معنی پیه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پیه. (اِ) شحم. پِه ْ. وزد. پی. حمیش. چربوی گذاخته ٔ حیوان. چربوی گوسفند و دیگر جانوران. چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. (غیاث). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره. عتق. ربح. رادفه. ضنط. قشم. قمه. سدین. کدنه. سعن. مراغ. مرعه. علکد. مکال. رعم. غیب. (منتهی الارب):
گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا.
سنائی.
که سیه سار بر نتابد پیه.
سنائی.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه.
سنائی.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.
نظامی.
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ٔ ده ساله بر ابرو چه سود.
نظامی.
ز آتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده ٔ یاقوت بست.
نظامی.
هر که از پهلوی خود پیه توان برد چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازیباست.
اثیر اومانی.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.
مولوی.
دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج
مخیر و قدید و دنبه و پیه و پیاز.
بسحاق اطعمه.
صماح، پیه گداخته که دواء بر شکاف پاشنه نهند. متخوس، آنکه گوشت و پیه وی پیدا باشد از فربهی. انهمام، گداخته شدن پیه. هم ّ؛ گداختن پیه را. هرب، پیه تنک بالای شکنبه و روده. جمیل، هاموم، پیه گداخته. عبرود؛ پیه جنبان و لرزان. عثل، چادرپیه بالای روده و شکنبه ٔ گوسفند. هانه؛ پیه شتر. فتح، پیه مانندی در شتران. خلم، پیه روده های و گوسفند. جلم، پیه روده و شکنبه ٔ گوسفند. رکی، پیه زود گداز. تجمل، پیه گداخته خوردن. سدیف، پیه کوهان. کشیه؛ پیه شکم سوسمار. شحمه کرمه؛ پیه گرد آمده. اطیبان، پیه و جوانی. شحم، پیه خوار شدن مرد. ملغوس، پیه خام. غُسن، غُسَن، پیه دیرینه. زهم، پیه جانور دشتی. مقله. پیه درون چشم. سیاهی و سپیدی چشم. ماهج، پیه تنک. مانه؛ پیه پاره ٔ چسبیده در باطن پوستک درونی. مخ، پیه چشم. (منتهی الارب).
- امثال:
پیه زیادی را بپاشنه می مالد، چون بسیار دارد اسراف میکند. (امثال و حکم دهخدا).
بز را غم جانست، قصاب را غم پیه، نظیر هر که بفکر خویش است.
- پیه چشم، شحمهالعین، پرده ٔ سفید که بر سیاهی یا سپیده ٔ چشم افتد. رجوع به پیه آوردن شود. نقی، پیه چشم از فربهی. (منتهی الارب).
- دلش پیه دارد، ترشی های تند را تواند خورد.
|| غرور و کبر؛گویند فلانی در پیه خود میمیرد، یعنی از کبر و غرور خود در اندوه است. (برهان).
- پیه چیزی یا کاری را بتن مالیدن، عواقب آنرا تحمل کردن. با شدائد احتمالی آن ساختن. صاحب آنندراج گوید: چیزی که بالفعل ممکن الحصول نباشد متوقع حصول آن بودن و قیل من پیه آنرا بخود مالیده ام هر چه خواهد بشود و حاصل آنکه مضرتی که در ارتکاب این امر است آنرا برخود هموار کرده ام چنانکه گویند پیه کشته شدن را بخود مالیده ام و در مصطلحات [بمعنی] بصفات او متصف ساختن [است] - انتهی:
تا پیرهن حیات را پوشیدم
با شعله ٔ سخت همزبان گردیدم.
القصه که پیه سوختن را چون شمع
روز اول بخویشتن مالیدم.
- پیه گرگ مالیدن بر کسی، او را از چشم و نظر دیگران انداختن و بیقدر کردن و منفور مردمان کردن کسی را (بتصور عوام):
گرگست در عهد شما از بز گریزان گوئیا
عدل تو شحم گرگ را مالید در لحم غنم.
سلمان ساوجی.
صاحب آنندراج گوید: پیه گرگ بر پیرهن مالیدن، کنایه از خدع و فریب بکار بردن است. (آنندراج):
پیه گرگست که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
صائب.
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چو پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف.
صائب.
و صاحب غیاث نیز گوید: مکر و فریب کردن. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 264 شود.
- مثل پیه، هندوانه ٔ سخت نارسیده و سفیداندرون.
- مثل پیه دان، ساعت قراضه و بد. رجوع به پیهدان شود.
- مثل پیه گرگ، جدائی افکن. منفور ساز.
پیه را ترکیبات دیگری است چون دژپیه و جز آن.
|| گوشت پاره ای از نباتات چون پیه کبست و پیه نار و جز آن.
- پیه انار، شحمهالرمان، سپیدی که در درون دارد و ناردانه ها بر آن تعبیه شده است.
- پیه بالنگ، پوست بالنگ.
- پیه خرمابن،دل آن. جذبه. جابور. جماره. شحمه، جذب، بریدن پیه خرما را. جذمه؛ پیه بالائین خرمابن. جبذه؛ پیه ٔ درخت خرما که در آن خشونت باشد. تجمیر؛ بریدن پیه خرمابن را. درعهالنخل، پیه خرمابن که در ریشه ٔ درخت پوشیده باشند. خراط؛ خریطی، خراطی، پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. خنضاب، پیه مقل. صیق، پیه سرخ داخل خرمابن. لب، جذاب، پیه خرما. قلب، کثر؛ پیه خرمابن. (منتهی الارب).
- پیه کبست، شحم حنظل. گوشت حنظل.

پیه. [پ َ ی َ / ی ِ] (اِ) آرد جو بریان کرده. پست جوبریان کرده. قاووت. قاووت که از آرد جو برشته کنند. نوعی قاووت که مازندرانیان از آرد جو بوداده کنند.

پیه. [پ َ ی َ / ی ِ] (ص) تابع و پیرو. (برهان).

فرهنگ معین

(یِ) (اِ.) چربی، روغن، به ویژه چربی حیوانی.، ~ چیزی را به تن مالیدن خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن.

فرهنگ عمید

بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می‌شود،
* پیه آوردن: (مصدر لازم)
انباشته شدن چربی در عضوی از بدن،
[مجاز] چاق شدن،
* پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن،
* پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانه‌ای گرفته می‌شود، شحم قاوندی،
* پیه گرفتن: (مصدر لازم) = * پیه آوردن

حل جدول

چربی جانوری

چربی

مترادف و متضاد زبان فارسی

چربی، روغن، زیت

گویش مازندرانی

عقب پشت سر

فرهنگ فارسی هوشیار

پی، چربی گوسفند ودیگر حیوانات، چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری