سام در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
سام. (اِخ) نام کوهی است در ماوراءالنهر. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (جهانگیری).
سام. (اِخ) خلف کیقباد. (فهرست ولف): چو به زاد برزین رستم نژاد چو سام یل از تخمه ٔ کیقباد. فردوسی.
سام. (اِخ) رکن الدین. از خانواده های اتابکان یزد است که مادر او دختر امیر علاءالدوله علی بوده. رجوع بتاریخ مغول ص 406 و رجوع به فهرست تاریخ افضل بنام بدایعالازمان فی وقایع کرمان شود.
سام. (اِخ) ابن نوح علیه السلام. بقول بعضی مورخان پیغمبر مرسل است.اکثر انبیاء و جمیع اهل ایران از تخم اویند و او را شش پسر بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 27 شود. سام بن نوح را هفت پسر بود مادر وی عموریه از نسل ادریس (ع) قوم عاد ازنسل ویند. رجوع به حبیب السیر و رجوع به سام شود.
سام. (اِخ) ابن غیاث الدین غور. از جد غوریان است که بعد از عم زاده پادشاه شد و بعراق رفت. (تاریخ گزیده ص 407). رجوع به حبیب السیر شود.
سام. (اِخ) نام کوهی است مر هذیل را. (منتهی الارب).
سام. (اِخ) از قراء غوطه دمشق است. (معجم البلدان).
سام. (اِخ) از عمال و کسان عمرولیث که خزانه دار عمرو بود و عمرو خزانه ٔ خود را به او سپرده بود. رجوع به شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 372 و 373 شود.
سام. (اِخ) نام یکی از نجبای ایران که معاصر هرمزد بوده. (فهرست ولف): ز شیراز چون سام اسفندیار ز کرمان چو پیروز گرد سوار. فردوسی.
سام. (اِخ) او ارشد اولاد نوح بود که با زوجه ٔ خود در کشتی داخل گشته از هلاک طوفان رهایی یافت و رفتار نیکویی که درباره ٔ پدر بزرگوار خود کرد در سفر پیدایش 9:20- 27 مذکور است. قوم یهود و آرام و فرس و آشور و عرب از نسل سام میباشند و لغات ایشان را لغات سامیه گویند. (قاموس کتاب مقدس). پسر نوح است و در عربی نیز بهمین نام خوانند. (برهان) (آنندراج). نام پسر نوح است. (غیاث). نام پسر نوح علیه السلام که بعد از طوفان نوح زنده بود. (شرفنامه ٔ منیری). نام پسر نوح که پدر عرب است. (منتهی الارب): بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم نه نوح را ز سام ونه سام را ز حام. ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص 261). زین در چو درآیی بدان برون شو درستر چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. بشنو پدرانه ای پسر پندی این پند که نوح داد سامش را. ناصرخسرو. کوس جلالش ز شرق و غرب بجنبید شکر نوالش ز سام و حام برآید. خاقانی. تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک سام بر خیل حام پیروز است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 583). و سیوم میانگی گندم گونانند پسرش را سام. (التفهیم بیرونی ص 195). از سام عجم و عرب آمدند سپیدرویان و مردمان. (سبک شناسی ج 1 ص 369).
سام. (اِخ) گرشاسب به اسم خاندانش سام گرشاسب خوانده شد. (فروردین یشت بندهای 61 و 136). حتی در کتب پهلوی هم گاهی فقط بنام خاندانش (سام) نامیده شده است. و اکنون او را سام گرشاسب نریمان یا سام نریمان گوئیم. رجوع به مزدیسنای دکتر معین صص 416 و 418 و سام نریمان شود. و گرشاسب در اوستا ساما (سیاه) نام یک خانواده ٔ ایرانی است. (یسنا 9، 10) (بارتولمه 1571) در روایات پهلوی ما، نام دو تن از دلیران سیستان «سام » است: یکی پدر اثرط که در گرشاسب نامه بصورت «شم » آمده و اصل آن سام است: ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید وزین هر دو [از تورک و سم] شاهی به اثرط رسید. اسدی (گرشاسب نامه ص 49). دیگر نواده ٔ گرشاسب و پدر زال. (مزدیسنا ص 413، 417) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام پدر زال هم هست که جد رستم باشد. (برهان). نام پدر زال زر که بدستان معروف است. (آنندراج). نام جد رستم. (غیاث). رجوع به یکزخم شود: مرا سام یک زخم از آن خواندند جهانی برم گوهر افشاندند. بشد سام یک زخم و بنشست زال می و مجلس آراست، بفراشت یال پسر چون ز مادر براین گونه زاد نکردند یک هفته برسام یاد. (از شرفنامه ٔ منیری). از بخشش و بخشایش بهرام دگر آمد از مردمی و مردی سام دگر آمد. رودکی (احوال و اشعار سعید نفیسی ص 670). سپه کش چو قارن، مبارز چو سام سپه تیغها برکشد از نیام. فردوسی. تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی. فردوسی. سام و فریدون کجا شدند نگویی بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل. ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص 258). تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. جمشید سام حشمت سام سپهر سطوت دارای زال صولت زال زمانه داور. خاقانی. ملکت چو ملک سام و سکندرنشان و تو همسان سام و همسر اسکندر آمده. خاقانی. عنان باز پیچان نفس از حرام بمردی ز رستم گذشتند و سام. سعدی (بوستان). و اندر عهد او زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت و بعد حالها سام او را بازآورد. (سبک شناسی ج 2 ص 125).
سام. (اِخ) عموسام. شخصیت مضحکی است از دموکراسی ایالات متحده ٔآمریکا. نام وی معرف هزل آمیز افراد آمریکایی است.
سام. (اِ) در سانسکریت بمعنی حدیث خوش است. (التفهیم ص 62). رجوع به سام بیذ شود.
سام. (ع اِ) رگهایی را گویند که از زر و طلا در کان و معدن بهم میرسد. (برهان) (جهانگیری). رگ زر. (شرفنامه ٔ منیری). زر ساده، یعنی زری که زرگری نشده و مسکوک نیز نگشته است. زر و سیم. (منتهی الارب). رگ زر و نقره است که بفارسی سام گویند. (الجماهر بیرونی ص 242). رگهای زر در کان. (منتهی الارب). || زر طلا. (برهان). زرسرخ. (غیاث). || مرگ و هلاک. (غیاث). مرگ. (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب). || بزبان هندی نام کتابی است. (جهانگیری). || گوی که بر روی آب گرد آید. || خیزران که درختی است. (منتهی الارب).
سام. (اِ) آتش، چه جانوری که در آتش مسکون میشود او را سام اندر میگویند یعنی اندر آتش و سمندر مخفف آن است. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری). آتش. (الفاظ الادویه). این اشتقاق عامیانه است، چه سمندر مأخوذاز «سالامندرا» یونانی است. رک. سالامندرا و سمندر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || نام علتی ومرضی است که بعضی آن را ورم دماغی میدانند و سرسام همان است. قال الطبری: هذا الاسم فارسی و تفسیره مرض الرأس و السام عندهم المرض و قال الشیخ هو ورم الرأس. (برهان). بمعنی ورم و درد. از اینجاست سرسام بمعنی ورم دماغ. (غیاث). ورم و از اینجاست سرسام و برسام یعنی ورم سر و ورم سینه و بدین معنی مخفف آسام است که لغتی است در آماس یا قلب آماس است و آسامه کسی آماس دارد و آسیمه اماله ٔ او است و بیان او در لغت آسیمه گذشت. (رشیدی). البرسام هو فارسیه و البر هو الصدر و السام هوالورم و المرض و السرسام ایضاً هو فارسیه و السر هوالرأس و السام هوالورم والمرض. (قانون مقاله الثالثه فی اورام الرأس ص 23 کتاب چ تهران). صاحب قاموس گوید: سام بفارسی بمعنی بیماری است. چنانکه برسام بمعنی بیماری سینه و سرسام بمعنی بیماری سر: و اگر [آماس] اندر غشا باشد که اندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری، آن را برسام گویند یعنی آماس سینه [از آنکه] سام آماس است و بر سینه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). - برسام، بیماری سینه. - سرسام، بیماری سر: دور از تو سَرِسام بسرسام بمرد وینک سرسوری بعراق آوردند. کاتبی (از لباب الالباب سعید نفیسی ص 762).