داو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
داو. (اِ) اصطلاحی در بازی نردست. نوبت بازی نرد و شطرنج. (برهان) (انجمن آرا). نوبت باختن نردو قمار و بازیهای دیگر. (شرفنامه ٔ منیری). نوبت است از بازی چنانکه گویند: داو دست اوست یعنی نوبت بازی اوست. نوبت تیر (تیر قمار) اندازی. (ناظم الاطباء). دو. (در تداول مردم قزوین). نوبت باختن حریف در بازی نرد و بازیهای دیگر. ندب. (در تداول امروز گویند دو بدست فلان افتاد و «دو» همان «داو» است):
داو دل و جان نهم بعشقت
در ششدره اوفتاد نردم.
سوزنی.
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عده ٔ خاتون خم تمام برآمد.
خاقانی.
در قماری که با ملامتیان
داو عشرت روان کنند همه.
خاقانی.
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست.
خاقانی.
مرا مهره بکف ماند و ترا داو روان حاصل
تو نونو کعبتین میزن که من در ششدرم باری.
خاقانی.
خولع؛ مقابر بدبخت که داو نیابد. متمم، آنکه داو او در قمار بارها برآید. خلیع؛ تیر قمار که داوآن نیاید. (منتهی الارب).
- سرداو، سردو (در تداول مردم قزوین)، آنکه نوبت نخستین در بازی او راست. که نخست حق بازی بااوست.
- پشت سر داو، پشت سردو (در تداول مردم قزوین)، که نوبت دوم در بازی از آن اوست. که پس از نفر نخستین حق بازی دارد.
- داو آخر، آخردست. دست آخر. نوبت آخر (در قمار).
- داو اول، نوبت اول. (آنندراج). نوبت نخستین. نخستین نوبت:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد.
حافظ
- داو بردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو به هفت، داو بر هفت بودن. انتهای داو قمار نرد. تمامی ندب:
همه در ششدر عجزند و ترا داو بهفت
ضربه بستان وبزن زانکه تمامی ندبست.
انوری.
- || کنایه از هفده رکعت نماز است. (ناظم الاطباء).
- داو تمام، داو کامل:
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم.
خاقانی.
- داو تمام بودن، کامل بودن آن:
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست.
خاقانی.
- داو تمامی زدن، دعوی کمال کردن. ادعای تمامی کردن:
اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ.
- داو خواستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو دادن.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو سر آمدن، اصطلاحی است در بازی نرد و ظاهراً معنی آن نوبت بازی سپری شدن باشد:
از خصل سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل به هفده شد و هم داو سر آمد.
سوزنی.
- داوطلب. دوطلب (در تداول مردم قزوین). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو نیافتن، نوبت نیافتن.
- || کنایه از ننشستن نقشی است به عیش و مراد. (از لغت محلی شوشتر، نسخ�