معنی زار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

زار. (اِخ) یکی از چهار قسمت ناحیه ٔ چهار محال (از نواحی زراعتی بختیاری در جنوب غربی اصفهان) است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 434).

زار. (اِ) ناله ٔ شیر. (آنندراج). ورجوع به زارّ و زار شود. || فارسیان بمعنی مطلق ناله استعمال کنند. (آنندراج). || ناله ٔ اندوه زدگان با سوز و درد و دم سرد. (شرفنامه ٔ منیری). گریه کردن بشدت و سوز. (برهان قاطع). زار ناله ٔ حزین و به آواز حزین و میتوان گفت زار در فارسی بمعنی ناله نیست بلکه بمعنی عجز و اندوه است. (آنندراج). || (ص) اندوه و بمعنی عجز و اندوه صفت ناله و گریه واقع میشود. (آنندراج):
ناله ٔ زار دوستان شنود
نغمه ٔ زیر ناشنوده هنوز.
خاقانی.
عجز. بزاری. به ناتوانی. مؤلف آنندراج گوید: زار در فارسی بمعنی عجز و اندوه است و بهمین معنی صفت «گریه » واقع میشود چنانکه گویند ناله ٔ زار و گریه ٔ زار نیز گویند بزاری پیش آمد. (آنندراج). || نالان و گریان. (برهان قاطع):
سپه سر بسر زار و گریان شدند
بر آن آتش سوگ بریان شدند.
فردوسی.
چو برگشته شد بخت او شد نگون
برنده سرش زار غلطان بخون.
فردوسی.
دیدی که تیر غازی موئی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.
خاقانی.
|| (ق) بزاری. توأم با زاری.
- بزار، بزاری:
سرت را بریده بزار اهرمن
تنت را شده کام شیران کفن.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر بزار
کشیدند صف لشکر بیشمار.
فردوسی.
برادرش را دید کشته بزار
بر آوردگه بر درافکنده خوار.
فردوسی.
صلصل راغی بباغ اندر همی گرید بدرد
بلبل باغی براغ اندر همی نالد بزار.
منوچهری.
بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه بکندی سرش را بزار.
فردوسی.
ابا خویش و پیوند هر یک بزار
بکردند مویه بر آن کوهسار.
فردوسی.
- زار سوختن، سوختن توأم با زجر و سختی:
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خون
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.
خاقانی.
- زار کشتن یا کشته شدن، کسی را بزاری و عجز کشتن یا خود به زبونی و عجز کشته شدن: مردمان که از مدینه گریخته بودند پیش او گرد آمدند و او را صفت کردند که عثمان را چگونه زار بکشتند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
اگر کشته بودی اگر بسته زار
بزندان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن.
فردوسی.
کشتی مرا بدوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز بدشمنی.
فرخی.
گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسیحئی را زار.
سنائی.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگوئی که در آن دم غم جانم باشد.
سعدی (گلستان).
- زار گریستن، بزاری گریستن:
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر، زار.
ابوشکور بلخی.
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند.
فردوسی.
همی هر دوان زار بگریستند
که یک چندبی آرزو زیستند.
فردوسی.
خدای داند کاندر درخت ها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار.
فرخی.
ز گریانی که هستم مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش.
ناصرخسرو.
داوود زار بگریست و بنالید. (قصص الانبیاء ص 154).
کز آن پس که بر وی بگریندزار
بهم بازگویند خویش و تبار...
سعدی (بوستان).
عیبت نکنم اگر بخندی
بر من چو بگریم از غمت زار.
سعدی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند یکی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
هر جا که نشست زار بگریست
بی گریه ٔ زار در جهان، زار.
امیرخسرو دهلوی.
- زار گفتن، بزاری و ناله یا بعجز سخن گفتن:
سپهبد از آن کار شد دردمند
همی گفت زار ای گو دردمند.
فردوسی.
همی گفت زار ای سوار دلیر
کز او بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
- زار مردن، مردن بزاری:
چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن
این ز آب شود زنده و آتش بمرد زار.
ناصرخسرو.
- زار نالیدن، بزاری، از روی عجز یا بشدت و سوز ناله کردن:
بدان زهر تریاک ناید بکار
ز هرمز بیزدان بنالید زار.
فردوسی.
بنالد همی پیش گل، زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
|| (ص) خوار و خفیف. (برهان قاطع) (غیاث اللغات):
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم.
فردوسی.
هر آنکس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من.
فردوسی.
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم خوار و زار.
فردوسی.
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.
منوچهری.
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
ناصرخسرو (دیوان ص 6).
|| مفلس:
داد ده ما را که بس زاریم ما
بی نصیب از باغ و گلزاریم ما.
مولوی.
و رجوع به زاروار شود.
|| درمانده. بیچاره:
چنان زارو بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاک دل یک سوار.
فردوسی.
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت.
فردوسی.
ز شاهی به دل مانده اندوه و درد
شوی زار و بیچاره و روی زرد.
فردوسی.
|| ضعیف و نحیف. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). لاغر و ناتوان از رنج. ضعیف و نحیف از بیماری:
سخن هرچه بر بنده دشوارتر
دلش خسته تر زان و تن زارتر.
فردوسی.
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه ٔ قلم تو شده است زار و نزار.
فرخی.
هیچ موئی شکافته از بالا
زارتر زان میان لاغر نیست.
عنصری (چ دبیرسیاقی ص 12).
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
عاشق تر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی.
خاقانی.
حلقه ٔ آن بریشمی کز بر چنگ برکشند
از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری.
خاقانی.
خویشتن را بیمار زار ساخته از آنجا ازعاج او واجب شمردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). || مجازاً، صفت عاشق رنج دیده، دل خسته و جان خسته از عشق آمده است:
ای تو دل آزار و من آزرده دل
دل شده ز آزار دل آزارزار.
منوچهری.
حوری در بالای درخت نشسته دید که هیچ کس صفت جمال وی نتوانست کرد، در تعجب شد عاشق زار وی شد. (قصص الانبیاء ص 174).
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است.
خیام.
عاشق تر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی.
خاقانی.
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت.
حافظ.
و رجوع به «زار و نزار» شود.
|| (ص) در تداول عامه بمعنی خراب، سخت بد و نابسامان آید:
با شصت و دو سالم خصومت افتاد
از شصت ودو گشته است زار حالم.
ناصرخسرو.
چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی
که حال بیخبران سخت زار خواهد بود.
سعدی.
گفت در این حال زار پا بلب گور
گفت نیارم سخن مزور و مأمون.
ابوالحسن جلوه.
- کار...زار بودن، بد و نابسامان بودن کار وی:
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو کار تو زاراست.
ناصرخسرو.
پربند حصاریست روان تنت روان را
در بند و حصاری تو از این کار تو زار است.
ناصرخسرو.
بلی زار است کار گل که بهمن
بپیوسته ست با او کارزاری.
ناصرخسرو.
عشق را عافیت بکار نشد
لاجرم کار عاشقان زار است.
انوری.
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار زار.
سعدی (گلستان).
|| مجازاً، آهنگ زیر (چنگ و مانند آن):
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشد بم استوار باشد.
منوچهری.
قدم در عشق تو چون چنگ گوژ است
تنم در عشق تو چون زیر زار است.
امیرمعزی.
ناله ٔ زار دوستان شنود
نغمه ٔ زیر ناشنوده هنوز.
خاقانی.
چو زیر ناله ٔ زارم همیشه در کار است
نفورم از می ناب و ملولم از بم و زیر.
(مؤلف صحاح الفرس بنقل از پدر خویش).

زار. (پسوند) بمعنی مکان روئیدن باشد. (برهان قاطع). || بمعنی انبوهی و بسیاری هم آمده است. (برهان قاطع). || حرفی باشد که در محل ّ کثرت اشیاء استعمال کنند. (آنندراج).
- چمن زار:
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمن زار برآمد.
سعدی.
- خربزه زار:
قاضی که برشوت بخورد پنج خیار
ثابت کنداز بهر تو صد خربزه زار.
سعدی (گلستان).
- سمن زار:
عیشست در کنار سمن زار خواب صبح
می در کنار یار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گرد سمن زار بنگرید.
سعدی.
- کارزار:
به کارزار منه پیش این دو سلطان پی
که زار کار بود کارزار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
-کشت زار:
نی کلکم ز کشتزار هنر
بعطارد رسید سنبل تر.
نظامی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی.
-گلزار:
سرمست ز کاشانه بگلزار برآمد
غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد.
سعدی.
- گندنازار:
بوستان تو گندنازاریست
بسکه برمیکنی و میروید.
سعدی (گلستان).
- لاله زار:
خیز و غنیمت شمار جنبش بادربیع
ناله ٔ موزون مرغ بوی خوش لاله زار.
سعدی.
- مرغزار:
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری.
نظامی.
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری.
نظامی.
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه ٔ سرد.
نظامی.

زار. (اِخ) از دریاچه های اقلیم سوم (مصر و اسکندریه) بوده است ادریسی آرد: از شهر طناح واقع در کنار شرقی خلیج تنیس بسوی دریاچه ٔ زار میرود. این دریاچه ٔ بزرگ و پهناور در نزدیکی فرماء و متصل به دریاچه ٔ تنیس است. و فاصله ٔ آن تادریای نمک 3 میل است و بجز شهر تنیس جزیره ٔ دیگری بنام حسن الماء در آن واقع است. این جزیره در جهت فرماء قرار دارد و اسب ملک برذوین که پس از اسلام به خیال فتح شام افتاده بود در نزدیک آن در آب غرق شد. (کتاب ادریسی چ لیدن ص 154).

زار. (اِخ) قریه ای است از قراء اشتیخن از نواحی سمرقند و یحیی بن خزیمه الزاری از آنجا است. (از معجم البلدان) (تاج العروس). رجوع به زاری و اشتیخن و زر شود.

زار. (اِخ) موضعی است و عدی بن زید در بیت خود از آن نام برده است:
کلایمیناً بذات الروع لوحدثت
فیکم و قابل قبر الماجد الزارا.
گویند آن موضعی است که در وی مردگان را بخاک می سپرده اند. (از معجم البلدان).

زار. (اِخ) منشی میندو، از شاعران هندوستان منسوب به کاتیهه یکی از طوائف برهمنان است. دیوان اشعار و آثاری فراوان بنظم و بنثر بزبان فارسی و اردو دارد. وی در شهر لکنهو متولد شد و شاگردان بسیاری تربیت کرد. این بیت از او است:
مد بسم اﷲابرو زینت عنوان ما
سطر وصف زلف مشکین جدول دیوان ما.
(از قاموس الاعلام ترکی).

زار. [رِن ْ] (ع ص) از زری، زاری. عتاب کننده. خشم ناک. ناراضی. || عیب گیرنده. (اقرب الموارد) (تاج العروس):
و انی علی لیلی لزار و اننی
علی ذاک فیما بیننا نستدیمها.
(از تاج العروس).
و رجوع به اقرب الموارد و زاری و زاره در این لغت نامه شود.

فرهنگ معین

ناتوان، ضعیف، زبون، درمانده. [خوانش: [په.] (ص.)]

(اِ.) گریه با سوز و گداز.

[په.] (پس.) پسوند مکان که انبوهی و فراوانی را می رساند: برنج زار، بنفشه زار.

فرهنگ عمید

کثرت، انبوهی، و جای فراوانی چیزی (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بنفشه‌زار، پنبه‌زار، چمن‌زار، ریگزار، سمن‌زار، شن‌زار، علفزار، کشتزار، گلزار، گندمزار، لاله‌زار، لجن‌زار، مَرغزار، نمکزار، یونجه‌زار،

نابسامان، شوریده و درهم: حالِ ‌زار، کارِ زار، عشق را عافیت به کار نشد / لاجرم کار عاشقان زار است (انوری: ۷۷۷)، چه مردی کند در صف کارزار / که دستش تهی باشد و کارْزار (سعدی۱: ۷۵)، ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل / دل شده زآزار دل‌آزار، زار (منوچهری: ۴۶)،
[قدیمی] نحیف، لاغر: با سرین‌های سپید و گرد چون تل سمن / با میان‌های نزار و زار چون تار قصب (فرخی: ۵)،
* زار‌و‌وار: [قدیمی] زاروار، خوار و زبون، در حالت بیچارگی و ناتوانی،
* زار‌و‌نزار: ‌
لاغر و ضعیف،
افسرده و رنجور: دردمندی من سوختهٴ زار‌و‌نزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ: ۱۶۶ حاشیه)،
خوار و زبون،

پراندوه، پرسوز: گریهٴ زار، نالهٴ زار،
(قید) با سوز و درد،
(بن مضارعِ زاریدن) = زاریدن

حل جدول

رنجور

نالان

ناتوان و ضعیف، نحیف

ناتوان، ضعیف، نحیف

مترادف و متضاد زبان فارسی

پریشان‌حال، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار، صرع، غش، تضرع، زاری، فغان، ناله، بیچاره، خوار، زبون

فرهنگ فارسی هوشیار

گریه کردن

پیشنهادات کاربران

نحیف

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری