی.
- بدرودکنان، تودیعکنان. در حال وداع کردن و خداحافظی کردن:
دلدل طلبید از پی ره دلجویم
بدرودکنان کرد گذر در کویم.
خاقانی.
- بدرود کردن، تودیع. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). وداع کردن. وداع گفتن. تودیع کردن. وداع گفتن. بدرود گفتن. خداحافظی گفتن. خداحافظی کردن. (یادداشت مؤلف). بمجاز ترک کردن. واگذاشتن. از دست دادن:
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که اینجا همچوبیهودم.
خسروی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
ورا کرد بدرود ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت.
فردوسی.
دلش بدرود کرده شادمانی.
(ویس و رامین).
نگار خویشتن را کرده بدرود
چو گمره در کویر و غرقه در رود.
(ویس و رامین).
و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد. (تاریخ بیهقی ص 187). همه خواجه احمد را ثنا گفتند و وی را بدرود کردند. (تاریخ بیهقی ص 360).
بگفت این وز آب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد.
اسدی.
به چشمش خوار گشته زندگانی
پس ابراهیم ایشان را بدرود کرد و به بیت المقدس آمد. (قصص الانبیاء ص 50).
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است.
مسعودسعد.
عافیت خواهی نظر بر منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را.
سعدی.
ماه کنعانی من مسند مصر آن ِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.
حافظ.
- بدرود گفتن، وداع کردن. خداحافظ گفتن. ترک کردن: زندگی را بدرود گفتن. تخت و تاج را بدرود گفتن. زن و فرزند را بدرود گفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدرود کردن شود.

فرهنگ معین

(بِ) (اِ.) وداع، خداحافظی.

فرهنگ عمید

وداع، خداحافظی،
* بدرود گفتن: (مصدر لازم)
بدرود کردن، وداع کردن،
(مصدر متعدی) ترک کردن، واگذاشتن،

حل جدول

خداحافظی، وداع

وداع

مترادف و متضاد زبان فارسی

الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع،
(متضاد) استقبال، ترک، واگذاشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

وداع، ترک، خداحافظی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر