معنی تلخ در فرهنگ معین

تلخ

تلخ

  • دارای مزه غیرمطبوع، بدمزه، زننده، سخت، سخن تلخ، تندخو، بدخلق. [خوانش: (تَ) [په.] (ص.)]

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید
امتیاز شما به نتایج جستجوی تلخ در سایت جدول یاب:
معنی این واژه در بانک های دیگر
  • تلخ‌ (فارسی به انگلیسی): Acridly, Acrid, Bitter, Cynical
  • تلخ (لغت نامه دهخدا): تلخ. [ت َ] (ص) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین. (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی. طبری، تل. گیلکی، زرخ. فریزندویرنی و نطنزی، تل. دارای مزه ٔ غیرمطبوع، بدمزه، زننده، سخت، ضد شیرین. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
    نبید تلخ چه انگوری و چه میویزی
    سپید سیم چه ...ادامه مطلب...
  • تلخ (فارسی به عربی): بیره مره، فتاک
  • تلخ (فرهنگ عمید): دارای طعم تلخی،
    [مجاز] آدم تند و بدخو،
    [مجاز] ناخوشایند، سخت: دوران تلخ،
    (اسم) [مجاز] شراب،
  • تلخ‬ (فارسی به ترکی): acı
  • تلخ (حل جدول): مر
  • تلخ (مترادف و متضاد زبان فارسی): زننده، ناخوش، ناخوشایند، ناگوار،
    (متضاد) خوش، گوارا، مر،
    (متضاد) پرحلاوت، خوش، شیرین، حزین، غمناک، غمگین، اخمو، بداخلاق، عبوس، باده، شراب، می
  • تلخ (گویش مازندرانی): شکم گنده، چاق و تنبل
  • تلخ (فرهنگ فارسی هوشیار): چیزی که دارای مزه ناگوار و غیر مطبوعی باشد، خلاف شیرین
  • تلخ (فارسی به ایتالیایی): amaro