معنی کوره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کوره. [رِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

کوره. [رِ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 308 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

کوره. [رِ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت که در بخش حومه ٔ وارداک شهرستان مشهد واقع است و 142 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کوره. [رَ / رِ] (اِ) آتشگاه آهنگری و مسگری. (برهان). به معنی آتشدان زرگر و آهنگر و امثال آنها. (آنندراج).آتشگاه آهنگری و مسگری و زرگری و جز آن. (ناظم الاطباء). آتشدان آهنگر. کلانه ٔ آهنگر. تنور آهنگر. اتون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی) کورک (تنور، کوره)، اکدی کورو و در عربی «کور...کوره ٔ آهنگران از گل » و مقایسه شود با گیلکی کوری (اجاقهای گلی). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو کوره شودبادغر.
خسروی.
چنان آهنگری کز کوره ٔ تنگ
به شب بیرون کشد رخشنده آهن.
منوچهری.
اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت بازدیدن.
ناصرخسرو.
ای سوزنی تنت اگر از کوه آهن است
در کوره ٔ دل آر و چو سوزن ز غم بکاه.
سوزنی.
زر اگر خاتم ترا نسزید
باز با کوره ٔ گداز فرست.
خاقانی.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی و بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
مرا در کوره ٔ آتش نشاندند
به جایی این چنین ناخوش نشاندند.
نظامی.
دهی وآنگه چه ده چون کوره ای تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ.
نظامی.
ندارم طاقت این کوره ٔ تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل از سنگ.
نظامی.
همچو کوره هرکه باد از جای دیگر می خورد
بایدش سرکوفته مانند سندان زیستن.
رضی نیشابوری.
- از کوره بدر (در) کردن، در تداول عامه، بسیار عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- از کوره دررفتن، در تداول عامه، بسیار عصبانی شدن. (فرهنگ فارسی معین). سخت غضبناک شدن. عظیم خشمگین شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از کوره درکردن کسی را، در تداول عامه، عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کوره ٔ آهن، کوره ای که در آن آهن را تفته و سرخ کنند. کوره ای که در آن آهن را بگدازند:
گرم است دمم چون نفس کوره ٔ آهن
تنگ است دلم چون دهن کوره ٔ سیماب.
خاقانی.
- کوره ٔ آهنگر،کوره ای که آهنگران آهن را در آن تفته و سرخ کنند:
سینه ٔ ما کوره ٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد.
خاقانی.
- کوره ٔ آهنگری. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوره ٔ تابان کیمیای سپهر، منجمان و رمالان و رصدبندان خم نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوره تاب شود.
- کوره ٔ سیماب. رجوع به ترکیب کوره ٔ شنگرف ذیل معنی بعد و شاهد ترکیب کوره ٔ آهن شود.
- مثل کوره، تنی از تب سوزان. (امثال و حکم ص 1474).
- مثل کوره ٔ حدادی سوختن، تبی شدید داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جایی که خشت و گچ و امثال آن پزند. (برهان). جایی که در آن خشت و گچ و آهک پزند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن خشت و گچ و امثال آن پزند. (فرهنگ فارسی معین). داش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوره ٔ شنگرف، کوره ای که شنگرف را در آن گذارند تا سیماب (جیوه) از آن به دست آورند. کوره ٔ سیماب:
بسان کوره ٔ شنگرف شد گل از گل سرخ
بر او چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب های معنی اول شود.
|| جایی که در آن از گل، گلاب گیرند:
گل در میان کوره بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد.
خاقانی.
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کوره ٔ سفر شد وطنم دریغ من.
خاقانی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه گه در تبم از تاب.
خاقانی.
اکنون روا مدار که نومیدیم کند
چون گل عرق گرفته و چون کوره تافته.
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
|| مخزنی که در بن چاه مبال و جز آن کنند از هر سوی به بلندی قامتی با عرضی که یک تن درون تواند رفت به هر طول که خواهند، و این خلاف انبار است. سوراخ افقی قناتها و مستراحها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راهی از تنبوشه و جز آن که به چاهی رود تنبوشه یا راهی که فاضل آب را به چاه برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوره ٔ چشم. مغاکی در زیر پیشانی که جهاز چشم در آن جای دارد. کاسه ٔ چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لَخص، گوشت کوره ٔ چشم. (مهذب الاسماء). عین لخصاء؛ چشمی که کوره ٔ وی گوشتین بود و ستبر. (مهذب الاسماء). عین کحلاء؛ چشمی که کوره ٔ وی سیاه بود. (مهذب الاسماء، یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || بام چشم. پلک زبرین چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به هندی پارچه و جامه ٔ ناشسته. (برهان). پارچه ٔ ناشسته که هنوز به کاری درنیامده باشد، و به این معنی هندی است. (از آنندراج). جامه و پارچه ٔ ناشسته ٔ گازری ناکرده. (ناظم الاطباء). || ظرف سفالین آب نرسیده را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آوند گلی که آب ندیده باشد و به این معنی هندی است. (از آنندراج). ظاهراً مصحف کوزه است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

کوره. [رَ / رِ] (ص) کور حقیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کور معهود: شیطان کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز خرد و دقیق و کوچک. (ناظم الاطباء). سخت خرد. سخت ناچیز: ده کوره ستاره کوره. نخودچی کوره. (نخودچی سخت و ریز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کوره. [ک َ / کُو رَ / رِ] (اِ) زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد و بدان سبب گودها در آن بهم رسیده و پر گل و لای باشد. (برهان). زمینی که سیلاب آن را کنده و پست و بلند گشته و پر گل و لای باشد. (ناظم الاطباء). سیلاب کنده و زمین گوشده و گل در او مانده. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب کند و کوره و حر.
عنصری.
|| سیلاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || صدف و کرم که سیل آورده باشد. || نام گروهی از مردمان هند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).

کوره. [رَ / رِ] (معرب، اِ) کوره. معرب خره. شهرستان. (از برهان). شهرستان. ج، کُوَر. (منتهی الارب). مدینه. (اقرب الموارد). بمعنی بلد.معرب خره. بلوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهرستان. (آنندراج). شهرستان و ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). یاقوت در معجم البلدان از حمزه ٔ اصفهانی آرد: کوره فارسی است. و ظاهراً این نام در پارسی قدیم «خوره » با خاء نقطه دار بوده، زیرا ما نام دو کوره ٔ فارسی رااز روزگار ساسانیان داریم که تا قرن هفتم و هشتم هجری، «اردشیر خره » و «قباد خره » خوانده می شدند. رجوع به خوره و خره شود. (از حاشیه ٔ برهان چ معین): حمزهبن یسعبن عبداﷲ که امیری بوده از امرای عرب، قصد خدمت هارون الرشید کرد... و از او درخواست کرد که قم را کوره و شهری گرداند به انفراد و منبر را درآن بنهد تا در قم نماز جمعه و عیدین به استقلال بگذارند و احتیاج نباشد ایشان را از برای جمعه و عیدین به کوره ٔ دیگر رفتن و نماز کردن. (تاریخ قم ص 28). اعرابی گفت: امیر این کوره را [اصفهان را] به بیتی مدح گفته بودم ده هزار درم مرا جایزه ارزانی فرمود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || ناحیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چندین قریه ٔ متصل به هم. (ناظم الاطباء). گویند هر شهری کوره ای داردو کوره ناحیه ای است که دارای محال و روستاها باشد. (از اقرب الموارد). سواد، یعنی قریه های شهری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کرانه. (منتهی الارب). || ده و قریه ٔ بزرگ کلان. (ناظم الاطباء). || (اِخ) یک حصه باشد از پنج حصه ٔ ولایت فارس چه حکمای فارسیان تمامی ممالک فارس را به پنج قسم ساخته اند و هر قسم را کوره نام نهاده: اول آن کوره ٔ اردشیر است، دویم کوره ٔ استخر، سیم کوره ٔ داراب، چهارم کوره ٔ شاپور، پنجم کوره ٔ قباد، و آن را خوره نیز گویند. (برهان). حصه و قسمتی از پنج حصه ٔ فارس که حکما قرار داده بودند مرادف خوره... و آن کوره ٔاستخر و کوره ٔ اردشیر و کوره ٔ داراب و کوره ٔ شاپور و کوره ٔ غباد بوده و در فارسی کاف و خابه یکدیگر تبدیل می شود، چنانکه غباد و کواد. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء): و از آثار او آن است که به پارس یک کوره ساخته است آن را اردشیر خوره گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60). پس عثمان بن ابی العاص در کوره ٔ شاپور خوره رفت و اصل این کوره بشاپور است. (فارسنامه ابن البلخی ص 115). عثمان بن ابی العاص و ابوموسی اشعری به اتفاق برفتند و کوره ٔ ارجان بگشادند و این کوره ٔ قباد خوره است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).

کوره. [ک ِ رَ] (هندی، اِ) کادی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کادی شود.

کوره. [ک ِ وِ رِ / ک َ وَ رِ] (اِ) همان کبره است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده). رجوع به کبره، کبره بستن و دیگر ترکیب های این کلمه شود.

کوره. [] (اِ) به نقل حدودالعالم از مسکوکاتی بوده است که در سلابور از شهرهای هندوستان رایج بوده است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 70).

کوره. [رَ / رِ] (اِخ) از معادن آهن است در ولایت طارمین و قزوین. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 202).

فرهنگ معین

(رِ) (اِ.) بخش، قسمتی از مملکت. خره و خوره هم گفته می شود.

ده (~. دِ) (اِمر.) ده کم جمعیت که چندان آبادی نداشته باشد.

راه (~.) (اِمر.) راه باریک و ناهموار.

(~.) (اِ.) آتشدان، تنور، اجاق سرپوشیده.،از ~ دررفتن کنایه از: سخت خشمگین شدن.

فرهنگ عمید

آتشدان، جای افروختن آتش،
جای گداختن شیشه یا آهن،
جای پختن سفال، آجر، و گچ، پزاوه، داش،

خُرد، کوچک، ناچیز: ده‌کوره،

ناحیه، شهرستان،

حل جدول

آتشدان

محفظه‌ای برای ذوب فلزات، محفظه‌ای در بخاری و آب‌گرمکن، آتشخانه

آتشدان سرپوشیده، تون حمام، کانون آتش‌فروزی آهنگران

آتشدان، آتشدان سرپوشیده، تون حمام، کانون آتشفروزی آهنگران، محفظه ای برای ذوب فلزات، محفظه ای در بخاری و آبگرمکن، آتشخانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

آتشگاه، تنور، شهرستان، شهر، ناحیه، آبکند، مسیل

گویش مازندرانی

لایه ی چرک، کوره ی آتش، بخاری

محل افروختن آتش آهنگران و هر چیزی که آتش را در آن جز به قصد...

فرهنگ فارسی هوشیار

آتشگاه آهنگری و مسگری و بمعنی بخش و حصه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری